نعت فاعلی از استغلاق. سخن بسته، کسی که خیار را نداند در خرید و فروخت، بیع که بی خیار واقع گردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استغلاق شود
نعت فاعلی از استغلاق. سخن بسته، کسی که خیار را نداند در خرید و فروخت، بیع که بی خیار واقع گردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استغلاق شود
نعت فاعلی از استغلال. غله آوردن خواهنده، مزدوری گیرنده کسی راو او را بر کشانیدن غله دارنده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گیرندۀ غله از مستغلات. (اقرب الموارد). رجوع به استغلال شود
نعت فاعلی از استغلال. غله آوردن خواهنده، مزدوری گیرنده کسی راو او را بر کشانیدن غله دارنده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گیرندۀ غله از مستغلات. (اقرب الموارد). رجوع به استغلال شود
نعت مفعولی و اسم مکان از استغلال. ملک و جایی که غله خیز باشد و غله در آن حاصل گردد. (ناظم الاطباء). آنچه از آن غله خیزد. جایی که غله دهد. ج، مستغلات. (دهار) : کاروانسرائی برآورده و دهی مستغل سبک خراج بر کاروانسرای و کاریز وقف کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد لاجرم شهرتان ویران شد و مستغلی بدین بزرگی از آن من بسوختند. (تاریخ بیهقی ص 562). جهان جای الفنج غلۀ تو است چه بیکار باشی در این مستغل. ناصرخسرو. درمیان آن کاغذی نهاده بود هر یکی را نام دیهی یا سرای یا مستغلی یا کنیزک یا اسب و استر و شتر نوشته. (مجمل التواریخ و القصص). هر ماهی او را یکهزار و دویست دینار از این حظیره غله بحاصل آمده است و اندر شارستان مستغلها داشته است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 64). افزون ز صد هزار کس اند از تو یافته باغ و سرای و ضیعت و املاک و مستغل. سوزنی. ، مطلق درآمد ملکی خواه از راه محصول زراعی و خواه از راه اجاره: از بازرگانی شنیدم که بسی سراهاست در مصر که در او حجره هاست به رسم مستغل، یعنی به کرا دادن. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 90). و رجوع به استغلال شود
نعت مفعولی و اسم مکان از استغلال. ملک و جایی که غله خیز باشد و غله در آن حاصل گردد. (ناظم الاطباء). آنچه از آن غله خیزد. جایی که غله دهد. ج، مستغلات. (دهار) : کاروانسرائی برآورده و دهی مستغل سبک خراج بر کاروانسرای و کاریز وقف کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549). مردمان رعیت را با جنگ کردن چه کار باشد لاجرم شهرتان ویران شد و مستغلی بدین بزرگی از آن من بسوختند. (تاریخ بیهقی ص 562). جهان جای الفنج غلۀ تو است چه بیکار باشی در این مستغل. ناصرخسرو. درمیان آن کاغذی نهاده بود هر یکی را نام دیهی یا سرای یا مستغلی یا کنیزک یا اسب و استر و شتر نوشته. (مجمل التواریخ و القصص). هر ماهی او را یکهزار و دویست دینار از این حظیره غله بحاصل آمده است و اندر شارستان مستغلها داشته است. (تاریخ بخارای نرشخی ص 64). افزون ز صد هزار کس اند از تو یافته باغ و سرای و ضیعت و املاک و مستغل. سوزنی. ، مطلق درآمد ملکی خواه از راه محصول زراعی و خواه از راه اجاره: از بازرگانی شنیدم که بسی سراهاست در مصر که در او حجره هاست به رسم مستغل، یعنی به کرا دادن. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 90). و رجوع به استغلال شود
نعت فاعلی از استغراق. غرق شونده. (غیاث) (آنندراج). فرورونده. (ناظم الاطباء) ، فرارسنده، به تمام توانائی خود کاری کننده، کامل. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استغراق شود
نعت فاعلی از استغراق. غرق شونده. (غیاث) (آنندراج). فرورونده. (ناظم الاطباء) ، فرارسنده، به تمام توانائی خود کاری کننده، کامل. (غیاث) (آنندراج). رجوع به استغراق شود
نعت فاعلی از استغلاظ. غلیظشونده و غلیظشده. (از اقرب الموارد) ، غلیظیابنده چیزی را. (از اقرب الموارد) ، خوشۀ گندم سخت شده و دانه برآورده. و نیز هر نباتی که سخت شده باشد، آنکه جامه را بسبب درشتی و گندگی خرید نکند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استغلاظ شود
نعت فاعلی از استغلاظ. غلیظشونده و غلیظشده. (از اقرب الموارد) ، غلیظیابنده چیزی را. (از اقرب الموارد) ، خوشۀ گندم سخت شده و دانه برآورده. و نیز هر نباتی که سخت شده باشد، آنکه جامه را بسبب درشتی و گندگی خرید نکند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استغلاظ شود
نعت مفعولی و اسم مکان از استغلاظ. غلیظ یافته شده. (از اقرب الموارد). جای سطبر و غلیظ: طعنه فی مستغلظ ذراعه، آن جای از ذراع او که غلیظ شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استغلاظ شود
نعت مفعولی و اسم مکان از استغلاظ. غلیظ یافته شده. (از اقرب الموارد). جای سطبر و غلیظ: طعنه فی مستغلظ ذراعه، آن جای از ذراع او که غلیظ شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به استغلاظ شود
نعت مفعولی از استغراق. غوطه ور شده و فرورفته در آب و غرق شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استغراق شود، مستوعب. (اقرب الموارد). فرا گرفته، فرو رفته. متحیر. حیران. غریق: مستغرق یادت آنچنانم کم هستی خویش شد فراموش. سعدی. کرا قوت وصف احسان اوست که اوصاف مستغرق شان اوست. سعدی (بوستان). مستغرق درود و ثنا باد روحشان تا روز را فروغ بود شمع را شعاع. حافظ (از دیباچۀ دیوان). - مستغرق شدن، از خود بیخود شدن. حیران و شیفته شدن. فرو رفتن: تا من و توها همه یکجان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند. مولوی (مثنوی). یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبه فرو برده بود و در بحر مکاشفه مستغرق شده. (گلستان). آن جانور را که او را آفتاب پرست می گویند دیدم که در جمال آفتاب حیران و مستغرق شده است. (انیس الطالبین بخاری). - مستغرق گشتن، حیران و شیفته شدن: یک شمه چو زان حدیث بشنودیم مستغرق سر کبریا گشتیم. عطار. ، مستهلک. پابپا. تیک. - مستغرق شدن، مستهلک شدن. پابپا شدن. تیک شدن: من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و برات ها بنویسند تا این مال مستغرق شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). ، هزینه شده. به کار رفته. صرف شده. - مستغرق شدن، صرف شدن. هزینه شدن: خزائن آل سامان مستغرق شد در کار وی [ری] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264). ، مستهلک. مصروف. سرگرم. - مستغرق داشتن، مصروف کردن. سرگرم و مشغول داشتن: چون لحظه ای فرا نمی یابدبه مطالعۀ کتب و مجالست فضلا...استیناس جوید و ایام و انفاس بدان مستغرق دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). روزگار او را [سندباد را] بر افادت حکمت و دانش مستغرق داشته است. (سندبادنامه ص 46). - مستغرق شدن، به کاررفتن. صرف شدن: اگر در شرح احوال... خوض نموده آید مجلدات در آن مستغرق شود. (جهانگشای جوینی). اگر عمری تمام در استنساخ آن مستغرق شود تحصیل آن جز به سالهای دراز ممکن نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253). - مستغرق گردانیدن، مصروف ساختن. به کاربردن: روزگاری دراز در آن مستغرق گردانیدم. (کلیله و دمنه). - مستغرق گشتن، هزینه و صرف شدن: اگر مخلوقی خواستی که این معانی را در عبارت آرد بسی کاغذ مستغرق گشتی. (کلیله و دمنه). ، سنگین چون خواب. (اقرب الموارد) : أنام [الاشنه] الصبیان نوماً مستغرقاً. (ابن البیطار)
نعت مفعولی از استغراق. غوطه ور شده و فرورفته در آب و غرق شده. (ناظم الاطباء). رجوع به استغراق شود، مستوعب. (اقرب الموارد). فرا گرفته، فرو رفته. متحیر. حیران. غریق: مستغرق یادت آنچنانم کم هستی خویش شد فراموش. سعدی. کرا قوت وصف احسان اوست که اوصاف مستغرق شان اوست. سعدی (بوستان). مستغرق درود و ثنا باد روحشان تا روز را فروغ بود شمع را شعاع. حافظ (از دیباچۀ دیوان). - مستغرق شدن، از خود بیخود شدن. حیران و شیفته شدن. فرو رفتن: تا من و توها همه یکجان شوند عاقبت مستغرق جانان شوند. مولوی (مثنوی). یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبه فرو برده بود و در بحر مکاشفه مستغرق شده. (گلستان). آن جانور را که او را آفتاب پرست می گویند دیدم که در جمال آفتاب حیران و مستغرق شده است. (انیس الطالبین بخاری). - مستغرق گشتن، حیران و شیفته شدن: یک شمه چو زان حدیث بشنودیم مستغرق سر کبریا گشتیم. عطار. ، مستهلک. پابپا. تیک. - مستغرق شدن، مستهلک شدن. پابپا شدن. تیک شدن: من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و برات ها بنویسند تا این مال مستغرق شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). ، هزینه شده. به کار رفته. صرف شده. - مستغرق شدن، صرف شدن. هزینه شدن: خزائن آل سامان مستغرق شد در کار وی [ری] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264). ، مستهلک. مصروف. سرگرم. - مستغرق داشتن، مصروف کردن. سرگرم و مشغول داشتن: چون لحظه ای فرا نمی یابدبه مطالعۀ کتب و مجالست فضلا...استیناس جوید و ایام و انفاس بدان مستغرق دارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 21). روزگار او را [سندباد را] بر افادت حکمت و دانش مستغرق داشته است. (سندبادنامه ص 46). - مستغرق شدن، به کاررفتن. صرف شدن: اگر در شرح احوال... خوض نموده آید مجلدات در آن مستغرق شود. (جهانگشای جوینی). اگر عمری تمام در استنساخ آن مستغرق شود تحصیل آن جز به سالهای دراز ممکن نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 253). - مستغرق گردانیدن، مصروف ساختن. به کاربردن: روزگاری دراز در آن مستغرق گردانیدم. (کلیله و دمنه). - مستغرق گشتن، هزینه و صرف شدن: اگر مخلوقی خواستی که این معانی را در عبارت آرد بسی کاغذ مستغرق گشتی. (کلیله و دمنه). ، سنگین چون خواب. (اقرب الموارد) : أنام [الاشنه] الصبیان نوماً مستغرقاً. (ابن البیطار)
مفرد مذکر غایب از مصدر استغلاظ دانه برآورد خوشه 0 دربیت زیر ماخوذ است از آیه 29 سوره 48 فتح: (کزرع اخرج شطاه فازره فاستغلظ فاستوی علی سوقه) (چون کشتی که برآورد سبزه نورسته نازکش را پس قوی گرداند آنرا پس ستبرشد پس ایستاد برسافهایش) : (که بپرورد اصل ما را ذوالعطا تا درخت استغلظ آمد واستوی) (مثنوی)
مفرد مذکر غایب از مصدر استغلاظ دانه برآورد خوشه 0 دربیت زیر ماخوذ است از آیه 29 سوره 48 فتح: (کزرع اخرج شطاه فازره فاستغلظ فاستوی علی سوقه) (چون کشتی که برآورد سبزه نورسته نازکش را پس قوی گرداند آنرا پس ستبرشد پس ایستاد برسافهایش) : (که بپرورد اصل ما را ذوالعطا تا درخت استغلظ آمد واستوی) (مثنوی)