جدول جو
جدول جو

معنی مستظهری - جستجوی لغت در جدول جو

مستظهری(مُ تَ هَِ)
محمد بن احمد بن حسین بن عمر شاشی، مکنی به ابوبکر و ملقب به فخرالاسلام مستظهری، از رؤسای شافعیان در عراق. وی بسال 429 هجری قمری متولد شد سپس بسال 504 تدریس نظامیۀ بغداد را بعهده گرفت و بسال 507 هجری قمری درگذشت. او راست: حلیه العلماء فی معرفه مذاهب الفقهاء، العمده فی فروع الشافعیه، تلخیص القول. (از الاعلام زرکلی ج 6 ص 210 از وفیات الاعیان و طبقات السبکی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستظرف
تصویر مستظرف
ظریف، زیبا، چیزی که ظریف و زیبا ساخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستظهر
تصویر مستظهر
آنکه به کسی یا چیزی پشت گرمی پیدا کرده، پشت گرم، دل گرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستمری
تصویر مستمری
حقوق و مواجب دائمی و همیشگی، ماهیانه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استمراء. رجوع به استمراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِرْ ری)
آنچه به کسی از نقد یا جنس بطور استمرار ماهانه و یا سالانه دهند. (ناظم الاطباء). وظیفه. راتبه. راتب. ورستاد. حقوق: ارقام مناصب، خواه به مهری که در نزد مهرداران ضبط است می رسیده یا نمی رسیده. رسوم مستمری خود را اخذ می نموده اند. (تذکرهالملوک ص 26).
- مستمری خوار، مستمری خور. وظیفه بگیر.
- مستمری گیر، وظیفه بگیر
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استمهاء. درهم شکننده صفوف. (از منتهی الارب). رجوع به استمهاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
آب رونده در زمین. (از منتهی الارب) ، فراخ شونده، گیرندۀ زمین محکم برای جاری کردن نهر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استنهار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مستور بودن. پوشیده بودن. پنهان بودن. مخفی بودن. درپردگی. پوشیدگی. شرم. (ناظم الاطباء) :
هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیکنامان در خرابات آب جوست.
سعدی.
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان تنگخوی.
سعدی.
میسرت نشود عاشقی و مستوری
که عاقبت نکند رنگ روی غمازی.
سعدی.
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما.
حافظ.
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود.
حافظ.
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد بر محتسب و کار به دستوری کرد.
حافظ.
پریرو تاب مستوری ندارد
درش بندی ز روزن سر درآرد.
جامی.
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از هوس ماست.
صائب.
- امثال:
مستوری بی بی (یا مریم) از بی چادریست. (امثال و حکم دهخدا).
، پارسائی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آتش از آتش زنه بیرون آوردن خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استکراء. به کرایه گیرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استکراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
به یقین داننده و مستیقن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مستیهر. و رجوع به استیهار و مستیهر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
هدایت و راهنمایی خواهنده. (از اقرب الموارد). راه جوی. هدایت طلب، خواهنده که چیزی را به او هدیه کنند. (از اقرب الموارد). هدیه خواه. هدیه طلب. رجوع به استهداء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وا)
زایل شده عقل و خرد و حیران و سرگردان. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهواء شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ)
زایل کننده عقل و خرد و حیران و سرگردان کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استهواء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
ادامه دهنده کاری را، آنکه عقل و خرد او زایل شده باشد. (از اقرب الموارد) ، یقین کننده. مستوهر. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، تبدیل کننده و عوض کننده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیهار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
نعت فاعلی از استظراف. ظریف یابنده چیزی را، خواهندۀ چیز ظریف. (اقرب الموارد). رجوع به استظراف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ)
مستکبر بودن. استکبار داشتن. متکبر بودن:
سپیدار مانده ست بی هیچ چیزی
ازیرا که بگزید مستکبری را.
ناصرخسرو.
برو شکر کن چون به نعمت دری
که محرومی آید ز مستکبری.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
نعت فاعلی از استظهار. یاری خواهنده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کسی که اعانت می طلبد و دستگیری می خواهد. (ناظم الاطباء). رجوع به استظهار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ)
نعت مفعولی از استظهار. تکیه کرده بر یاری کسی. پشت گرم. رجوع به استظهار شود: اما قومی مستظهر باید که رود به مردم و آلت و عدت... (تاریخ بیهقی ص 266).
به فخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر
ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار.
مسعودسعد.
تقدیر آسمانی شیر... را گرفتار سلسله گرداند... و فاقه رسیدۀ محتاج را... مستظهر. (کلیله و دمنه). مستظهر به مال بسیار و عقار بیشمار. (ترجمه تاریخ یمینی ص 240). ایشان به کثرت عدد و وفور عدد مستظهر بودند و ما در مقدار بسیار از ایشان کمتر بودیم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 16). او از متهوران هندبود مستظهر به بسطت ملک و کثرت جنود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). رعیتی مستظهر و خواجگانی متوسل در عهد او بر مساکن مسکنت بنشستند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 358). و از مستظهران شهر اضعاف آن حاصل کرد و تمامت خزانۀ سلطان باز به مال و جواهر وافر معمور شد. (جهانگشای جوینی).
نه مستظهر است آن به اعمال خویش
نه این را در توبه بسته است پیش.
سعدی (بوستان).
گرچه ایشان در صلاح و عافیت مستظهرند
مابه قلاشی و رندی در جهان افسانه ایم.
سعدی.
زهی بحر بخشایش و کان جود
که مستظهرند از وجودت وجود.
سعدی (بوستان).
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم.
ور تو ز ما بی نیازما به تو امیدوار.
سعدی.
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به رحمت او.
حافظ.
- مستظهر شدن، پشت گرم شدن: به ابوعلی بن حموله کس فرستاد واز او قلعه خواست که بدان مستظهر شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 265). به مخامرۀ بیشه ای از بیشه ها مستظهر شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287).
- مستظهر کردن، مستظهر ساختن. پشت گرم گردانیدن: او را به مال بسیار و اهبت تمام مستظهر کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 369).
- مستظهر گردانیدن، پشت گرم کردن: از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. (کلیله و دمنه). پادشاه شهر خویش را به گنجهای حکمت مستظهر گردانی. (کلیله و دمنه). او را اکرام فرمود و به مواعید خوب مستظهر گردانید. (المضاف الی بدایعالازمان ص 47).
- مستظهر گشتن و گردیدن، پشت گرم شدن: به مردم مستظهر گشت. (تاریخ بیهقی ص 110 چ ادیب). خواست که از هر طرف لشکری فراهم و به زیادت کثرتی و قوتی مستظهر گردد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341). به خزانۀ معمور مستظهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). کافر بدان کوه مستظهر گشته. (ترجمه تاریخ یمینی ص 355). لشکر از غارت و تاراج مستظهر گشت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ ءِ رَ)
مستظیره. نعت فاعلی مؤنث از استظآر. سگ مادۀ به گشنی آمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استظآر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستدیر بودن. مدور بودن. گرد بودن. رجوع به مستدیر و استداره شود: آسمان شکل سده رفیع او را دعا گفت. شکل کری و مستدیری یافت. (سندبادنامه ص 12)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
جعفر بن ابی علی محمد نسفی سمرقندی مکنی به ابوالعباس، محدث و فقیه قرن پنجم هجری قمری رجوع به ابوالعباس مستغفری در همین لغت نامه و ریحانه الادب ج 5 ص 303 و الاعلام زرکلی ج 2 ص 123 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
طلب مغفرت. آمرزش خواهی
لغت نامه دهخدا
در تازی نیامده رایزنی سباری عمل وشغل مستشار، اداره ای که مستشاران در آن کار کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستظهر
تصویر مستظهر
یاری خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستظهرین
تصویر مستظهرین
جمع مستظهر درحالت نصبی وجری (در فارسی مراعات این قاعده را نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستکبری
تصویر مستکبری
متکبر بودن، استکبار داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده پردگی پرده نشینی پاکدامنی پوشیده شدن پنهان بودن، پرده نشینی، پاکدامنی عفت: دوستان، دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از جنس و نقد که دولت سالیانه یا ماهیانه تا پایان حیات بماموران خود دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستظرف
تصویر مستظرف
ظریف ساخته شده، ظریف زیبا. یا صنعت مستطرف. هنر زیبا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستظرف
تصویر مستظرف
((مُ تَ رَ))
ظریف، زیبا، چیزی که ظریف و زیبا ساخته شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستمری
تصویر مستمری
حقوق ماهیانه، مواجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستظهر
تصویر مستظهر
((مُ تَ هَ))
آن که به کسی یا چیزی پشت گرمی پیدا کرده
فرهنگ فارسی معین
امیدوار، پشتگرم، متکی
فرهنگ واژه مترادف متضاد