جدول جو
جدول جو

معنی مستتلی - جستجوی لغت در جدول جو

مستتلی
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استتلاء. آنکه پیروی میخواهد. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به استتلاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
بلند، برتر، غلبه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره، مسلط، کسی که بر چیزی کاملاً دست یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستحیل
تصویر مستحیل
محال، نابودنی، امری که محال و غیر ممکن به نظر آید، از حال خود برگشته، تغییر شکل یافته، جسمی که تبدیل به جسم دیگر شده باشد، مکار، حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستدعی
تصویر مستدعی
کسی که چیزی درخواست می کند، درخواست کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
جلب کننده به سوی خود، کشاننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستخلص
تصویر مستخلص
خلاص شده، رهاشده، آزاد شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسترخی
تصویر مسترخی
سست و نرم، فروهشته
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ حِلْ لی)
حاصل مصدر از مستحل. حالت و چگونگی مستحل:
چونکه ندارد همیت بازکنون
حلیت پیری ز جهل و مستحلی.
ناصرخسرو (چ دانشگاه ص 287).
رجوع به مستحل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استشلاء. خواننده کسی را برای رهائی دادن از تنگی و دشواری یا از هلاکت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خلاص کننده و رهاکننده کسی را، خشمگین و غضبناک. (اقرب الموارد). رجوع به استشلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استحلاء. شیرین یابنده. رجوع به استحلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تَلْ لی)
در پی شونده. (آنندراج). کسی که پیروی می کند و تعاقب می نماید حق خود را. (ناظم الاطباء) ، پی درپی و متوالی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تتلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستمل. نعت فاعلی از استملاء. املاء پرسنده. و املاء خواهنده. (ازمنتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استملاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستفل. نعت فاعلی از استفلاء، آنکه شپش جستن خواهد در سر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به استفلاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
مستول. نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده. (از اقرب الموارد) ، چیزی را به دست آورنده. (از اقرب الموارد). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. (غیاث) (آنندراج). چیره شونده و غالب شونده بر کسی. (از اقرب الموارد). دست یافته. غالب. مسلط. چیره. زبردست گشته: بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. (تاریخ بیهقی ص 96). مردی بود که از وی رادتر... کم دیدند اما تیرگی قوی بر وی مستولی بود. (تاریخ بیهقی).
وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. (تاریخ بیهقی). مرا... دشمنی مستولی پیدا آمده است. (کلیله و دمنه). افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و لوم و دنائت مستولی. (کلیله و دمنه).
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد.
سعدی.
- مستولی شدن، استیلا یافتن. تسلط یافتن. چیره شدن. دست یافتن. غالب شدن: ترکمانان مستولی شدند. (تاریخ بیهقی ص 438). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. (تاریخ بیهقی). فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. (تاریخ بیهقی ص 310).
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.
مسعودسعد.
به قوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 313). او بر ملک فارس مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). برادر او طغان خان بر ملک ماوراءالنهر مستولی شده و با سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی). چون بازگشت معلوم کردندکی خزر مستولی شده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94).
- مستولی گردانیدن، چیره کردن. غالب گردانیدن: این التماس هراس بر من مستولی گردانید. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). گفتم تصور مرگ از خیال به در کن و وهم برطبیعت مستولی مگردان. (گلستان).
- مستولی گردیدن، مستولی گشتن. استیلا یافتن. چیره شدن: بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. (کلیله و دمنه). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه).
- مستولی گشتن، چیره شدن. غالب گشتن. دست یافتن: سردار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت. (تاریخ بیهقی ص 679). رفتند و حبشه گرفتند و مستولی گشتند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 96). عمرولیث را به بلخ اسیر کرد و بر مملکت مستولی گشت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 91).
، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استیلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به استیلا شود، در اصطلاح منطق، الفاظی که در حد اعتدال باشند و از رکاکتی که در سخن عوام باشد دور بوند و در تکلف بحدی نباشد که این را از محاورات خواص شمرند. (اساس الاقتباس ص 574)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استعلاء. بلند و بلند برآمده. (منتهی الارب). مرتفع، بالارونده، غلبه کننده. (اقرب الموارد) ، حروف مستعلی یا استعلاء، هفت حرف است از حروف الفبا یعنی: خ، ص، ض، ط، ظ، غ، ق. و رجوع به مستعلیات و مستعلیه شود، در اصطلاح احکام نجوم، کوکبی که استعلا دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به استعلاء شود
لغت نامه دهخدا
در تازی نیامده باژوژولی محصلی مالیات تحصیلداری: وی را بنواخت و بزرگ شغلی فرموداو را وبه مستحثی رفت و بزرگ مالی یافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستخلص
تصویر مستخلص
رها شده، خلاص و آزاد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستدعی
تصویر مستدعی
خواهنده و خواستار، خواسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
مستدله در فارسی مونث مستدل پر وهانیده مستدله در فارسی مونث مستدل پر وهانجوی پر وهانخواه مونث مسل مونث مستدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسترخی
تصویر مسترخی
فرو هشته سست سست ونرم شونده، سست ونرم فروهشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستامی
تصویر مستامی
کنیز گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستثنی
تصویر مستثنی
بیرون کرده و استثنا شده و حکم و قاعده کلی جدا کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجلب
تصویر مستجلب
کشاننده جلب کننده کشاننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
برتر
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده فریبکاری ترفندگری حیله گری مکاری: بانگ درویشان و محتاجان نیوش تا نگیرد بانگ محتالیت گوش. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متتالی
تصویر متتالی
در پی آیند در پی یکدیگر شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیزی را بدست آورنده، چیره و غالب شونده بر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستقلی
تصویر مستقلی
به پشت خوابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستخفی
تصویر مستخفی
نهان گردنده پوشیده گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
((مُ تَ))
غالب، چیره شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعلی
تصویر مستعلی
((مُ تَ))
بلند برآمده، غلبه کننده، قهر کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستدعی
تصویر مستدعی
خواهشمند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مستولی
تصویر مستولی
چیره
فرهنگ واژه فارسی سره
چیره، غالب، فایق، مسلط
متضاد: مغلوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد