جدول جو
جدول جو

معنی مزعوقه - جستجوی لغت در جدول جو

مزعوقه
(مَ قَ)
أرض مزعوقه، زمین باران بزرگ قطره رسیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن موردعلاقۀ یک مرد، زن دارای رابطۀ نامشروع، معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملعونه
تصویر ملعونه
ملعون، رانده و دور شده از نیکی و رحمت، لعن و نفرین شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متعلقه
تصویر متعلقه
متعلق، همسر مرد، عیال، زوجه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَوْ وَ قَ)
تأنیث معوق: امور معوقه، کارهایی که انجام یافتن آنها به تأخیر افتاده باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
ریش برکنده. زمیقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسم مفعول از ’زعق’ (و بنا بقول اصمعی از ’ازعاق’). (اقرب الموارد). طعام مزعوق، طعام بسیارنمک و شور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دیگ بسیارنمک. (آنندراج) ، ترسان وبیمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترسانیده شده. (آنندراج). ترسیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
زمینی که با معزق برای کشتکاری برگردانیده شده باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
مؤنث مزبوق و برکنده شده: لحیهٌ مزبوقه. (منتهی الارب). رجوع به مزبوق شود
لغت نامه دهخدا
مفعوله در فارسی مونث مفعول بنگرید به مفعول مونث مفعول، جمع مفعولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملعونه
تصویر ملعونه
ملعونه در فارسی مونث ملعونه گجسته زن مونث ملعون: (و دایه ملعونه بفرمود تا اسب را بیاوردند ) (سمک عیار 42: 1)، جمع ملعونات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسعوده
تصویر مسعوده
مونث مسعود
فرهنگ لغت هوشیار
مفروقه در فارسی مونث مفروق بنگرید به مفروق مونث مفروق مقابل مقرونه، جمع مفروقات: (اوتاد بحور دایره سریع بعضی مقرونه است و بعضی مفروقه) (المعجم. مد. چا. 52: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
زن محبوب
فرهنگ لغت هوشیار
مصدوقه در فارسی مونث مصدوق: راست در آمده، راستگوی، گواه راست مونث مصدوق، صدق راستی و، مصداق: و در شان گرجیان غافل که جز گران خوابی از بخت بهره ای نداشتند مصدوقه کریمه افامن اهل القری ان یاتیهم باسنا بیاتا بظهور پیوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطعومه
تصویر مطعومه
مونث مطعوم، جمع مطعومات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشروقه
تصویر مشروقه
در تازی نیامده تابگاه محل تافتن: مشروقه آفتاب جمال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوقه
تصویر مسحوقه
مونث مسحوق
فرهنگ لغت هوشیار
مسروقه در فارس مونث مسروق دزدیده، دزد زده مونث مسروق: اموال مسروقه را پس گرفت، جمع مسروقات
فرهنگ لغت هوشیار
در فارسی: مزدوجه مونث مزدوج و پنبه آگنه کلاه پنبه آگین (مزوجه) دگر گشته آن است مونث مزدوج، کلاهی بود پنبه آکنده که صوفیان استعمال میکردند مزدوجه: آن روز که (ابوسعید ابوالخیر) ایشانرا گسیل خواست کرد بر اسب نشست فرجی فرا پشت کرده و مزدوجه بر سر نهاده... توضیح این کلمه را بعدها بتحریف مجوره خوانده اند
فرهنگ لغت هوشیار
مزاوجه و مزاوجت در فارسی: جفت گشت، زنا شویی جفت و قرینشدن زناشویی کردن جمع مزاوجات
فرهنگ لغت هوشیار
مزاوله و مزاولت در فارسی: مروسیدن خوگر شدن کلنجار (شیرازی)، ورزیدن، خواست، پی گیری پشتکار بکاری اشتغال ورزیدن، ممارست کردن در کاری ورزیدن، اراده کاری کردن، اشتغال بکاری، ممارست
فرهنگ لغت هوشیار
مزبوره در فارسی: مونث مزبور نبشته و چاه به سنگ بر آورده چاه سنگچین مونث مزبور: وی پس از انتصاب بحکومت بلاد مزبروه در شهور احدی و اربعین و ستمائه بخراسان رسید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزروعه
تصویر مزروعه
مزروعه در فارسی مونث مزروع: کشته مونث مزروع: اراضی مزروعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرعوبه
تصویر مرعوبه
مونث مرعوب جمع مرعوبات
فرهنگ لغت هوشیار
مخلوقه در فارسی مونث مخلوق بنگرید به مخلوق مونث مخلوق جمع مخلوقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجعوله
تصویر مجعوله
مجعوله در فارسی: بر ساخته مونث مجعول جمع مجعولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلقه
تصویر متعلقه
عیال، زوجه
فرهنگ لغت هوشیار
مبعوثه در فارسی مونث مبعوث و بر گزیده نماینده بر گزیده مونث مبعوث: وکلای مبعوثه
فرهنگ لغت هوشیار
معوقه در فارسی مونث معوق: پس افتاده مونث معوق امور معوقه مسایل معوقه مالیاتهای معوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متعلقه
تصویر متعلقه
((مُ تَ عَ لِّ قِ))
عیال، همسر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدوجه
تصویر مزدوجه
((مُ دَ وَ جِ))
کلاهی که میان آن از پنبه آکنده باشد، کلاه درویشان، مزوجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشروقه
تصویر مشروقه
((مَ قِ یا قَ))
محل تابیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معشوقه
تصویر معشوقه
((مَ قِ))
زنی که مورد عشق و محبت مردی واقع شده
فرهنگ فارسی معین
به تاخیرافتاده، عقب افتاده، معوق مانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد