جدول جو
جدول جو

معنی مزلفه - جستجوی لغت در جدول جو

مزلفه
(مِ /مَ لَ فَ)
پایه. ج، مزالف. (منتهی الارب). رجوع به مزالف شود
لغت نامه دهخدا
مزلفه
(مُ لِ فَ)
نزدیک آورده شده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث). فراهم آورده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (غیاث) ، انبوه کرده شده. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا
مزلفه
(مَ لَ فَ)
هر ده که میان دشت و زمین کشت باشد. ج، مزالف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). قریۀ واقع میان بیابان و زمینی آبادان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مزلفه
پای، گرد آمدنگاه، جای انبوه
تصویری از مزلفه
تصویر مزلفه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزلف
تصویر مزلف
پسری که سرش زلف بلند و آراسته دارد، کنایه از ویژگی مردی که مورد سوء استفاده جنسی مردان دیگر قرار گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزلقه
تصویر مزلقه
جای لغزیدن، جای سر خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزله
تصویر مزله
جای لغزیدن، لغزشگاه
فرهنگ فارسی عمید
(مِ زَفْ فَ)
محفه. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب مادۀ ’زف ف’). محفه ای که عروس را در آن نشانیده به خانه شوهر برند. (ناظم الاطباء). محفه که عروس را در آن کنند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لَ)
نعت مفعولی منحوت از زلف فارسی به سیاق عربی. دارای زلف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معشوق صاحب زلف و نوخط و این تصرف فارسی زبانان متعرب است در اصطلاحات به معنی معشوق نوخط و در چراغ هدایت نوشته که مزلف لفظی است صناعی فارسی زبانان متعرب که به طریق صیغۀعربی آورده اند مأخوذ از زلف فارسی است. از عالم نزاکت که از لفظ نازک تراشیده اند. (آنندراج) (غیاث). مولد از اختلاط پارسی با تازی، زلف دار و دارای زلف. (ناظم الاطباء) (نعت مفعولی) از زلف به سیاق عربی، آنکه دارای زلف است، معشوق زلف دار. پسری که زلف آراسته دارد. ژیگولو:
مزلف است رخ خامه ام ز بخت سیاه
سواد شام فراقم خط لب جام است.
محمداسحاق شوکت (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(شَ عَ)
لغزیدن در گل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). لغزیدن در گل یا در سخن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به زل ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زِلْ لَ / مَ زَلْ لَ)
مزله. مزلت. لغزشگاه: خلق را در مزلۀ ضلالت و مهلکۀ جهالت می انداخت. (تاریخ یمینی ص 260). رجوع به مزلت و مزله شود
لغت نامه دهخدا
(زَ فَ)
کوچۀ تنگ و تاریک را گویند. (برهان) (آنندراج). کوچۀ تنگ و تاریک و جای تنگ و تاریک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ فَ)
حوض پرآب. ج، زلف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، جای گرد آمدن آب باران پرآب. (منتهی الارب) (آنندراج). جای گرد آمدن آب باران که پر باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کاسۀ بزرگ و پنگان سبز، صدفه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، کاسۀ نزدیک تک، کرانۀ کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سنگ هموار و تابان، زمین درشت، زمین روفته، جای برابر و هموار از کوه نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زن یا روی آن، مرغزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روضه. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(زُ فَ)
کاسه و پنگان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کرانۀ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نزدیکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : فلما راوه زلفه سیئت وجوه الذین کفروا و قیل هذاالذی کنتم به تدعون. (قرآن 27/67). معنی آیه، پس چون ببینند آن نزدیک، بد شود چهره های آنانکه کافر شدند و گفته شود: این است آنچه بودید آن را میخواستید (این است آنچه را که میخواستید). و بنابراین زلفه در این آیه بمعنی نزدیک است، منزلت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پاره ای از شب یا از اول شب. (ترجمان القرآن). پاره ای از شب یا از اول شب. (دهار). ج، زلف، زلفات، زلفات، زلفات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زلف شود
لغت نامه دهخدا
یکی از دو کنیزکی است که لیان خال یعقوب پس از دادن دختر خود لیا، به یعقوب به خانه یعقوب فرستاد و از این کنیزک دو پسر از دوازده سبط یعقوب که کادواشیر و به روایتی جادواشر باشند به وجود آمد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 59 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَلْ لَ فَ)
شاه معلفه، گوسپند فربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَ فَ)
به لغت مراکش، هر چیز که تب را بر طرف سازد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَلْ لَ فَ)
مؤنث مکلف یعنی کلف دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ قَ)
جای لغزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (دهار). و رجوع به مزلق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْ لِ قَ)
مزلّقه. لغزاننده. مزلّق. یعنی لغزانندۀ فضول و اخلاط و آن دوائی رانامند که به قوت ملینه و رطوبت مزلقه ای که دارد تلیین سطح عضو نماید بحدی که بلغزاند آنچه در آن محتبس است... (مخزن الادویه ص 35)
مؤنث مزلّق. مزلقه. مزلقه. لغزاننده. و رجوع به مزّلق در معنی اول و مزلقه و مزلّقه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ قَ)
سرین اسب و طرف آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَلْلَ مَ)
مؤنث مزلم. زنی که دراز نباشد: أمراءه مزلمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
موضعی است میان عرفات و منی. (منتهی الارب). نام جایی به مکۀ معظمه. (آنندراج) (غیاث). جایی در مکۀ معظمه مابین عرفات و منی. (ناظم الاطباء). و رجوع به مزدلفه شود. جائی است که حاجیان در آن بیتوته کنند آنگاه که از عرفات برگردند و آن بین بطن محسر و مأزمان است و در آنجاست که بین دو نماز جمع کنند و آن مشعرالحرام است. (از معجم البلدان). و آن مشعر الحرام است که مکانی است بین منی و عرفه. (از عقدالفرید). میان منی و عرفات است و فاصله بین آن و منی چون فاصله میان مکه و منی باشد و آن نزدیک پنج میل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و آن را جمع گویند. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ لِ فَ)
مزدلفه: و چون آفتاب غروب کرد حاج و خطیب از عرفات بازگشتند و یک فرسنگ بیامدندتا به مشعرالحرام و آنجا را مزدلفه گویند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 139). و مزدلفه در میان مکه و عرفات است و حجاج نماز شام و خفتن و صبح نیز آنجاگزارند و بطن محسر وادیی است میان منی و مزدلفه. (نزهه القلوب مقالۀ 3 ص 8 چ اروپا). و طرف غربی آن (مکه) کوه منی و کوه ثبیر و آن کوه بلند است مشرف برمنی و مزدلفه. (از نزهه القلوب مقالۀ سوم ص 2).
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ فَ)
مؤنث مخلف. ناقه ای که آبستن نماید و نباشد. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ماده شتری که آبستن نماید ونباشد. (ناظم الاطباء) ، شتری که از نه سالگی درگذشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماده شتری که از نه سالگی درگذشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِقَ)
مؤنث مزلق. لغزش دهنده. (آنندراج) (غیاث). مزلّقه. و رجوع به مزلق و مزلّقه شود.
- حروف مزلقه،حروف مزلقه شش است بقرار ذیل: ف، ر، م، ن، ل، ب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ فَ)
ماله. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مالۀ برزگر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ فَ)
مؤنث محلف. و رجوع به محلف شود، ناقه محلفه، ماده شتری که در فربهی وی شک کنند. (از منتهی الارب) ، کمیت غیرمحلفه، اسب که رنگ آن خالص باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
لغزشگاه جای لغزیدن مکان لغزش: ... پس بکمال نفس پادشاه باید که از مغلطه اوهام و مزلقه اقدام خود را نگاه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
مخلفه در فارسی مونث مخلف مانداک مردری رخن، مانه (اثاث خانه) مونث مخلف: اشیا بجا مانده از مرده متروکات، هر یک از لوازم خانه
فرهنگ لغت هوشیار
از ساخته های فارسی گویان که به شیوه تازی از زلف پارسی این واژه را ساخته اند زلف دار گیسدار آنکه دارای زلف است، معشوق زلف دار، پسری که زلف آراسته دارد ژیگولو. توضیح مزلف بروزن معظم کلمه مجعولی است که از زلف ساخته اند. محمد اسحق شوکت گوید: مزلف است رخ خامه ام ز بخت سیاه سواد شام فراقم خط لب جام است. (دکتر خیام پور)
فرهنگ لغت هوشیار
مولفه در فارسی مونث مولف بنگرید به مولف مولفه در فارسی مونث مولف بنگرید به مولف مونث مولف: تالیف شده، جمع مولفات، پس از فتح مکه بزرگان قوم را که درآن روز مسلمان شدند مولفه (یا مولفه قلوبهم) خواندند. مونث مولف، جمع مولفات
فرهنگ لغت هوشیار
مزله و مزلت در فارسی لغزش، لغزشگاه جای لغزیدن محل لغزش، لغزش: و مثل ما کسان از مزلت و منقصتی خالی نباشند، جمع مزال
فرهنگ لغت هوشیار
مرغزار، سنگ هموار، آیینه، زمین هموار نزدیکی، پایگاه، گاهمندی (منزلت)، پاره ای از آغاز شب، کاسه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزلف
تصویر مزلف
((مُ زَ لَّ))
زلف دار، ژیگولو
فرهنگ فارسی معین