جدول جو
جدول جو

معنی مستراح - جستجوی لغت در جدول جو

مستراح
مبال، مبرز، جایی، توالت، موضع قضای حاجت، آبریز
تصویری از مستراح
تصویر مستراح
فرهنگ فارسی عمید
مستراح
آبخانه، جای آسایش و فراغت و جای راحت، جای لازم، کنار آب، حاجتگاه، خلا، طهارت خانه
فرهنگ لغت هوشیار
مستراح((مُ تَ))
جای آسایش و راحت، مبال، توالت
تصویری از مستراح
تصویر مستراح
فرهنگ فارسی معین
مستراح
آبخانه، دستشویی، دست به آب
تصویری از مستراح
تصویر مستراح
فرهنگ واژه فارسی سره
مستراح
آبریز، توالت، دستشویی، مبال، مبرز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستجاب
تصویر مستجاب
برآورده شده، اجابت شده، به اجابت رسیده، قبول شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقتراح
تصویر اقتراح
خواستار شدن از دیگران که دربارۀ مطلبی نظر بدهند، پرسیدن از صاحب نظران دربارۀ موضوعی، برگزیدن و اختیار کردن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استراق
تصویر استراق
دزدیدن، کار دیگری را به خود نسبت دادن
استراق سمع: پنهانی گوش دادن به سخن دیگران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدام
تصویر مستدام
دوام یافته، پایدار، دائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسترخی
تصویر مسترخی
سست و نرم، فروهشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استرواح
تصویر استرواح
راحتی، آسایش، آسودگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستریح
تصویر مستریح
دارای آسایش، آرام
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
جای آمد و شد کردن شتران. (منتهی الارب) : مسترادالابل، محل آمد و شد شتران در چراگاه، مسترادالرجل، مکان شخص که در آنجا جولان می کند و بجهت نفاست آنجا، بدان علاقمند می باشد، اًن ّ فلاناً لمستراد لمثله، یعنی مثل آن را می جوید. (از اقرب الموارد). و رجوع به استراده شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناقه ای که زود شیر کم کند. ج، متاریح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از مصدر استباحه. مستأصل و ریشه کن شده. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به استباحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وِ)
نعت فاعلی از استرواح. آسوده شونده. (غیاث) (آنندراج) (اقرب الموارد). آنکه برمی آساید و آسایش می یابد. (ناظم الاطباء) ، بوی خوش برنده. (غیاث). آنکه می بوید هر چیز خوشبویی را. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استرواح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شَ)
نعت مفعولی و اسم مکان از استرشاح. جای تربیت یافتن ستورریزگان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استرشاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ شِ)
نعت فاعلی از استرشاح. رجوع به استرشاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استراحه. راحت یافته. (اقرب الموارد). آرامش یافته. آرام. آسوده. برآسوده. رجوع به استراحه شود، از بین عباد کسی است که خداوند تعالی او را بر راز مقدرات آگاه ساخته باشد و در نتیجه از سختی طلب و انتظار آسوده گشته. (اقرب الموارد). کسی را گویند که حق عز اسمه او را از سرّ قدر آگاه فرمود باشد چه چنین می داند که آنچه مقدر است در وقت معلوم وقوع آن حتمی و ناگزیراست و آنچه مقدر نیست وقوع آن محال باشد پس خود را از طلب و انتظار آنچه واقع نخواهد شد و از اندوه و حسرت آنچه از او فوت شده فارغ داشته صبر و تسلیم بر آنچه را که وقوع خواهد یافت وجهۀ همت خود ساخته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی) ، کنایه از شخص میت و مرده. بسبب آسودگی او از مشقات و غمهای دنیا. مستراح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استماحه. آنکه از او عطا و بخشش خواسته باشند. (از اقرب الموارد). رجوع به استماحه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از استراحت
تصویر استراحت
آرمیدن، راحتی کردن، آسایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افتراح
تصویر افتراح
سرور و شادمانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقتراح
تصویر اقتراح
بی مقدمه و بی اندیشه سخن گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراء
تصویر استراء
رای خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجراح
تصویر استجراح
ریشناکی (ریش جراحت)، آک ناکی (آک عیب)، تباه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتراح
تصویر اجتراح
ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرار
تصویر استرار
از دانه های خوردنی مرجمک هم آوای مردمک دانژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراط
تصویر استراط
فرو خوردن فرو دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استراق
تصویر استراق
دزدیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرال
تصویر استرال
گوالیدن دراز شدن گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرواح
تصویر استرواح
بو گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
آسایش بخشنده کسی که اط او راحت یابند. یا مستریح او مستراح منه. راحت یابند یا راحت بخشنده: وبتوبت و انابت خود را از تبعت آخر مسلم گردانی و بازرهی... مستریح او مستراح منه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستریح
تصویر مستریح
طالب استراحت خواستارراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستریح
تصویر مستریح
((مُ تَ))
طالب استراحت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استراحت
تصویر استراحت
آسایش، آرمیدن، آسودن
فرهنگ واژه فارسی سره