جدول جو
جدول جو

معنی مزمنه - جستجوی لغت در جدول جو

مزمنه
(مُ مِ نَ)
چیزهای کهنه و دیرینه و بر جای مانده. (ناظم الاطباء). کهنه. عتیقه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، در اصطلاح طب، مقابل حاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بعضی بیماریها سخت آشفته و تیز و گذرنده باشد و مادۀ آن سخت متحرک باشد و آن را به تازی حاده گویند و بعضی آهسته باشد و دیر گذرد و به تازی مزمنه گویندو بعضی میان این و آن باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ادواء مزمنه، ناخوشیهای کهنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امراض مزمنه، ناخوشیهای کهنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مزمن و مزمنه شود
مؤنث مزمن. مزمنه
لغت نامه دهخدا
مزمنه
مزمنه در فارسی مونث مزمن کهنه مونث مزمن. مونث مزمن
تصویری از مزمنه
تصویر مزمنه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از میمنه
تصویر میمنه
برکت
جناح راست، طرف راست، مقابل میسره، جناح ایمن، برانغار، مشأمه، دست راست
در امور نظامی طرف راست میدان جنگ، سربازان طرف راست میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزمزه
تصویر مزمزه
مزه کردن، چشیدن مزۀ چیزی
مزمزه کردن: چشیدن اندکی از چیزی برای دانستن مزۀ آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مومنه
تصویر مومنه
مؤنث واژۀ مؤمن، متدین، با ایمان، از نام های خداوند، خطابی معترضانه به مردان، چهلمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای هشتادوپنج آیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ازمنه
تصویر ازمنه
زمان ها، وقت ها، هنگام ها، روزگارها، عصرها، کنایه از اجل ها، مرگ ها، جمع واژۀ زمان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَ نَ)
تأنیث مسمن: امراءه مسمنه، زن فربه خلقی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مسمنه. و رجوع به مسمنه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَیْ یِ نَ)
مؤنث مزیّن. مشاطه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ نَ)
روئیدنگاه انار وقتی که بسیار باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ نَ)
فربه کننده: طعام مسمنه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ مَ نَ)
تأنیث مسمن. فربه به ادویه: امراءه مسمنه، زن فربه به ادویه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَمْ مِ نَ)
تأنیث مسمّن. فربه کننده. ج، مسمّنات. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مسمن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ نَ)
تأنیث مسمن: أمراءه مسمنه، زن فربه خلقی. (از اقرب الموارد). مسمنه. و رجوع به مسمنه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ نَ)
جمع واژۀ زمان. (دهار). روزگارها. زمانها، ماه آخر ماه. (منتهی الارب). الهلال آخر الشهر. (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَمْ مِ عَ)
نوعی از آرمیدن با زن. (منتهی الارب). نوعی از جماع که بروی پاشنۀ پا ایستاده جماع کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَمْ مَ لَ)
مزمله. خم و کوزۀ بزرگ که آب سرد کند و حوض کوچک. (تاریخ بیهقی چ ادیب حاشیۀ ص 116). ظرفی که بر او جامه پیچیده آب سرد کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مزمل. رجوع به مزمل شود
کوزه و مانند آن که در آن آب سرد کنند، لغت عراقی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس). مزمله. رجوع به مزمله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَنْ نَ مَ)
مؤنث مزنم. شتری که پاره ای از گوش آن بریده آویزان گذاشته باشند: ناقه مزنمه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ زَ / زِ)
در تداول عامه، جراحت فراوان. زخم بسیار.
- زخم و زیلی، زخمی. زخمین. زخمی پر از زخم. پر از جراحت. زخمگین و زخمالو
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جنبانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مزمزه کردن، حرکت دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
به زمان معاملت کردن. (تاج المصادر بیهقی). به روزگار معامله کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ نَ / مُ مِ نَ)
زمینی محمنه، زمینی بسیار کنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ نَ)
توبره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شبیه توبره. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ نَ)
خزانه و گنجینه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ نَ)
سزاوار و گویند هذاالامر مقمنه لک، یعنی این کار شایسته و سزاوار تست. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شایسته و سزاوار. مقمن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ نَ)
بنت کلب بن وبره، مادری است از دورۀ جاهلیت و فرزندان دو پسرش عثمان و اوس بدو منسوبند. و از نسل او کعب بن زهیر بن ابی سلمی المزنی میباشد. در دورۀ جاهلیت بتی به نام نهم به بنی مزینه منسوب بوده است که خزاعی بن عبدنهم صحابی آن را شکست. (از الاعلام زرکلی ج 8)
لغت نامه دهخدا
مومنه در فارسی مونث مومن بنگرید به مومن مونث مومن زنی که بخدا و رسول ایمان دارد، جمع مومنات
فرهنگ لغت هوشیار
میمنت در فارسی، شگون، فرخندگی، میمنه در فارسی (برانغار در مغولی)، راستگاه، میمنت، جانب راست میدان، جنگ میسره، واحدی ازلشکریان که درجانب راست میدان مستقر شوند، میسره: (صف هردو سپاه راست کردند میمنه و میسره و قلب جناح پیراسته) جمع میامین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسمنه
تصویر مسمنه
مونث مسمن: فربه: زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمزه
تصویر مزمزه
چشیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثمنه
تصویر مثمنه
مثمنه در فارسی مونث مثمن بنگرید به مثمن مونث مثمن جمع مثمنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازمنه
تصویر ازمنه
جمع زمان، روزگارها، زمانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میمنه
تصویر میمنه
((مِ مَ نَ یا نِ))
طرف راست و سمت راست لشکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزمزه
تصویر مزمزه
((مَ مَ زِ))
چشیدن مزه چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازمنه
تصویر ازمنه
((اَ مِ نِ))
جمع زمان
فرهنگ فارسی معین
چشیدن، چشش
فرهنگ واژه مترادف متضاد