جدول جو
جدول جو

معنی مزنر - جستجوی لغت در جدول جو

مزنر
(مُ زَنْ نَ)
زناربسته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، قسمی مروارید که گوئی او را کمری بر میان است و آن را به فارسی کمربست گویند. (الجماهر بیرونی ص 126). اللؤلؤ المزنر، مروارید مزنز. مروارید کمربست. (الجماهر بیرونی ص 126 و 129)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزهر
تصویر مزهر
از آلات موسیقی، عود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزار
تصویر مزار
جای زیارت، زیارتگاه، گور، آرامگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزور
تصویر مزور
تزویر کننده، دورو، دروغ گو، دروغ پرداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزور
تصویر مزور
ساختگی، دروغی، غذای مخصوص بیمار، مزوّره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزور
تصویر مزور
زیارت شده
فرهنگ فارسی عمید
(مِ هََ)
بربط. عود. ج، مزاهر. (اقرب الموارد) (دهار) (مهذب الاسماء) (یواقیت). بربت. گران. (السامی). چوبی که بدان میزنند و می نوازند. (منتهی الارب) (آنندراج). آلتی که می نوازند آن را. (ناظم الاطباء). قسمی از آلات مرسیقی. ج، مزاهر. (زمخشری) :
ز دستان قمری در او بانگ عنقا
ز آواز بلبل در او زخم مزهر.
؟
، دف بزرگ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ زَنْ نِ)
زنار بسته، باریک و نازک. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زیر کوفته. (ناظم الاطباء). کوفته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تزنر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَنْ نَ)
دینار مدنر، دینار سکه زده. (منتهی الارب). مضروب. (متن اللغه) ، رجل مدنر، مرد بسیاردینار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کثیرالدنانیر. (از متن اللغه) ، اسب با خجک هاء زائد از ابرش. (منتهی الارب). اسبی که در وی نقطه های بیش از ابرش باشد. (از متن اللغه) ، ثوب مدنر، منقوش به نقوش چون دینار. جامه با نقش های دینار. به اشکال دینار نگارکرده. به نقش دینارکرده. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد) ، متلألأ. تابان. (یادداشت مؤلف) : دنر وجهه، اشرق و تلألأ کالدینار. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
شیر غران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زائر. زئر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد خوش طبع زیرک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، أمازر، توانا و نافذ در امور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رجل مزیر، مشبعالعقل و نافذ فی الامور. (اقرب الموارد). مردی قوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، سخت دل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، سخت و صلب. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ نی ی / ی)
منسوب به قبیلۀ مزینه. رجوع به مزینه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
کسی که آتش برای مهمان می افروزد. (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وِ)
نعت فاعلی از مصدر تزویر. آرایش کننده دروغ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مکر و فریب کننده ودروغ گوی. (آنندراج) (غیاث). ریاکار. با تزویر. حیله کار. شیاد. تزویرگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و عقل من چون قاضی مزور. (کلیله و دمنه).
خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
مزور آمد وخائن چو سکۀ قلاب.
خاقانی.
، زینت دهنده ظاهر سخن. (ناظم الاطباء). مداهن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، آرایش کننده و بر پای دارندۀ چیزی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، راست و نیکو کننده چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مایل کننده و گرامی دارندۀ زائر، باطل کننده شهادت، نشان کننده به زور و بهتان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، آماده کننده سخن را در پیش نفس خود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از زیارت. زیارت شده و دیده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). آنکه به زیارت او شده اند. زیارت کرده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شد تمام القصه مسجد بی فتور
بدسلیمان زائر و مسجد مزور.
مولوی.
خیرالزیارات فقدان المزور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
ابوابراهیم اسماعیل بن یحیی بن عمرو بن اسحاق المزنی، از اهل مصر، شاگرد امام الشافعی نسبتش به مزینه است که نام طایفه ای است از اولاد مضربن نزار. (از الاعلام زرکلی) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از الانساب سمعانی) (از روضات الجنات). و رجوع به اسماعیل بن یحیی بن اسماعیل بن عمرو بن اسحاق المزنی و رجوع به الفهرست ابن الندیم و روضات الجنات ص 103 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب به مزن که قریه ای است در سه فرسخی سمرقند. (از سمعانی). رجوع به مزن و مزنه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل، در 22هزارگزی شرقی اردبیل و 20هزارگزی راه اردبیل به آستارا در جلگۀ معتدل واقع و دارای 4419 تن سکنه است. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اِ سِ)
باریک و کوفته گردیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باریک شدن چیزی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، زنار پوشیدن - از لغات مولده است - (از متن اللغه). زنار برمیان بستن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، ابر سپید و قطعه ای از ابر سپید، اخص من المزن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). ابر سپید و یک جزء از ابر سپید. ج، مزن (م /م ز) . (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). مزن. و رجوع به مزن شود.
- ابن مزنه، ماه نو و هلال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ نَ)
قریه ای است از قرای غرناطه به اندلس که ابوالحسن هانی بن عبدالرحمان بن هانی غرناطی منسوب بدانجاست. (از معجم البلدان)
از ناحیۀ اقلیم از قرای غرناطه به اندلس. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(مُ زَنْ نَ رَ)
زن درازبالای تن دار: امراءه مزنره. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زن درازبالای تنومند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مزند
تصویر مزند
زفت، پسر خوانده، جامه کوتاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزور
تصویر مزور
دروغگو، تزویر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
بربت، دنبک بدینگونه آمده در برخی فرهنگ ها، چوبی که بدان زنند و نوازند چو به ک در این چامه خاقانی سخن از زخمه و زبان می رود: زخمه مطربان صلای صبوح در زبان های مزهر اندازد از سازهایی که مشخصات آن کاملا معلوم نیست: بعضی از نویسندگان مزهر را نام دیگری برای عود ذکر کرده اند و عده ای هم آنرا نوعی از سازهای ضربی از قبیل طبل یا دنبک دانسته اند در حالیکه در نظر عده دیگر وجود سیم (اوتار) در این ساز محقق بوده است. زخمه مطربان صلای صبوح در زبانهای مزهر اندازد. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزیر
تصویر مزیر
کاربر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزبر
تصویر مزبر
کلک خامه
فرهنگ لغت هوشیار
سیه نای، شیر آب، جامه در پیچیده نای سیه نای، عود بربط: قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن برده اند صوت را در قول همچون زیر مزمر کرده اند. (سنائی) توضیح آقای حسینعلی ملاح مزمر بمعنی عود و بر بط را اشتباه فرهنگ نویسان و شاعران و اصل آنرا همان مزمار داند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزار
تصویر مزار
زیارت کردن، قبر، زیارتگاه، گور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمر
تصویر مزمر
((مِ مَ))
نای، سیه نای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزور
تصویر مزور
((مُ زَ وِّ))
دورو، تزویرکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزور
تصویر مزور
((مَ))
زیارت شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزار
تصویر مزار
((مَ))
گور، قبر، به ویژه قبری که زیارتگاه باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزور
تصویر مزور
((مُ زَ وَّ))
غذای بدون چربی که برای بیمار تجویز می کردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزار
تصویر مزار
قبر
فرهنگ واژه فارسی سره