جدول جو
جدول جو

معنی مستسری - جستجوی لغت در جدول جو

مستسری(مُ تَ)
نعت فاعلی از استسراء. آنکه به شب سیر می کند، آنکه بهترین ستور را بر می گزیند. (ناظم الاطباء) ، آنکه با ’سریه’ و گروه سپاهیان خارج می گردد. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به استسراء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دسترسی
تصویر دسترسی
قدرت، توانایی، قدرت دست یافتن به چیزی، توانگری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجیر
تصویر مستجیر
زنهارخواهنده، پناه برنده، پناهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستسقی
تصویر مستسقی
مبتلا به استسقا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستمری
تصویر مستمری
حقوق و مواجب دائمی و همیشگی، ماهیانه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استسقاء. آب خواهنده برای نوشیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آب خواه. آب طلب. آب جو. آب کشنده و آب بردارنده. (ناظم الاطباء) ، باران خواه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بیماری که مبتلی به استسقا شده است. (منتهی الارب). صاحب مرض استسقا. چون در بعض اقسام استسقا تشنگی بسیار باشد لهذا صاحبش رامستسقی گویند. (غیاث) (آنندراج). مبتلی به بیماری استسقا. دچار بیماری استسقا. آنکه بیماری استسقا دارد. أحبن. محبون. و رجوع به استسقاء شود:
به طبل ناقۀ مستسقیان به خورد جراد
به باد رودۀ قولنجیان به پشک ذباب.
خاقانی.
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقی حسام ملک گشت جان آب.
خاقانی.
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجۀ بحر عدن نیند.
خاقانی.
در کوزه نگر بشکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه.
خاقانی.
خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبر
و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته.
خاقانی.
چو مستسقی شد از دریای علت
ز جانش کاست و اندر تن بیفزود.
خاقانی.
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی باﷲ ماییست.
مولوی (مثنوی).
گفت من مستسقیم آبم کشد
گرچه میدانم که آبم می کشد.
مولوی (مثنوی).
سایر است این مثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش.
سعدی.
نه حسنش آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی.
سعدی.
گفتم مگر به وصل رهائی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را.
سعدی.
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردد چو مستسقی از آب سیر.
سعدی (بوستان).
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل و مستسقی اند.
سعدی (بوستان).
شربت ازدست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه تر است.
سعدی.
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استراء. شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد). رجوع به استراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِرر)
نعت فاعلی از استسرار. پنهان شونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شادمان و خوشحال و فرح. (اقرب الموارد). رجوع به استسرار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ سَرْ ری)
از ’س رو’، کسی که نهفته و مخفیانه داه نگاه می دارد. (ناظم الاطباء). سریه گیرنده کنیزک را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که در شب از خانه خارج می شود. (از ذیل اقرب الموارد) ، کسی که خود را به جوانمردی و سخاوت می آراید و پریشان حالی که خود را با سخاوت و جوانمرد می نمایاند. (ناظم الاطباء). به تکلف مردمی نماینده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استجراء. وکیل گیرنده کسی را. ج، مستجرون و مستجرین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استجراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استذراء. پناه گیرنده به کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، بز گشن خواه. (منتهی الارب) ، به سایۀ درخت شونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استذراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از مصدر استزراء. حقیر وخوارکننده. (اقرب الموارد). رجوع به استزراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ را)
نعت مفعولی از استزراء. حقیر و خوار داشته شده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استزراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
آنکه چراغ با چراغگیر روشن کند. مستصبح. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استسعاء. ساعی و جاهد، طالب علم. (ناظم الاطباء). رجوع به استسعاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استسماء. جویا شونده از نام کسی. (اقرب الموارد). رجوع به استسماء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استضراء. به فریب شکارکننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استضراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استمراء. رجوع به استمراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ مِرْ ری)
آنچه به کسی از نقد یا جنس بطور استمرار ماهانه و یا سالانه دهند. (ناظم الاطباء). وظیفه. راتبه. راتب. ورستاد. حقوق: ارقام مناصب، خواه به مهری که در نزد مهرداران ضبط است می رسیده یا نمی رسیده. رسوم مستمری خود را اخذ می نموده اند. (تذکرهالملوک ص 26).
- مستمری خوار، مستمری خور. وظیفه بگیر.
- مستمری گیر، وظیفه بگیر
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مستور بودن. پوشیده بودن. پنهان بودن. مخفی بودن. درپردگی. پوشیدگی. شرم. (ناظم الاطباء) :
هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند
آبروی نیکنامان در خرابات آب جوست.
سعدی.
سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست
شاهدان بازی فراخ و صوفیان تنگخوی.
سعدی.
میسرت نشود عاشقی و مستوری
که عاقبت نکند رنگ روی غمازی.
سعدی.
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما.
حافظ.
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود.
حافظ.
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد بر محتسب و کار به دستوری کرد.
حافظ.
پریرو تاب مستوری ندارد
درش بندی ز روزن سر درآرد.
جامی.
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از هوس ماست.
صائب.
- امثال:
مستوری بی بی (یا مریم) از بی چادریست. (امثال و حکم دهخدا).
، پارسائی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
آتش از آتش زنه بیرون آوردن خواهنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به استیراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استکراء. به کرایه گیرنده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استکراء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استشراء. امور بزرگ و دشوار. (منتهی الارب). اموری که عظیم و سترگ شده باشند. (اقرب الموارد) ، ستیهنده. (منتهی الارب). لجاجت کننده و استقامت کننده در امری یا در حرکت. (اقرب الموارد). رجوع به استشراء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دسترسی
تصویر دسترسی
قدرت و توانائی
فرهنگ لغت هوشیار
خشکا ماری (خشک آمار استسقا)، آبخواه کسی که آب برای نوشیدن طلبد آب خواه، کسی که بمرض استسقاء مبتلی است: گفت من مستسقیم آبم کشد گرچه میدانم که این آبم کشد. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده پردگی پرده نشینی پاکدامنی پوشیده شدن پنهان بودن، پرده نشینی، پاکدامنی عفت: دوستان، دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
وزارت، وزیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محتسبی
تصویر محتسبی
در تازی نیامده باز شماری عمل و شغل محتسب احتساب
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از جنس و نقد که دولت سالیانه یا ماهیانه تا پایان حیات بماموران خود دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستسقی
تصویر مستسقی
((مُ تَ))
آب خواهنده، مبتلا به بیماری استسقاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستمری
تصویر مستمری
حقوق ماهیانه، مواجب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دستوری
تصویر دستوری
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دستبری
تصویر دستبری
اخلال، تحریف
فرهنگ واژه فارسی سره
جیره، حقوق، حقوق بازنشستگی، راتب، راتبه، رسم، شهریه، عطیه، ماهیانه، مشاهره، مقرری، مواجب، وظیفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوشیدگی، پرده نشینی، پاکدامنی، عفت، پارسایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد