دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 24هزارگزی شمال شرقی خوسف و دوهزارگزی جنوب راه شوسۀ عمومی بیرجند به خوسف. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 24هزارگزی شمال شرقی خوسف و دوهزارگزی جنوب راه شوسۀ عمومی بیرجند به خوسف. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مساوی ٔ. جمع واژۀ مساءه. (منتهی الارب). جمع واژۀ سیّئه. (مهذب الاسماء) (غیاث). جمع سوء (خلاف قیاس). و گویند مفرد آن مساءه باشد. (اقرب الموارد). بدیها. (دهار). عیوب ونقایص. (اقرب الموارد). زشتیها. عیبها: گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است سوی شما سزای مساوی چرا شدم. ناصرخسرو. ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است وز جملۀ اوصاف مساوی متعالی است. سوزنی. پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان. (کتاب النقض ص 481). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 33). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب. (جهانگشای جوینی)
مساوی ٔ. جَمعِ واژۀ مساءه. (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ سیّئه. (مهذب الاسماء) (غیاث). جمع سوء (خلاف قیاس). و گویند مفرد آن مساءه باشد. (اقرب الموارد). بدیها. (دهار). عیوب ونقایص. (اقرب الموارد). زشتیها. عیبها: گر گفتم از رسول علی خلق را وصی است سوی شما سزای مساوی چرا شدم. ناصرخسرو. ذات تو به اوصاف محاسن متحلی است وز جملۀ اوصاف مساوی متعالی است. سوزنی. پس زبان و قلم نگاه می باید داشتن از مساوی و مثالب ایشان. (کتاب النقض ص 481). ترکان می خواست که او را بر روی نظام الملک کشد...بدین جهت همواره تقبیح صورت نظام الملک در خلوت می کرد و زلات و عثرات و محاوی و مساوی او بر می شمرد. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 33). به چشم حقد و حسد که مظهر و مبدی معایب است و منشی مساوی و مثالب. (جهانگشای جوینی)
نعت فاعلی از مصدر مساواه. رجوع به مساواه شود. برابر. (غیاث) (آنندراج). هموار. مستوی. معادل. یکسان. مطابق. راستاراست. علی السویه. همتا. متوازی. طوار. طور. عدل. قیاض. (منتهی الارب) : آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزا بوده در مسافت آن دیار قطع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). - مساوی بودن با، برابر و یکسان و معادل و همتا بودن. (ناظم الاطباء). مقابل بودن. یکی بودن. وجود و عدمش مساوی است. - مساوی کردن، برابر و یکسان کردن و هموار کردن و راست کردن. (ناظم الاطباء). موازی کردن. تسویه کردن. ، هم قیمت. هم ارزش، در اصطلاح منطق، عبارت از کلی است که موافق باشد با کلی دیگر در صدق. مانند انسان و ناطق. متساویان. (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء) ، در اصطلاح محاسبان، عددی که چون کسور مخرجه را جمع کنی از آن عدد، حاصل جمع با آن عدد مساوی درآید و آن عدد را عدد تام و معتدل نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
نعت فاعلی از مصدر مساواه. رجوع به مساواه شود. برابر. (غیاث) (آنندراج). هموار. مستوی. معادل. یکسان. مطابق. راستاراست. علی السویه. همتا. متوازی. طوار. طور. عدل. قیاض. (منتهی الارب) : آن لشکرکوههای چند که مساوی سماء و موازی جوزا بوده در مسافت آن دیار قطع کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 338). - مساوی بودن با، برابر و یکسان و معادل و همتا بودن. (ناظم الاطباء). مقابل بودن. یکی بودن. وجود و عدمش مساوی است. - مساوی کردن، برابر و یکسان کردن و هموار کردن و راست کردن. (ناظم الاطباء). موازی کردن. تسویه کردن. ، هم قیمت. هم ارزش، در اصطلاح منطق، عبارت از کلی است که موافق باشد با کلی دیگر در صدق. مانند انسان و ناطق. متساویان. (از فرهنگ علوم عقلی از دستورالعلماء) ، در اصطلاح محاسبان، عددی که چون کسور مخرجه را جمع کنی از آن عدد، حاصل جمع با آن عدد مساوی درآید و آن عدد را عدد تام و معتدل نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
تحفۀ پیشکش و آن مرکب است. (آنندراج). انعامی که در ازای خدمت میدهند. (ناظم الاطباء) : و ساوری و علوفه و ترغو ترتیب نکرده بودند. (تاریخ غازان ص 30). و درین چند سال... یام و ساوری و ترغو و علوفه و غیره بر هیچ ولایت حوالت نرفته بود. (تاریخ غازان ص 255). پرسیدند که با وجود مخالفت و محاربت سبب ارسال نزل و ساوری چیست. (حبیب السیر ج 1 ص 349) ، خدمت و بندگی، تحیت، باج و خراج. (ناظم الاطباء). رجوع به ساو شود
تحفۀ پیشکش و آن مرکب است. (آنندراج). انعامی که در ازای خدمت میدهند. (ناظم الاطباء) : و ساوری و علوفه و ترغو ترتیب نکرده بودند. (تاریخ غازان ص 30). و درین چند سال... یام و ساوری و ترغو و علوفه و غیره بر هیچ ولایت حوالت نرفته بود. (تاریخ غازان ص 255). پرسیدند که با وجود مخالفت و محاربت سبب ارسال نزل و ساوری چیست. (حبیب السیر ج 1 ص 349) ، خدمت و بندگی، تحیت، باج و خراج. (ناظم الاطباء). رجوع به ساو شود
ظاهراً و به قرینۀ مقام باید نوعی از جامه باشد. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض چ مشهد ص 580). و ممکن است که نسبتی باشد به شهر میاور و پارچۀ بافت و ساخت آنجا نظیر ششتری و غیره: من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره (درۀ دینار) میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی. (تاریخ بیهقی چ مشهد ص 580)
ظاهراً و به قرینۀ مقام باید نوعی از جامه باشد. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض چ مشهد ص 580). و ممکن است که نسبتی باشد به شهر میاور و پارچۀ بافت و ساخت آنجا نظیر ششتری و غیره: من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره (درۀ دینار) میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی. (تاریخ بیهقی چ مشهد ص 580)
مجاور بودن. مقیم بودن. معتکف بودن: دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت. سعدی. و رجوع به مجاورشود. - مجاوری کردن، اقامت کردن. اعتکاف کردن: خاطر خاقنی از آن کعبه شناس شد که او در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری. خاقانی. ، مجاورت و همسایگی. (ناظم الاطباء)
مجاور بودن. مقیم بودن. معتکف بودن: دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت. سعدی. و رجوع به مجاورشود. - مجاوری کردن، اقامت کردن. اعتکاف کردن: خاطر خاقنی از آن کعبه شناس شد که او در حرم خدایگان کرده به جان مجاوری. خاقانی. ، مجاورت و همسایگی. (ناظم الاطباء)
گرفتن سر کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برجستن بریکدیگر و حمله آوردن. (منتهی الارب). بر یکدیگر جهیدن چون مار که بر سوار بر می جهد. (اقرب الموارد) ، جهیدن و حمله کردن بر کسی، گویند: ساورتنی الهموم، غمها بر من حمله آوردند. (اقرب الموارد)
گرفتن سر کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برجستن بریکدیگر و حمله آوردن. (منتهی الارب). بر یکدیگر جهیدن چون مار که بر سوار بر می جهد. (اقرب الموارد) ، جهیدن و حمله کردن بر کسی، گویند: ساورتنی الهموم، غمها بر من حمله آوردند. (اقرب الموارد)
ده کوچکی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. واقع در 55هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و سر راه مالرو کشکوه به بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. واقع در 55هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و سر راه مالرو کشکوه به بندرعباس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مستور بودن. پوشیده بودن. پنهان بودن. مخفی بودن. درپردگی. پوشیدگی. شرم. (ناظم الاطباء) : هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند آبروی نیکنامان در خرابات آب جوست. سعدی. سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست شاهدان بازی فراخ و صوفیان تنگخوی. سعدی. میسرت نشود عاشقی و مستوری که عاقبت نکند رنگ روی غمازی. سعدی. کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت به که نفروشند مستوری به مستان شما. حافظ. حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است کس ندانست که آخر به چه حالت برود. حافظ. دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد شد بر محتسب و کار به دستوری کرد. حافظ. پریرو تاب مستوری ندارد درش بندی ز روزن سر درآرد. جامی. مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست این آینه رو پرده نشین از هوس ماست. صائب. - امثال: مستوری بی بی (یا مریم) از بی چادریست. (امثال و حکم دهخدا). ، پارسائی. (آنندراج)
مستور بودن. پوشیده بودن. پنهان بودن. مخفی بودن. درپردگی. پوشیدگی. شرم. (ناظم الاطباء) : هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند آبروی نیکنامان در خرابات آب جوست. سعدی. سعدیا مستی و مستوری بهم نایند راست شاهدان بازی فراخ و صوفیان تنگخوی. سعدی. میسرت نشود عاشقی و مستوری که عاقبت نکند رنگ روی غمازی. سعدی. کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت به که نفروشند مستوری به مستان شما. حافظ. حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است کس ندانست که آخر به چه حالت برود. حافظ. دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد شد بر محتسب و کار به دستوری کرد. حافظ. پریرو تاب مستوری ندارد درش بندی ز روزن سر درآرد. جامی. مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست این آینه رو پرده نشین از هوس ماست. صائب. - امثال: مستوری بی بی (یا مریم) از بی چادریست. (امثال و حکم دهخدا). ، پارسائی. (آنندراج)
در تازی نیامده پردگی پرده نشینی پاکدامنی پوشیده شدن پنهان بودن، پرده نشینی، پاکدامنی عفت: دوستان، دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد. (حافظ)
در تازی نیامده پردگی پرده نشینی پاکدامنی پوشیده شدن پنهان بودن، پرده نشینی، پاکدامنی عفت: دوستان، دختر رز توبه ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار بدستوری کرد. (حافظ)