جدول جو
جدول جو

معنی مسالخ - جستجوی لغت در جدول جو

مسالخ
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلخ. (منتهی الارب). و رجوع به مسلخ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسالک
تصویر مسالک
مسلک ها، راه ها، روش ها، طریقه ها، جمع واژۀ مسلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسلخ
تصویر مسلخ
قتل گاه، کشتارگاه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلق. (ناظم الاطباء). رجوع به مسلق شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
گریزنده و فراری. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ سال ل)
جمع واژۀ مسلّه. جوالدوزها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
کرانۀ ریش مرد و دو کرانه را مسالان گویند، جانب و پهلو و عطف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
محل سلخ و جائی که در آن گوسفند را پوست می کنند. ج، مسالخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جای پوست کشیدن چارپایان به معنی ذبح کردن حیوانات. (آنندراج) (غیاث). آنجا که گوسفند از پوست بیرون کنند. (مهذب الاسماء). کشتارگاه. سلاخ خانه. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
عدوی جاه ترا بخت بد نهازشده ست
به پای خویش همی آردش سوی مسلخ.
سوزنی.
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان.
نظامی.
زین چنین عمری که مایه ی دوزخ است
مر قصابان غضب را مسلخ است.
مولوی.
، آنجا که جامه در گرمابه برکنند. (مهذب الاسماء). آنجا که جامه بیرون کنند در گرمابه. (دهار). بنه. بینه. رخت کن. سربینه. سربنه. سرحمام. (یادداشت مرحوم دهخدا). جامه کن:
این جهان مسلخ گرمابۀ مرگ آمد
هرچه داری بنهی پاک در این مسلخ.
ناصرخسرو.
به وقتی که بیرون آمدیم هرکه در مسلخ گرمابه بود همه بر پای خاسته بودند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 257). چون از گرمابه بیرون آید اندر مسلخ بخسبد تا عرق کند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). در جنب خانه حمامی عالی و مسلخی منقش به کاشی تراشیده و جامهای رنگین ساخته. (تاریخ جدید یزد)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جرب شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مار نر سیاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، اسود سالخ. نوعی مار که کشنده تر از همه انواع مار است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
وادیی است به تهامه. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلفه. (منتهی الارب). رجوع به مسلفه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
نعت فاعلی از مسالفه. رجوع به مسالفه شود، هم سفر و مصاحب راه. (ناظم الاطباء). با کسی رونده. (منتهی الارب) ، برابر و مساوی کننده کسی را در کاری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلک شود. راهها. طرق. طریقها: ضبط مسالک و حفظ ممالک... به سیاست منوط. (کلیله و دمنه). امروز افضل پادشاهان وقت است به اصل و نسب... و امن داشتن مسالک و ساکن داشتن ممالک به رأی راست و خرد روشن. (چهارمقاله ص 2).
کسری از این ممالک و صد کسری و قباد
خطوی از این مسالک وصد خطۀ ختا.
خاقانی.
از مشارق ممالک و مطالع مسالک او شموس انصاف... را طلوع داد. (سندبادنامه ص 8).
و آن دگر مشرف ممالک بود
باژخواه همه مسالک بود.
نظامی.
- مسالک و ممالک، راهها و مملکتها. طرق و بلدان.
- علم مسالک و ممالک، جغرافیا. علم جغرافیا.
- کتب مسالک و ممالک، کتب جغرافیا: و اندرکتاب مسالک و ممالک آورده است... (تاریخ بخارا ص 22، 23). هر که کتاب مسالک و ممالک خوانده است و طول و عرض این دیار بشناخته بر وی پوشیده نماند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
درازی روی که خوش نماید. (منتهی الارب). درازی صورت همراه با زیبائی و حسن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلحه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مسلحه شود
لغت نامه دهخدا
(سُ لِ)
شیر بسته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
نعت فاعلی از مصدر مسالمه. صلح کننده و آشتی کننده با کسی. رجوع به مسالمه و مسالمت شود، معاهد. عهدی. کافری که با مسلمانان پیمان دارد. آن کافر که قوم او با مسلمانان عهد دارند. خلاف حربی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسالت
تصویر مسالت
درخواست، استدعا، تقاضا پرسیدن، پرسش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساله
تصویر مساله
حاجت، نیاز، خواهش، درخواست
فرهنگ لغت هوشیار
راهها، طرق، طریقها، جمع مسلک، راه ها روش ها جمع مسلک: مسلکها راهها: امروز افضل پادشاهان وقت است باصل و نسب... و امن داشتن مسالک و ساکن داشتن ممالک برای راست و خرد روشن، طریقه های دینی سیاسی حزبی. یا مسالک و ممالک. راهها و کشورها، جغرافی جغرافیا: و اندر کتاب مسالک و ممالک آورده است
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسلحه، دیدگاه ها زینه پوشان نگهبانان جمع مسلحه: جاهای ترسناک که در آنها لازم است مسلح باشند، جاهایی که درآنها از رخنه های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند، گروههای مسلح، نگهبانان، جاهای دیده بانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلخ
تصویر مسلخ
جائی که در آن گوسفند را پوست میکنند، کشتارگاه، سلاخ خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالخ
تصویر سالخ
مار سیاه، گری شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسالح
تصویر مسالح
((مَ لِ))
جمع مسلحه، جاهای ترسناک که در آن ها لازم است مسلح باشند، جاهایی که در آن ها از رخنه های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند، گروه های مسلح، نگهبانان، جاهای دیده بانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسالک
تصویر مسالک
((مَ لِ))
جمع مسلک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلخ
تصویر مسلخ
((مَ لَ))
کشتارگاه، جای پوست کندن، رخت کن، رخت کن گرمابه، جمع مسالخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلخ
تصویر مسلخ
کشتارگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
مسلک ها، طریقه ها، آئین ها، راهها، جغرافیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سلاخ خانه، مذبح، کشتارگاه، قتلگاه، رختکن (گرمابه)
فرهنگ واژه مترادف متضاد