جدول جو
جدول جو

معنی مزواه - جستجوی لغت در جدول جو

مزواه
(مُ زَوْ وا)
مؤنث مزوّی. مزوات. رجوع به مزوی و مزوات شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزوجه
تصویر مزوجه
نوعی کلاه قدیمی که میان رویه و آستر آن پنبه می دوختند، مزدوجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزوره
تصویر مزوره
مزوّر، تزویر کننده، دورو، دروغ گو، دروغ پرداز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
مزجات. صورتی از مزجاه است در استعمال شعرا به ضرورت قافیه:
برادران را یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت از ایشان بضاعت مزجاه
اگر بضاعت مزجات پشم و پینو بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم و گیاه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مِزْ)
لغتی است بربری و اصل آن امزوار یا دمزوار است و الف اول آن در تداول و استعمال حذف شده است و به معنی رئیس، شیخ، آقا سرور و سردسته میباشد. ج، مزوار، مزواره. (از دزی ج 1 ص 613) :... و جعل ابا جعفر الذّهبی مزواراً للطلبه و مزواراً للاطباء و کان یصفحه المنصور و یشکره. (عیون الانباء ج 2 ص 77 سطر 2)
لغت نامه دهخدا
(مِزْ)
توشه دان مسافر. ج، مزاود. (ناظم الاطباء). مزود. رجوع به مزود شود
لغت نامه دهخدا
(مِزْ)
زن که بسیار شوی کند. زن بسیارشوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : امراءه مزواج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). که شوی بسی کند. زنی که بسیار شوهر کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وا)
مؤنث مزوی ̍. مزواه. رجوع به مزوّی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مزجات. مؤنث مزجی. چیز اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : بضاعه مزجاه، أی قلیلهٌ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). مؤنث مزجی ̍. یعنی چیز اندک و بی قدر. (ناظم الاطباء) : فالبضاعه بین أهل العلم مزجاه. (مقدمۀ ابن خلدون ص 7). و رجوع به مزجات و مزجاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ جَ)
مزوجه،
{{اسم}} کلاهی است که میان آن پنبه می آکنند. (مؤیدالفضلا) (شرفنامۀ منیری). کلاهی است که میان آن پنبه آکنده باشند. (شمس اللغات). در شرح سودی بر حافظ گوید: ’مزوجه را در روم مجوزه گویند و آن معروف است ولی اینجا مراد از آن تاج صوفیان است به قرینۀ معادله با خرقه و این مزوجه بدون شک همان است که در مجموعۀ شرح احوال ابوسعید ابوالخیر موسوم به اسرارالتوحید فی مقامات ابوسعید از آن به لفظ مزدوجه تعبیر کرده است. ’در صفحۀ 120 از کتاب مذکور چ بهمنیار آمده است. گوید: آن روز که (ابوسعید ابوالخیر) ایشان را گسیل خواست کرد بر اسب نشست فرجی (= خرقه) فراپشت کرده و مزدوجه بر سر نهاده’. (یادداشت مرحوم قزوینی در حاشیۀ دیوان حافظ ص 274) :
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
بیک کرشمۀ صوفی وشم قلندر کن.
حافظ.
مزدوجه. مزدوجه. مجوزه. رجوع به مزدوجه و مجوزه شود، نام حلوائی است که از بادام سوده و شکر می پزند. (شمس اللغات). حلواء مشکونی را تشبیه به مزوجه کرده اند. (شرفنامۀ منیری) (مؤیدالفضلا)
مؤنث مزوج. اسم مفعول از تزویج. (مؤید الفضلا) (شرفنامۀ منیری). زن جفت کرده شده. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
(مَحْ)
محیاه. پرمار. ارض محواه و محیاه، زمینی مارناک. زمینی بسیارمار. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِغْ)
جای که راه گم کنند در آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَوْ وا)
جای که راه گم کنند در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که در آن راه را گم می کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مغاوی، مغوّیات. (اقرب الموارد) ، مغاکی و کنده. (منتهی الارب) (آنندراج). مغاکی که جهت گرفتن جانوران وحشی می کنند. (ناظم الاطباء).
- امثال:
من حفر مغواه وقع فیها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آهن داغ. ج، مکاوی. (مهذب الاسماء). آهن داغ و در مثل است: ’العیر یضرط و المکواه فی النار’. (منتهی الارب). آهن داغ یعنی قطعه آهن در آتش گرم کرده که بدان پوست را داغ کنند. (ناظم الاطباء). آهنی که با آن بدن و جز آن را داغ کنند. ج، مکاوی. (از اقرب الموارد). آلت داغ. کاویاء. میسم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَظْ)
ارض مظواه، ارض مظیاه، زمین گیاه ظیان ناک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَوْ وا)
ارض مفواه، زمین روناس ناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمینی که در آن روناس بسیار باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَهَْ)
میان آسمان و زمین. (منتهی الارب، مادۀ هوی) ، مغاکی میان دو کوه و مانند آن. مهوی ̍. (منتهی الارب). میان دو کوه. ج، مهاوی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
عیب کردن، عتاب نمودن و خشم گرفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وَ رَ)
مزوره. آنچه از قسم غذا برای تسلی بیمار پزند و طعام نرم که مریض را دهند. (آنندراج). غذای بی گوشت و مراد بازی دادن مریض است. (از مجمع الجوامع). مزور. (آنندراج). آش پرهیز. پرهیزانه. شوربائی که برای مریض پزند بی گوشت. طعام که بیمار را راست کنند بی گوشت. طعامی که صورت طعام معلوم دارد لکن در حقیقت آن نیست و بیمار را بدان بفریبند. بهانه شکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شمشیر گوشت خوارۀ او آن مزوره است
کانکس که خورد رست ز دست مزوری.
خاقانی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِزْ وَ دَ)
توشه دان. آنچه که در آن توشه کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ وَ لَ)
ساعت شمسی. ساعت شمسیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ساعت آفتابی. شاخص. ابزاری که دارای یک تیغه یا میلۀ عمودی است و این تیغه یا میله در مرکز صفحه ای مدور افقی استوار شده و بوسیلۀ سایه ای که بر اثر تابش نور آفتاب از این تیغه یا میله حاصل می شود و بر روی صفحه میافتد ساعت را مشخص میکند. (از دایره المعارف کیه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مزدا. خدای بزرگ آریائیها. توضیح آنکه از لحظۀ ورود ایرانیان به عرصۀ تاریخ ما به دو شکل مختلف از مذهب ابتدائی آنها برخورد میکنیم یکدسته به پرستش میترا مشغولند که آن هنگام در رأس دیوها قرار دارد و دستۀ دیگر که خدای بزرگ آنها مزداه میباشد. (ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 45). در دیانت زردشت در برابر گروه دیوان خدای بزرگ یا مزداه، مزداه اهور، اهورمزداه قرار دارد. رجوع به مزدا شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مزدات. رجوع به مزدات شود
لغت نامه دهخدا
(مِسْ)
پنجه باشد که بدان زمین زراعت راست کنند. (آنندراج) (غیاث). آن که زمین بدان راست کنند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغواه
تصویر مغواه
جای گمراهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشواه
تصویر مشواه
کباب پز کباب پز ابراز بریانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسواه
تصویر مسواه
بنگن: پنجه ابزاری است برای تراز کردن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
مزدوجه: ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم بیک کرشمه صوفی و شم قلندر کن، (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
مزوره در فارسی مونث مزور: ریویده، بیمار با بیمار خور مزوره در فارسی مونث مزور: ریوکار فرغولکار مونث مزور: تزویر شده، نوعی آش که ببیماران دهند. (باگوشت یا بی گوشت) جمع مزورات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزوله
تصویر مزوله
شاخص، ساعت آفتابی
فرهنگ لغت هوشیار
مزجات در فارسی: در غیاث اللغات آمده که این واژه در آغاز مزجیه بوده که مادینه مزجی است خجاره اندک، کم ارز کم بها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزداه
تصویر مزداه
خانج گوز بازی گردو بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محواه
تصویر محواه
مار زار زمین پر مار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزوجه
تصویر مزوجه
((مُ زَ وّ جِ))
کلاهی که میان آن از پنبه آکنده باشد، کلاه درویشان، مزدوجه
فرهنگ فارسی معین
نوعی علف و گیاه سبز
فرهنگ گویش مازندرانی