جدول جو
جدول جو

معنی مسبطر - جستجوی لغت در جدول جو

مسبطر(مُ بَ طِرر)
نعت فاعلی از مصدر اسبطرار. رجوع به اسبطرار شود. یازیده و درازشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسطر
تصویر مسطر
نوشته شده، خط کشی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساطر
تصویر مساطر
مسطرها، سطرآراها، خط کش ها، جمع واژۀ مسطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبار
تصویر مسبار
میل جراحی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
سطرآرا، خط کش
صفحه ای مقوایی که کاتبان بر آن به جای سطر بندهایی از نخ باریک می دوختند و آن را زیر ورق کاغذ می گذاشتند و فشار می دادند تا جای نخ ها بر ورق کاغذ بیفتد و بر آن خط راست بنویسند
فرهنگ فارسی عمید
(مِ بَ)
مسبار. میل جراحت. (اقرب الموارد). رجوع به مسبار شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ)
نعت فاعلی از مصدر اسباط. رجوع به اسباط شود، مرد سست بدن فروافکنده سر: ما لی أراک مسبطاً! (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَبْ بِ)
نعت فاعلی از مصدر تسبیط. آنکه بچۀ ناتمام افکنده باشد از شتر ماده و گوسپند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به تسبیط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ)
صفحۀ کاغذ چندلائی که به روی آن بندهایی از ریسمان باریک سخت تافته، مانند خطهای راست کشیده و دوخته اند و به اعانت آن کاغذ کتابت را خط می کنند. (ناظم الاطباء). وسیلۀ ایجاد سطرها در صفحۀ کاغذ بدون خط:
ای معنی را نظم خردسنج تو میزان
ای حکمت را نثر تو بربسته به مسطر.
ناصرخسرو.
ازگوهر و از نبات و حیوان
بر خاک ببین سه خط مسطر.
ناصرخسرو.
کار ظفر راست کن چون خط مسطر به تیغ.
مجیر بیلقانی.
ربعی نموده پیکرش خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش وقت محاکا ریخته.
خاقانی.
جدول خون رانی از خون عدو
گرنه با تو راست چون مسطر بود.
اثیرالدین اومانی.
رای تو گشت عدل را مسطر خط راستین
رایت تو است فتح را رای نمای معرکه.
سلمان.
فکر دیوان که داری باز کز مشق ستم
از خط چین بر بیاض جبهه مسطر بسته ای.
مخلص کاشی (از آنندراج).
هرکه را باید نوشتن نسخۀ آداب فقر
صفحۀ تن را ز نقش بوریامسطر زنند.
طالب کلیم (از آنندراج).
رفتیم در پی تو به هر جا که رفت پای
بر صفحۀ زمانه کشیدیم مسطری.
درویش واله هروی (از آنندراج).
- امثال:
مثل خط مسطر، راست.
مثل مسطر، راست. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طَ)
نعت مفعولی از تسطیر. نوشته شده و نوشته و مکتوب. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسطیر شود:
تا هیچکسی دیدی کآیات قران را
جز من به خط ایزد بنمود مسطر.
ناصرخسرو.
آنگاه بپرسیدم از ارکان شریعت
کاین پنج نماز از چه سبب گشت مسطر.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طِ)
نعت فاعلی از تسطیر. رجوع به تسطیر شود. برگماشته. (منتهی الارب). برگماشته و مشرف بر چیزی. (ناظم الاطباء) ، متسلط و مسیطر. (اقرب الموارد). باتسلط، حافظ و نگهبان، مختار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ)
نعت فاعلی از اسطار. خطاکننده در قرائت خویش. (از اقرب الموارد). و رجوع به اسطار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ)
خطکش. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی) (زمخشری). آلت خطکشی. (آنندراج). سطرآرای هندسی که بدان خطهای راست و مستقیم می کشند. (ناظم الاطباء). مسطره. ج، مساطر. (مهذب الاسماء) (دهار). جوی از تشبیهات اوست و با لفظ خوردن و بستن و زدن و کشیدن و نهادن مستعمل است و با لفظ دوختن به معنی ساختن مسطر. (آنندراج) :
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد.
خاقانی.
همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده اند
من چو نقطه در خط بغداد یکتا مانده ام.
خاقانی.
درگاه جلال الدین تا مرکز عدل آمد
از عدل چو مسطر شد پرگار همه عالم.
خاقانی.
ترکیب حجره و دکانش سرتاسر چون ترتیب مجرۀ آسمان بی پرگار و مسطر. (ترجمه محاسن اصفهان ص 54).
این مهندس پیشگان را بین که اندر باغ و راغ
صدهزاران نقش بی پرگار و مسطر بسته اند.
؟ (از ترجمه محاسن اصفهان).
صفیر خامۀ ما صوت بلبلان دارد
ز رشته بررگ گل دوختند مسطر ما.
تأثیر (از آنندراج).
بر (دو) کناره اش پس از این راست گر نهد
از طبع تو به صفحۀ مه مسطر آفتاب.
حسین ثنائی (از آنندراج).
ز واژونی مسطر آن بی وقوف
معلق به کرسی نشیند حروف.
ملاطغرا (از آنندراج).
مگر از کجی فرد مسطر خورد
که با مسطر او راستی برخورد.
ملاطغرا (از آنندراج).
شاید که از تحمل تار خیال او
چون کاغذ حریر خورد مسطر آینه.
ملا شانی تکلو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ طَ)
مرد رسا. تیزخاطر، چالاک، یازیده. (منتهی الارب). شیر یازیده وقت برجستن. یقال: اسد سبطر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، سبطرات، دراز از هر چیزی. (منتهی الارب) ، موی فروهشتۀ دراز را گویند: شعر سبطر. (از اقرب الموارد). موی فروهشتۀ دراز ممتد از مردان. (از متن اللغه) ، شتر دراز بر روی زمین. سریع. ج، سبطرات. (از متن اللغه). جمال سبطرات، ای طوال، و تاؤه لیست للتأنیث و انما هی کقولهم حماسات و رجالات فی جمع المذکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طَ)
نعت مفعولی از استطار. مکتوب. نوشته شده. (اقرب الموارد) : و کل صغیرو کبیر مستطر. (قرآن 53/54). رجوع به استطار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ طَ)
أرض مسبطه، زمین سبطناک که گیاه نصی باشد. (منتهی الارب). زمین که گیاه ’سبط’ در آن بسیار باشد. (اقرب الموارد). زمینی بسیارسبط (و سبط گیاهی است). (از مهذب الاسماء). و رجوع به سبط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ طِ)
حافظ. نگهبان. برگماشته. مشرف بر چیزی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگماشته. (دهار) (مهذب الاسماء). چیره. زعیم. مسلط گشته. رقیب. متعهد امری. مسلط. متسلط. دیکتاتور. (یادداشت مرحوم دهخدا). ج، مسیطرون. مصیطر. و رجوع به مصیطر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طِ)
جمع واژۀ مسطر. (ناظم الاطباء). رجوع به مسطر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ ءِرر)
رونده به شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر سبر. رجوع به سبر شود، نیکوهیئت از اشخاص و اشیاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ کِرر)
نعت فاعلی از مصدر اسبکرار. رجوع به اسبکرار شود، هر چیز طولانی و دراز. (اقرب الموارد) ، جوان تمام بالا و به اعتدال رسیده، موی فروهشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
نعت فاعلی از استطار. نویسنده. کاتب. (اقرب الموارد). رجوع به استطار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
میل جراحت. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). میلی که عمق زخم را بدان معلوم کنند. (اقرب الموارد). میل که به جراحت فرو برند تا عمق آن معلوم کنند. مسبر. فتیلۀ جراحت. (زمخشری). محجاج. محرف. محراف. تک یاب. قاثاطیر، کسی که عمق جراحت را تعیین می کند. ج، مسابیر. (اقرب الموارد) ، قلم و مداد که بدان نویسند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
محل آزمایش و اختبار و آگاهی از چیزی. (منتهی الارب) ، آنچه از علامت و نشان شناخته شود: حمدت مسبره و مخبره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبطر
تصویر سبطر
رسا، تیز هوش، چالاک، یازیده دراز، فرو هشته
فرهنگ لغت هوشیار
استاره (مسطر فولادی و چوب جدول کشان را گویند) سمیره نما نویسنده، سمیره دار (سمیره خطی باشد که بکشند) صفحه مقوایی که برآن بجای سطرها ریسمان دوخته است و کاتبان آنرا زیر ورق گذارند و روی هر سطر ریسمان دست کشند تا جای آن بر کاغذ بماند وبر آن جا سطری نویسند، خط کش: روز و شب را به مسطر انصاف استوا داده چون خط جدول. (ابوالفرج رونی) نوشته شده، خط کشی شده (کاغذ و غیره) : بصد گونه نگار آراسته باغ بنقش وشی و نقش مسطر. (دقیقی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبر
تصویر مسبر
نگرید به مسبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستطر
تصویر مستطر
نویسنده و کاتب
فرهنگ لغت هوشیار
زخم کاو، گمانه کاویانه نگرید به مسبار آلتی که بدان غور و ژرفای محلی را اندازه گیرند: و بمسبار استقصاغور محاسن و مقابح همه بشناختم، میل جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبطه
تصویر مسبطه
مسبطه در فارسی: سکو، چشمه انباشته، سندان، کهکشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
((مَ طَ))
خط کش، جمع مساطر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسطر
تصویر مسطر
((مَ سَ طَّ))
نوشته شده
فرهنگ فارسی معین