بازداشته شده و منع کرده شده. (ناظم الاطباء). ممنوع از تصرف در مال خود. محجورعلیه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بندۀ بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، حرام. محرم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
بازداشته شده و منع کرده شده. (ناظم الاطباء). ممنوع از تصرف در مال خود. محجورعلیه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بندۀ بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، حرام. محرم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
افتاده. (آنندراج). به روی افتاده. (ناظم الاطباء) ، منهدم گردیده. (آنندراج). شکسته و منهدم گردیده. (ناظم الاطباء) ، بر پهلو خفته. (آنندراج). به پهلو خفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجور شود
افتاده. (آنندراج). به روی افتاده. (ناظم الاطباء) ، منهدم گردیده. (آنندراج). شکسته و منهدم گردیده. (ناظم الاطباء) ، بر پهلو خفته. (آنندراج). به پهلو خفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجور شود
نعت مفعولی از سجر و سجور. رجوع به سجر و سجورشود. افروخته. (منتهی الارب). موقد. (اقرب الموارد) ، ساکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پر و مالامال از آب. (غیاث) (آنندراج). - بحر مسجور، دریایی که آبش زائد از آن باشد. (منتهی الارب). دریای مملو که محیط و اقیانوس باشد یا افروخته و موقد. (از اقرب الموارد) : و السقف المرفوع. و البحر المسجور. اًن عذاب ربک لواقع. (قرآن 5/52- 7). ز آنکه فکر من از مدیحت او نهر جاری و بحر مسجور است. مسعودسعد. ، فارغ و خالی. از اضداد است. (از ذیل اقرب الموارد) ، شیری که آب بر وی غالب باشد. (منتهی الارب). لبن که آب آن بیش از شیر باشد. (از اقرب الموارد). شیری که آب در آن بیش از خود شیر کرده باشند. (بحر الجواهر). شیر به آب آمیخته که آب آن بیش از شیر باشد، مروارید به رشته کشیده. (منتهی الارب). منظوم و مسترسل. (اقرب الموارد) ، سگ با ’ساجور’ و آن چوبی باشد که به گردن سگ آویزند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از سجر و سجور. رجوع به سجر و سجورشود. افروخته. (منتهی الارب). موقد. (اقرب الموارد) ، ساکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پر و مالامال از آب. (غیاث) (آنندراج). - بحر مسجور، دریایی که آبش زائد از آن باشد. (منتهی الارب). دریای مملو که محیط و اقیانوس باشد یا افروخته و موقد. (از اقرب الموارد) : و السقف المرفوع. و البحر المسجور. اًن عذاب ربک لواقع. (قرآن 5/52- 7). ز آنکه فکر من از مدیحت او نهر جاری و بحر مسجور است. مسعودسعد. ، فارغ و خالی. از اضداد است. (از ذیل اقرب الموارد) ، شیری که آب بر وی غالب باشد. (منتهی الارب). لبن که آب آن بیش از شیر باشد. (از اقرب الموارد). شیری که آب در آن بیش از خود شیر کرده باشند. (بحر الجواهر). شیر به آب آمیخته که آب آن بیش از شیر باشد، مروارید به رشته کشیده. (منتهی الارب). منظوم و مسترسل. (اقرب الموارد) ، سگ با ’ساجور’ و آن چوبی باشد که به گردن سگ آویزند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عضرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت. فردوسی. نشسته نظاره من از دورشان توگفتی بدم پیش مزدورشان. فردوسی. بدو گفت مزدورت آید بکار که پیشت گذارد به بد روزگار. فردوسی. همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست. فردوسی. زمان بنده کردار مزدور تست زمین گنج و خورشید گنجور تست. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). گر کارکنی عزیز باشی فردا که دهند مزد مزدور. ناصرخسرو. چون به نادانی کند مزدور کار گرسنه خسبد به شب دست آبله. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385). مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52). بلکه مزدور دار خانه بخل صفت عدل شاه میگوید. خاقانی. دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد. خاقانی. بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی. خاقانی. به آبادیش دار منشور خویش که هرکس دهد حق مزدور خویش. نظامی. - مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن. ، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد: به خنجر حنجر من بازبری نشانی مر مرا برپشت مزدور. منوچهری. به چرخشت اندر اندازی نگونم ز پشت و گردن مزدور و ناطور. منوچهری. ، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جرس نفس برآور غریو بندۀ دین باش نه مزدور دیو نظامی. ترک جان خویش کن کو اینت گفت از ضلالت نفس را مزدور باش. عطار. ، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله: همه شاگرد و او مدرسشان همه مزدور و او مهندسشان. سنائی (از شعوری). آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنا ...آن کند در دو ماه بناگرد که نبیند به سالها شاگرد باز شاگرد آن چشد ز سرور که نیابد به عمرها مزدور. ؟ ، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عُضُرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زد بی کیار. رودکی. خردمند کز دشمنان دور گشت تن دشمن او را چو مزدور گشت. فردوسی. نشسته نظاره من از دورشان توگفتی بدم پیش مزدورشان. فردوسی. بدو گفت مزدورت آید بکار که پیشت گذارد به بد روزگار. فردوسی. همه کدخدایند و مزدور کیست همه گنج دارند و گنجور کیست. فردوسی. زمان بنده کردار مزدور تست زمین گنج و خورشید گنجور تست. اسدی (گرشاسب نامه ص 204). گر کارکنی عزیز باشی فردا که دهند مزد مزدور. ناصرخسرو. چون به نادانی کند مزدور کار گرسنه خسبد به شب دست آبله. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385). مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52). بلکه مزدور دار خانه بخل صفت عدل شاه میگوید. خاقانی. دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا مزدور سلیمان است از کار نیندیشد. خاقانی. بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی. خاقانی. به آبادیش دار منشور خویش که هرکس دهد حق مزدور خویش. نظامی. - مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن. ، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد: به خنجر حنجر من بازبری نشانی مر مرا برپشت مزدور. منوچهری. به چرخشت اندر اندازی نگونم ز پشت و گردن مزدور و ناطور. منوچهری. ، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از جرس نفس برآور غریو بندۀ دین باش نه مزدور دیو نظامی. ترک جان خویش کن کو اینت گفت از ضلالت نفس را مزدور باش. عطار. ، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله: همه شاگرد و او مدرسشان همه مزدور و او مهندسشان. سنائی (از شعوری). آن ستاند مهندس دانا به یکی دم که پنج مه بنا ...آن کند در دو ماه بناگرد که نبیند به سالها شاگرد باز شاگرد آن چشد ز سرور که نیابد به عمرها مزدور. ؟ ، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دلوی که گرد ناتراشیده و هر دو لب آن را باهم دوزند. (منتهی الارب) (آنندراج). دول بزرگی که گرد ساخته نشده باشد و لبهای آن را بهم دوخته باشند. (ناظم الاطباء)
دلوی که گرد ناتراشیده و هر دو لب آن را باهم دوزند. (منتهی الارب) (آنندراج). دول بزرگی که گرد ساخته نشده باشد و لبهای آن را بهم دوخته باشند. (ناظم الاطباء)
آنچه از کتاب زبور می سرایند و انواع دعا. مزمار. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نای و سرود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزمار و مزامیر شود
آنچه از کتاب زبور می سرایند و انواع دعا. مزمار. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نای و سرود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزمار و مزامیر شود