جدول جو
جدول جو

معنی مستوقه - جستجوی لغت در جدول جو

مستوقه(مُ تَ قِهْ)
فرمانبردار و مطیع. (ناظم الاطباء). مستیقه. (اقرب الموارد). و رجوع به استیقاه و مستیقه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسروقه
تصویر مسروقه
دزدیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستوره
تصویر مستوره
پاک دامن، پارسا، زن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ قِ)
شتران فربه شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ قَ)
عبارت از آهنی است مانند ذراع که بر آن علامات و نشانهایند که بدان آب قسمت می کنند. هر علامتی دلیل است بر مقدار مستقه، بعضی دیگر گویند که مراد از مستقه جزوی است از اجزای این آب. ج، مساتق و مساتیق. (از تاریخ قم ص 43)
لغت نامه دهخدا
(مِسْ وَ قَ)
تأنیث مسوق. تازیانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ)
معرب ستو که به معنی درم ناسره است. (آنندراج). ما غلت علیه عشه من الدراهم. (التعریفات). ج، ستوقات. (مهذب الاسماء). رجوع به ستوق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رَ قَ)
تأنیث مسترق. رجوع به مسترق و استراق شود، خمسۀ مسترقه، پنجۀ دزدیده. (یادداشت مرحوم دهخدا). پنج روزی که بر ماه دوازدهم از سال شمسی می افزایند. (ناظم الاطباء). ایام کبیسه. ج، مسترقات
لغت نامه دهخدا
(صُ)
نبرد کردن کسی را در فخر سوق یا در راندن یا درسختی ساق. (منتهی الارب). مفاخرت کردن با کسی در سوق و راندن که کدام یک شدیدتر و سخت تر است. (اقرب الموارد). با کسی فخر کردن در سختی ساق. (تاج المصادر بیهقی) ، در معنی اتحاد اعم از مفهوم و صدق به کار رود، پس شامل الفاظ مرادف و مساوی می گردد. و عبارت است از ملازمت بین دو شی ٔ آنچنانکه یکی با دیگری در مرتبه فرق نکند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِهْ)
فهمندۀ کلام، پرسنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنقاه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
تأنیث مستور. مستوره. رجوع به مستور و مستوره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
تأنیث مسحوق. رجوع به مسحوق و سحق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
مسروقه. دزدیده. دزدیده شده. سرقت شده.
- اموال مسروقه، مالهای دزدیده شده.
- حروف مسروقه، حروف معدوله. حروفی که در نوشتن باشد و بر زبان نیاید. و رجوع به مدخل حروف مسروقه در ردیف خود شود.
، خمسۀ مسروقه، پنجۀ دزدیده. اندرگاهان. مسترقه. پنج روز زائد بر سیصدوشصت روزسال پارسیان (دوازده ماه سی روزه) از گردش سال که به عنوان فروردگان، جشن می کرده اند و این پنج روز به سبب افزونی حدود شش ساعت مدت گردش زمین به دور خورشید بر 365 روز مورد اشاره و نیز به سبب بهم خوردن حساب تقویم و کبیسۀ 120ساله گاه از محل اصلی خود که در آخراسفندماه قاعدتاً بایستی قرار گیرد تغییر محل می داد، چنانکه در دورۀ غزنویان و اوایل سلجوقیان تا اصلاح تقویم جلالی در آخر آبان ماه واقع بوده است و ناصرخسرو هم در سفرنامه (چ دبیرسیاقی ص 9) به آن اشارتی دارد:
تا همی در اول شوال باشد روز عید
تا همی مسروقه اندر آخر آبان بود.
عنصری.
، (اصطلاح بدیع) در اصطلاح علم بدیع، آن است که در حشو کلماتی افتد که دو حرف یا بیشتر متوالی ازآن ساکن افتد، و هر دو حرف از شبح کلمه باشند، چنانکه اگر یکی را حذف کنند حروف باقی مفید معنی مقصود نبود، چرا که در استعمال حذف آن نیامده باشد، پس به ضرورت وزن را بطریق اشمام خوانند و در وزن نیاید، چنانکه تای آراست و ساخت و باخت چون در حشو بیت افتد، اظهار آن تاء بر نمطی کنند که حرکت پذیرد و موجب خلل نگردد، و چون در حشو افتد، بهتر آن است که بعد از آن لفظی آورند که اول آن الف باشد و حرکت بدو دهند تا در تکلم آید. مثاله، مصراع:
راست است این قامتت را ساخت ایزد همچو سرو
که بعداز تای راست و ساخت الف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
مسروقه. تأنیث مسروق. رجوع به مسروق و سرقت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
حافر و سم که سخت شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
آتش افروزنده. (از منتهی الارب). کسی که آتش می افروزد. افروزنده، آتش که شعله ور شده باشد. (از اقرب الموارد). شعله ور. افروخته. رجوع به استیقاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
چشم دارنده به وقوع چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بیمناک و نگران شونده از چیزی، شمشیر که وقت تیز کردنش فرارسیده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقاع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وی یَ)
تأنیث مستوی. رجوع به مستوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِهْ)
اطاعت کننده ومطیع. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَوْ وِ قَ)
مؤنث متسوق: بازارهای نیشابور در ایام قدیم پوشیده نبود و از اثارت غبار و تزاحم امطار، متسوقه و اهل معاملات متأذی می شدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439). و رجوع به مادۀ قبل ذیل معنی اول شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
معرب بستک. مرتبان کوچک سفالین. معرب بستو. (ناظم الاطباء) (سروری). بستق. خنبره. بستک. (مهذب الاسماء). ج، بساتیق. (مهذب الاسماء). کوزه بزرگ گلین لعابدار. (دزی ج 1 ص 83). و رجوع به شعوری ج 1 ورق 195 و بستو شود: بر سر دروازۀ گرگان بستوقه ای یافتند سبز، سر او بقلعی محکم کرده. (تاریخ طبرستان).
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قِ)
ایستادن خواهنده. (از منتهی الارب). درخواست کننده و وادارکننده دیگری را برتوقف. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیقاف شود
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته مستک مستک: ابزاری در خنیا، پوستین دراز آستین پوستین آستی دراز، آلتی که بدان چنگ و مانند آن نوازند، جمع مساتق، مقیاس آب
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بستو روغن دان چو گردون بادلم تاکی کنی حرب - به بستوی تهی می کن سرم چرب (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسترقه
تصویر مسترقه
مسترقه در فارسی مونث مسترق: ترفت تروفتک دزدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستحقه
تصویر مستحقه
مونث مستحق
فرهنگ لغت هوشیار
مسروقه در فارس مونث مسروق دزدیده، دزد زده مونث مسروق: اموال مسروقه را پس گرفت، جمع مسروقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوره
تصویر دستوره
اره دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوقه
تصویر مسحوقه
مونث مسحوق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستویه
تصویر مستویه
مستویه در فارسی مونث مستوی بنگرید به مستوی مونث مستوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستوره
تصویر مستوره
مستوره در فارسی مونث مستور پردگی پارسا: زن پاکدامن مونث مستور
فرهنگ لغت هوشیار
پرسنده، دریابنده فهمنده دریابنده 0، جستجو کننده تفحص کننده - 30 پرسنده سوال کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستقه
تصویر مستقه
((مُ تَ قَ))
پوستین آستین دراز، آلتی که بدان چنگ و مانند آن نوازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استوره
تصویر استوره
اسطوره
فرهنگ واژه فارسی سره
پردگی، زن، مخدره، مقنع، ناموس، نهفته رو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به سرقت رفته، دزدیده شده، مسروق
فرهنگ واژه مترادف متضاد