جدول جو
جدول جو

معنی مساعف - جستجوی لغت در جدول جو

مساعف(مُ عِ)
نعت فاعلی از مصدر مساعفه. رجوع به مساعفه شود، کمک کننده و مساعدت کننده. (اقرب الموارد) ، قریب و نزدیک: مکان مساعف. صدیق مساعف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مساعف
نزدیک، شدنی، سازگار در خور
تصویری از مساعف
تصویر مساعف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مساعد
تصویر مساعد
مناسب، هم بازو، یار و یاور، موافق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساعفت
تصویر مساعفت
موافقت، سازگاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضاعف
تصویر مضاعف
دو برابر، دو چندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مساعی
تصویر مساعی
سعی ها، کوشش ها، جمع واژۀ سعی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ نِ)
جمع واژۀ مسنف. (ناظم الاطباء). رجوع به مسنف شود، سالهای قحطی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ عَ)
درشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غلیظ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مساع. جمع واژۀ مسعاه. (اقرب الموارد). رجوع به مسعاه شود، جمع واژۀ مسعی. (اقرب الموارد). رجوع به مسعی شود، سعی و جهد و کوشش و سعی ها و کوشش سزاوار ستایش و کردارهای نیکو. (ناظم الاطباء) : آن چنان آثار مرضیه و مساعی حمیده که در تقدیم ابواب عدل و سیاست سلطان ماضی... ابوالقاسم محمود است. (کلیله و دمنه). از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور... (سندبادنامه ص 7). آن چندان مساعی حمید و مآثر مرضی که... (سندبادنامه ص 18). او چند سال در ایالت آن بقعه آثار حمیده و مساعی پسندیده تقدیم داشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 440).
- مساعی جمیله، کوششهای نیکو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
جمع واژۀ مسعر. (اقرب الموارد). رجوع به مسعر شود، مساعرالابل، تنگجایهای شتران. (منتهی الارب). بغلها و جای تنگ شتران. (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
نعت فاعلی است از مصدر مساعده. یاری دهنده. (غیاث) (آنندراج). یار و یاور. یاری ده. یارمند. کمک کننده. کمک دهنده، سازوار. موافق:
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است و نه بسیار.
فرخی.
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز.
فرخی.
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد.
منوچهری.
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
نوآئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله.
منوچهری.
مساعد تو به هر جایگاه بخت جوان
متابع تو به هر شغل دولت برنا.
مسعودسعد.
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کرد نه دامن کشی.
نظامی.
- عمل یا کار مساعد، کاری که بدون کوشش وسعی به خوبی و آسانی پیش رود. (ناظم الاطباء).
- مساعد شدن، موافق شدن. موافق آمدن. سازگار شدن:
امّید آنکه روزی خواند ملک به پیشم
بختم شود مساعد روزم شود بهاری.
منوچهری.
آن را که روزگار مساعد شده ست
با ناوکی نبرد کند سوزنش.
ناصرخسرو.
هدایت سعادت او را مساعد شد و به حبل ولای سلطان اعتصام یافت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 374).
- نامساعد، ناموافق. ناسازوار. رجوع به نامساعد در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
جمع واژۀ مسعد. (ناظم الاطباء). رجوع به مسعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ عَ)
نعمت یافته. منعم. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
نعت فاعلی از مسالفه. رجوع به مسالفه شود، هم سفر و مصاحب راه. (ناظم الاطباء). با کسی رونده. (منتهی الارب) ، برابر و مساوی کننده کسی را در کاری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِف ف)
نعت فاعلی از استعفاف. پارسا و پاکدامن و پرهیزگار. (ناظم الاطباء). رجوع به استعفاف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مسلفه. (منتهی الارب). رجوع به مسلفه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ بَ)
دست دادن و یاریگری نمودن و موافقت و سازواری نمودن. (منتهی الارب). مؤاتاه و مساعده. (تاج المصادر بیهقی). مساعدت و معاونت کردن. (اقرب الموارد) ، قریب شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مقاربه. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
بینی و گرداگرد آن. (منتهی الارب). انف و حوالی آن. الانف و ما حوله. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، گویند: علی الرغم من مراعفه، یعنی بررغم انف او. (از ناظم الاطباء) ، مراعف اقلام، آنچه از نوک قلم فروچکد و کنایه از آثار و نوشته هاست. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ)
دو چند. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). دوچندان. (دهار). هرچیز دوچندان شده و دوبرابر و افزون. (ناظم الاطباء) : هرچند، معنی جرایم او به معاذیر اجوف و تهاونهای معتل مضاعف گشته است. (جهانگشای جوینی). گوید هر یکی را از شماو ایشان عذاب مضاعف و مکرر است. (تفسیر نسفی سورۀ 7 آیۀ 38). ای پروردگار ما ایشان را به عذاب مضاعف گرفتار کن. (تفسیر نسفی سورۀ 33 آیۀ 68). آنها راست جزای مضاعف بدانچه کردند. (تفسیر نسفی سورۀ 34 آیۀ 37). چون مخالفان اضعاف مضاعف قزلباش بودند، اثری بر سعی و کوشس ایشان مترتب نشده. (عالم آرا ص 231).
- مضاعف شدن، دوچندان شدن: مضاعف شود عذاب مهتران بر عذاب کهتران. (تفسیر نسفی سورۀ 11آیۀ 20). مضاعف شود بر وی عذاب روز قیامت. (تفسیر نسفی سورۀ 25 آیۀ 69).
- مضاعف کردن، دوچندان نمودن و دوبرابر کردن و ضعف کردن. (ناظم الاطباء) : خدای تعالی... آن را مضاعف کند. (تفسیر نسفی سورۀ 4 آیۀ 40) مضاعف کرده شود مر ایشان را. (تفسیر نسفی سورۀ 57آیۀ 18). اگر یک نیکی بود از بندۀ مؤمن آن را مضاعف کند. (از کشف الاسرار ج 2 ص 505). یکی از ملوک عرب شنیدم که متعلقان را همی گفت که مرسوم فلان را چندانکه هست مضاعف کنید که ملازم درگاه است. (گلستان).
- مضاعف گردانیدن، دوچندان ساختن: مضاعف گرداندش خدای تعالی به اصناف بسیار فراوان. (تفسیر نسفی سورۀ 2 آیۀ 245). گویند ای پروردگار ما هرکه ما را این پیش آورد مضاعف گردان وی را عذاب در آتش سوزان. (تفسیر نسفی سورۀ 38آیۀ 61). وام دهیت خدای را عز و جل وام نیکو مضاعف گرداند آن مر شما را. (تفسیر نسفی سورۀ 64 آیۀ 16).
- وردالمضاعف، گل صدبرگ. (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به گل صدبرگ شود.
- نرگس مضاعف، نرگس پرپر:
برای دیدن او نرگس مضاعف را
دو چشم گوئی در بوستان چهار شده ست.
سیدحسن غزنوی.
، (اصطلاح حساب) دوبرابر کردن عدد را مضاعف گویند، مانند ضرب کردن دو عدددر یکدیگر. و رجوع به مفتاح المعاملات چ بنیاد فرهنگ ص 45 و شمارنامه چ بنیاد ص 11 و ترجمه مفاتیح العلوم چ بنیاد ص 179 و ضعف شود، (اصطلاح صرف زبان عرب) فعلی را گویند، اعم از ثلاثی مجرد یا مزید فیه، که عین الفعل و لام الفعل آن از یک جنس باشد مانند: ’رد’ و ’حد’ و اگر فعل رباعی باشد باید فاءالفعل و لام الفعل اول آن و همچنین عین الفعل و لام الفعل ثانی از یک جنس باشد. مثل: زلزل و تقلقل. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 888). و رجوع به تعریفات جرجانی شود، مرحوم دهخدا این کلمه را معادل ’پرولی فر’ فرانسوی گرفته است و آن ازگلهائی است که ’دم گل’ آنها بر زبر تخمدان گل به رشد خود ادامه میدهد و از گلبرگها و کاس برگ می گذرد و نمو می کند و شکوفه می دهد و با گلهای پربرگی احاطه می گردد
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
مناعف الجبل، سرهای کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مساف
تصویر مساف
دوری، بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاعف
تصویر مضاعف
دو چند، دو برابر و افزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعی
تصویر مساعی
جمع سعی، کوش ها کوشش ها جمع مسعی سعیها کوششها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسایف
تصویر مسایف
جمع مسیفه، و خشکسالیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعد
تصویر مساعد
یاری دهنده، یارمند، کمک کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعفه
تصویر مساعفه
مساعفت و مساعفه در فارسی: یاری یاوری یاری کردن، یاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعفت
تصویر مساعفت
یاری کردن، یاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساعد
تصویر مساعد
((مُ عِ))
موافق، یاور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساعی
تصویر مساعی
((مَ))
کوشش ها، سعی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مساعفت
تصویر مساعفت
((مُ عِ فَ))
یاری کردن، یاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضاعف
تصویر مضاعف
((مُ عَ))
دو برابر شده، دو چندان شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضاعف
تصویر مضاعف
دو برابر
فرهنگ واژه فارسی سره
اهتمام، تلاش، جد، جهد، سعی، کوشش، سعی ها، کوشش ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سازگار، مطلوب، مناسب، موافق، معاضد، یار، یاور، هم بازو، همراه
متضاد: نامساعد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دوبرابر، دوچندان، دومقابل
فرهنگ واژه مترادف متضاد