جدول جو
جدول جو

معنی مسبکر - جستجوی لغت در جدول جو

مسبکر(مُ بَ کِرر)
نعت فاعلی از مصدر اسبکرار. رجوع به اسبکرار شود، هر چیز طولانی و دراز. (اقرب الموارد) ، جوان تمام بالا و به اعتدال رسیده، موی فروهشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسکر
تصویر مسکر
چیزی که سکر و مستی بیاورد، مستی آور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبار
تصویر مسبار
میل جراحی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بَ طِرر)
نعت فاعلی از مصدر اسبطرار. رجوع به اسبطرار شود. یازیده و درازشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
باران اول و سمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازمحیط المحیط). نخستین باران بهار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَکْ کِ)
پگاه برخیزاننده و پگاه آینده. (آنندراج). پگاه برخیزاننده، کننده هر چیزی در پگاه. (ناظم الاطباء) ، سفرکننده خصوصاً در شب و نزدیک صبح. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون) ، کارگری که مداومت بر کار کند، زیرک در کار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
محلی که فلزاتی از قبیل آهن ریخته گری شوند و در قالب ریخته گردند. ج، مسابک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
میل جراحت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). میلی که عمق زخم را بدان معلوم کنند. (اقرب الموارد). میل که به جراحت فرو برند تا عمق آن معلوم کنند. مسبر. فتیلۀ جراحت. (زمخشری). محجاج. محرف. محراف. تک یاب. قاثاطیر، کسی که عمق جراحت را تعیین می کند. ج، مسابیر. (اقرب الموارد) ، قلم و مداد که بدان نویسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَبِ کَ)
راط. ناوچه. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ کَ)
قطعه آهنی است بصورت شکاف نی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
آنچه سبب سکر و مستی شود. (از اقرب الموارد). چیزی که نوشیدنش مستی آورد. مست گرداننده. (آنندراج). هرچه که نشئه و مستی آرد. (غیاث). مستی دهنده. مستی آور. مست کننده:
اینت مسکر حرام کرد چو خوک
وآنت گفتا بجوش و پر کن طاس.
ناصرخسرو.
نماند از سایر معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. (گلستان سعدی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر سبر. رجوع به سبر شود، نیکوهیئت از اشخاص و اشیاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ءِرر)
رونده به شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَکْ کِ)
پیش شونده. (آنندراج). کسی که پیش می رود. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبکر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
مسبار. میل جراحت. (اقرب الموارد). رجوع به مسبار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
محل آزمایش و اختبار و آگاهی از چیزی. (منتهی الارب) ، آنچه از علامت و نشان شناخته شود: حمدت مسبره و مخبره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَکْ کَ)
نعت مفعولی از تسکیر. رجوع به تسکیر شود، مخمور. (از اقرب الموارد). خمارزده و مست. (منتهی الارب) ، مجازاً به عنوان تأکید در غضب به کار رود. (ازیادداشت مرحوم دهخدا). سخت خشمناک چنانکه نداند چه میگوید و چه میکند: قال احمد بن سعید مؤدب بن المعتز:... فلما اتصل الخبر بی، جلست فی منزلی غضباناً مسکراً. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص 133)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبکر
تصویر مبکر
پگاه خیزاننده، پگاه آینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکر
تصویر مسکر
آنچه سبب مستی شود، مست کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبک
تصویر مسبک
کارگاه ریخته گری توپالگدازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبر
تصویر مسبر
نگرید به مسبار
فرهنگ لغت هوشیار
زخم کاو، گمانه کاویانه نگرید به مسبار آلتی که بدان غور و ژرفای محلی را اندازه گیرند: و بمسبار استقصاغور محاسن و مقابح همه بشناختم، میل جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبکه
تصویر مسبکه
تبنگ تبنگ ریخته گری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستبکر
تصویر مستبکر
باد سار بد دماغ، گردنکش، خود خواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکر
تصویر مسکر
((مُ کِ))
مستی آور
فرهنگ فارسی معین
باده، شراب، عرق، مشروب، می، نبیذ، مستی بخش، نشئه زا
متضاد: خماربخش، خمارآلود، خمارزا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مسگر
فرهنگ گویش مازندرانی