جدول جو
جدول جو

معنی مزندگی - جستجوی لغت در جدول جو

مزندگی
(مَ زَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی مزنده. چشندگی. رجوع به مزنده و مزیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گزندگی
تصویر گزندگی
گزنده بودن، عمل گزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماندگی
تصویر ماندگی
خستگی، خسته بودن، جراحت
فرهنگ فارسی عمید
(مِ رَ دَ / دِ)
مخفف میرندگی. حالت و چگونگی مرنده (میرنده). رجوع به میرندگی و مرنده و میرنده شود
لغت نامه دهخدا
(وَ زَ دَ / دِ)
حاصل مصدر از وزیدن. وزش. رجوع به وزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
کیفیت و حالت میزنده. میزش. اسم مصدر از میختن و میزیدن به معنی بول کردن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به میزیدن و میختن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی مکنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مکنده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غُ دَ / دِ)
نتوّ یعنی برآمدگی. (ملحقات برهان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برآمدگی و آماس و ورم. (ناظم الاطباء) : عجر، مغندگی و بیرون آمدگی هر چیز. (منتهی الارب). و رجوع به مغنده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
حالت و کیفیت مزیدن. چشش، کیفیت مزیده
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ دَ / دِ)
عمل گزیدن: گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد، اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). و رجوع به گزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
تعب و کوفت. (آنندراج). تعب و ناتوانی و خستگی. (ناظم الاطباء). خستگی (در معنی متداول امروز). کوفتگی. تعب. عی ّ. اعیاء. کلال. کلاله. احساس تعبی که از بسیاری کار کردن یا راه رفتن زاید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس هرمز هرکه با وی بود همه رابه سراهای نیکو فروآورد و اجری بر ایشان براند و چهل روز بداشتشان تا ماندگی سفر از ایشان بشد. (ترجمه طبری بلعمی). گفت یا موسی چیست که به دست راست تو اندر است... پس موسی گفت ’هی عصای’ خدای عزوجل گفت این عصای تو به چه کار آید... گفت چون بروم، بر او نیرو کنم تا ماندگی کمتر کند... (ترجمه طبری بلعمی).
بدان ماندگی باز برخاستند
به کشتی گرفتن بیاراستند.
فردوسی.
فرود آمد و رخش را آب داد
هم از ماندگی چشم را خواب داد.
فردوسی.
زمین گرم و نرم است و روشن هوا
بر این ماندگی نیست رفتن روا.
فردوسی.
بترسید کاید پس او سپاه
بدان ماندگی تنگدل گشت شاه.
فردوسی.
خورش را گوارش می افزون کند
زتن ماندگیها به بیرون کند.
اسدی.
چو نخجیر کردی کنون سور کن
به می ماندگی از تنت دور کن.
اسدی.
نشانه های بسیاری خون... یکی سرخی رنگ روی و دیگر دمیدگی و پری رگها... و دیگر حس گرانی و ماندگی اندر همه تن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و اندر خویشتن ماندگی یابد و این ماندگی را به تازی اعیاء گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). روغن او ماندگی ببرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). و کارها و حرکتها که مردم را از آن ماندگی و رنج باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب که بر وی گذرد و از وی بیرون آید ماندگی را کم کند. (نوروزنامه). ذره ای از حال و قاعده خویش بنگردید، نه از طعام درشت خوردن بیفزود و نه از لباس سطبر و نه هیچ تکبر در او آمد و نه ماندگی. (مجمل التواریخ و القصص، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصۀ کافور کرد از قرصۀشمس الضحی.
خاقانی.
چو از ماندگی گشت پرداخته
دگرباره شد عزم را ساخته.
نظامی.
مستی و ماندگی دماغش سفت
مانده و مست بود برجا خفت.
نظامی.
همه درآشیانها رخ نهفتند
زرنج ماندگی تا روز خفتند.
نظامی.
نقل است که شب درصومعه نماز می کرد، ماندگی در او اثر کرد در خواب شد، از غایت استغراق حصیر درچشم او شکست و خون روان شدو او را خبر نبود. (تذکرهالاولیاء). یک بار به مسجدی رفتم تا بخسبم رها نمی کردند و من از ضعف و ماندگی چنان بودم که بر نمی توانستم خاست. (تذکره الاولیاء).
آن سگ بود کوبیهده، خسبد به پیش هردری
و آن خربود کز ماندگی، آید سوی هر خرگهی.
مولوی.
- ماندگی دور کردن، استجمام. (باصطلاح امروز) خستگی گرفتن (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ماندگی افکندن شود.
- ماندگی راه، رنج و کوفتگی راه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ دَ / دِ)
حالت و چگونگی بزنده. رجوع به بزنده و بزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ زَ دَ / دِ)
عمل پختن. عمل پزنده
لغت نامه دهخدا
تصویری از پزندگی
تصویر پزندگی
عمل پختن عمل پزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماندگی
تصویر ماندگی
تعب و ناتوانی و خستگی، کوفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
عمل گزنده: گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمومنین دریغ و درد اندوه و غم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
زندگانی یا زندگی نهانی حیات خفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
((زِ دَ یا دِ))
زنده بودن، زیست، حیات، مدت عمر، وضع مالی، مال و منال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
Life
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
vie
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
生命 , 生活
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
חיים , חיים , חַיִּים
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
생명 , 삶
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
kehidupan, hidup
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
जीवन
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
leven
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
vida
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
жизнь
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
vita
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
vida
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
生命的 , 生活
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
życie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
життя
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
Leben
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زندگی
تصویر زندگی
hayat, yaşam
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی