جدول جو
جدول جو

معنی مزوار - جستجوی لغت در جدول جو

مزوار
(مِزْ)
لغتی است بربری و اصل آن امزوار یا دمزوار است و الف اول آن در تداول و استعمال حذف شده است و به معنی رئیس، شیخ، آقا سرور و سردسته میباشد. ج، مزوار، مزواره. (از دزی ج 1 ص 613) :... و جعل ابا جعفر الذّهبی مزواراً للطلبه و مزواراً للاطباء و کان یصفحه المنصور و یشکره. (عیون الانباء ج 2 ص 77 سطر 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزمار
تصویر مزمار
مفرد واژۀ مزامیر
در موسیقی از آلات موسیقی استوانه ای شبیه سرنا که بیشتر میان عرب ها متداول است، نای
در علم زیست شناسی چاکنای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسوار
تصویر مسوار
نوعی برنج که ترکیب مس، روی و قلع تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
معروف به مدوار بالا و پایین، دهی است از دهستان جوزم و دهج بخش شهر بابک شهرستان یزد، در 15هزارگزی شهر بابک بر کنار راه مدوار به شهر بابک در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 122 تن سکنه دارد. آبش ازقنات تأمین می شود، محصولش غلات و شغل اهالی زراعت وکرباسبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
باغ انگور. تاکستان. رز. رزستان. میوستان. (یادداشت مؤلف). موستان. رجوع به مو و تاکستان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ولفگانگ آمادئوس موزار (موتسارت) (1756-1791 میلادی) موسیقی دان و آهنگساز اتریشی که از سال 1762 تا 1779 میلادی با پدر و خواهرش که هر دو موسیقی دان بودند در مسافرتی طولانی از وین، هلند، پاریس، لندن و ایتالیا دیدن کرد و از 1781 میلادی بیشتر در وین اقامت داشت. در مدت کوتاه زندگی سی وپنج سالۀ خود 25 کنسرتو برای پیانو و 40 سونات برای سازهای زهی و تعدادی اپرا و آهنگهای دیگر ساخت. از اپراهای معروف او عروسی فیگارو، نی لبک سحرآمیز است
لغت نامه دهخدا
(مِشْ)
آلت انگبین گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، مشاویر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مشور شود، درون چیزی و برون آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مخبر و منظر: لیس لفلان مشوار، ای منظر. (از اقرب الموارد) ، آخور یا همان نشخوار است. (منتهی الارب) (آنندراج). معرب نشخوار و بمعنی آن. (ناظم الاطباء) ، نخاس ستور. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که در آن چارپایان را عرضه کنند به اقبال یا به ادبار، و منه: ایاک و الخطب... (از اقرب الموارد). آنجا که چارپا را در آن برانند تا معلوم گردد راه رفتن آن چگونه است یا آنجا که چارپا را درآن عرضه کنند. (از لسان العرب). جائی که در آن ستور را به معرض بیع درآورند. (ناظم الاطباء). آنجا که ستور عرضه گشته بر خریدار. (مهذب الأسماء) ، چلۀ کمان نداف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، مشاویر. (از اقرب الموارد) ، و اخذت الابل مشوارها، یعنی فربه و نیکتن شدند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فربهی وخوبی تن، نره و ذکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِغْ)
بسیارغارت. ج، مغاویر. (مهذب الاسماء) : رجل مغوار، مرد سخت غارتگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرد جنگجوی بسیار غارتگر. مغاور. (از اقرب الموارد). یغماگر. بسیار تاراج کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، فرس مغوار، اسب تیزرو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نای. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (دهار). نی که آن را می نوازند. (آنندراج) (غیاث). نای که بزنند. (مهذب الاسماء). از اقسام مزامیر است. نای. سورنا. نفیر. یراع. قصّابه. مثقال. قوال. بوری. دو دوکه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در موسیقی هر آلت بادی چوبی را به عربی مزمار و به فارسی نای خوانده اند. (آلات موسیقی قدیم ایران، مجلۀ موسیقی، دورۀ سوم شمارۀ 13 ص 70). دف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زخمه. (دهار). هر آلت سرور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
تا به در خانه تو در گه نوبت
سیمین شندف زنند و زرین مزمار.
فرخی.
زو کس آواز او بنشنودی
گرنبودی میان تهی مزمار.
سنائی.
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسه گر و راه ارغنون و سه تار.
خاقانی.
مطرب چو طوطی بوالهوس انگشت و لب در کار و بس
از سینۀ بربط نفس در حلق مزمار آمده.
خاقانی.
- لسان المزمار، غضروف مکبی را گویند که غضروف لیفی متحرکی است شبیه به برگ ارغوان و در فوق ثقبۀ فوقانی حنجره تقریباً بطور عمودی واقع و در حین بلع بروی ثقبه نازل شده افقی میشود. (از جواهرالتشریح ص 599). و رجوع به مکبی شود.
- مزمار لطیف، قصبۀ مهضومه. قصبۀ مهضمه. نی لطیف و باریک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
، آواز نیکو. سرود. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرودو شعری که با نی نوازند.
- مزمار اوحد، نام یکی از آهنگها. رجوع به کلمه آهنگ در شود.
، دعائی که با ترنم و آواز خوانده شود. مزمور (م / م ) . ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مزمور و مزامیر شود، فضای مثلثی است که ما بین رشته های صوتی راست و چپ وغضروفهای طرجهالی واقع وحاصل شده است. در قدام از دو مثلث متساوی الساقین که قاعده آنها به خلف و رأسشان به قدام است و آن مزمار حقیقی است. در خلف فضائی که مابین دو غضروف طرجهالی است آن را مزمار بین طرجهالی گویند. فاصله ای را که میان دو رشتۀ صوت یکطرف است بطن حنجره گویند. رشته های صوتی تحتانی در داخل از رشته های صوتی فوقانی تجاوز کرده و اثر عمده در احداث صوت دارند و از اینجهت فقط فاصله ای را که مابین دو طناب صوتی تحتانی است مزمار مینامند. مزمار تنگ تن جزء حنجره است و ابعاد ثلاثۀ آن بر حسب اشخاص متفاوت و متناسب با حالات صوت است. قطر قدامی خلفی آن در مردان از 24 تا 26 میلی متر و در زنان از 18 تا20 میلی متر و بزرگترین قطر عرضی آن در مردان هفت الی هشت میلی متر و در زنان 5 تا8 میلی متر است. (از جواهرالتشریح ص 605 و 606). چاک نای. فم حنجره. چاک صوت. گلوت. شکاف باریک حاصل شده در وسط طنابهای صوتی تحتانی.مزمار برحسب مراحل مختلف تنفس و صدائی که ایجاد میکند اشکال مختلفی بخود میگیرد. در تنفس عمیق بشکل لوزی در می آید در صداهای زیر این شکاف بصورت خط باریکی در می آید و در صداهای بم صورت شکاف نسبهً پهنی را بخود میگیرد. (از لاروس بزرگ).
- مزمارالمهضم، نرم نای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مزمار فوقانی، فاصله بین دو دسته طنابهای صوتی فوقانی. (از لاروس بزرگ)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وا)
مؤنث مزوی ̍. مزواه. رجوع به مزوّی شود
لغت نامه دهخدا
(مِزْ)
زن که بسیار شوی کند. زن بسیارشوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : امراءه مزواج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). که شوی بسی کند. زنی که بسیار شوهر کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِزْ)
توشه دان مسافر. ج، مزاود. (ناظم الاطباء). مزود. رجوع به مزود شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وا)
مؤنث مزوّی. مزوات. رجوع به مزوی و مزوات شود
لغت نامه دهخدا
(مُزَ بَ)
جامۀ پرزه دار. (از منتهی الارب) ، ثوب مزوبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ زُ مِ)
عبارت از نام هریک از 8 سلولی است که در چهارمین تقسیم تخم توتیا (که ازنظر شیمیائی یک تخم قطبی است یعنی قسمت بالای تخم با قسمت پائین تخم اختلاف ساختمان شیمیائی دارد) در بالای 8 سلول نامتساوی دیگر قرار میگیرند. هشت سلول مزومر تخم توتیا با یکدیگر مساویند و در یک ردیف دور هم قرار میگیرند ولی هشت سلول دیگر که چهارتای آنها درشت ترند در وسط و در زیر سلولهای مزومر قرار میگیرند و ماکرومر نامیده میشوند و چهار تای دیگر که خیلی کوچکترند در زیر ماکرومرها قرار میگیرند و به نام میکرومر نامیده میشوند. با این ترتیب در این مرحله جنین توتیا دارای 16 سلول است که در 3ردیف بشرح مذکور قرار گرفته اند. توضیح آنکه سلولهائی که از اولین تقسیم تخم تا آخر مرحلۀ مرولا در جنین بوجود می آیند به نام بلاستومر نامیده میشوند که درجنین توتیا در چهارمین تقسیم تخم بطوری که گذشت سلولهای بلاستومر به 3 دسته تقسیم میشوند به نامهای مزومرو، ماکرومرو میکرومر. (از وراثت دکترخبیری ص 66)
لغت نامه دهخدا
(مُرْ)
دهی است از دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک، در 36هزارگزی جنوب غربی سربند و در منطقۀ کوهستانی واقع است. آب آن از چشمه و قنات ومحصولش غلات، بنشن، پنبه و میوه و شغل مردمش زراعت وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِسْ)
مرکّب از: مس + وار، پسوند شباهت، مس مانند. آلیاژی است از مس و روی (مانند برنج) ولی مقدار مس آن تا حدود 72 درصد می رسد (مقدار مس در برنج معمولاً 55 درصد است) به همین جهت رنگ آن بیشتر شبیه رنگ مس است (رنگی بین قرمزی و زردی) با تلالؤ وجلای خاص که بر خلاف مس در برابر هوا به زودی اکسید نمی شود و جلای خودش را حفظ می کند، از مسوار در صنایع مختلفه، از قبیل: صنایع الکتریکی و ساختن پوکۀ فشنگها و سیم برق استفاده میکنند. در قدیم نیز از این آلیاژ برای ساختن سماورهای گران قیمت استفاده میکردند. (از لاروس بزرگ) (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از بخش شیب آب شهرستان زابل، واقع در 15000گزی شمال باختری بنجار و 6000گزی راه مالرو خمک به زابل. هوای آن گرم معتدل و دارای 203 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه هیرمند تأمین میشود و محصول آن غلات و صیفی و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کلندره. (محمود بن عمر ربنجنی). حزور
لغت نامه دهخدا
(اَزْ)
جمع واژۀ زیر
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغوار
تصویر مغوار
تازنده: مرد، تیزتک: اسپ سخت جنگجو و غارتگر
فرهنگ لغت هوشیار
نای نی نال غرو هم آوای سرو دو زای، چاکنای، نایسرود نی که در آن نوازند نای نوازندگی. توضیح در زبان عربی بهر چیز لوله شکل که درآن بتوان دمید اطلاق میشود چنانکه در زبان فارسی نیز چنین چیزی ر نای میگوییم. بهمین جهت در موسیقی هر آلت بادی چوبی را بعربی مزمار و بفارسی نای خوانده اند، سرود و شعری که بانی نوازند جمع مزامیر، ناحیه ای در قسمت تحتانی حنجره که در فاصله بین تارهای صوتی تحتانی قرار دارد ودر حقیقت فضای بین تارهای صوتی وتحتانی است. هوا در موقع خروج از حنجره تارهای صوتی تحتانی را بارتعاش در میاورد و صدا تولید میشود بعبارت دیگر هوا در موقع خروج از ناحیه مزمار موجب ارتعاش تارهای صوتی تحتانی میشود و صدا تولید میگردد چاک نای فم حنجره چاک صوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروار
تصویر مروار
یکی از گونه های درخت بید که آنرا سرخ بید گویند
فرهنگ لغت هوشیار
مس مانند، فلزی مخلوط است. قسمت عمده آنرا مس تشکیل میدهد که با فلزی دیگر آمیخته. رنگ آن برنگ طلاست و کمتر زنگ آن برنگ طلاست وکمتر زنگ میزند و تیره میشود. در قدیم سماورهای عالی را از ورشو یا مسوار می ساختند: سماورهای مسوار را که کرایه کرده بودند آتش انداختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منوار
تصویر منوار
شید افکن چراغ خیابان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازوار
تصویر ازوار
رویگردانی، کر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمار
تصویر مزمار
((مِ))
نای، از آلات موسیقی بادی شبیه به سرنا که بیشتر در بین اعراب متداول است، جمع مزامیر
فرهنگ فارسی معین
((مِ))
آلیاژ مس و روی با جلای زیاد و رنگ سرخ مایل به زرد که در قدیم برای ساختن سماور و ظرف های آشپزخانه به کار می رفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغوار
تصویر مغوار
((مِ))
سخت جنجگو و غارتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهوار
تصویر مهوار
((مَ))
مانند ماه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزار
تصویر مزار
قبر
فرهنگ واژه فارسی سره
نی، نای، چاکنای
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب نیم خشک
فرهنگ گویش مازندرانی
وسط، میان
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی از توابع شهرستان بندرگز، از توابع چهاردانگه ی شهریاری بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی