جدول جو
جدول جو

معنی مزجور - جستجوی لغت در جدول جو

مزجور
(مَ)
زجرشده و رانده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محجور
تصویر محجور
کسی که به واسطۀ سفاهت و کم عقلی از تصرف در اموال خود منع شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
جدا مانده، دورافتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
نوشته، نوشته شده، ذکر شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماجور
تصویر ماجور
اجر داده شده، کسی که اجر و مزد گرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
کسی که برای دیگری کار می کند و مزد می گیرد، مزدبر، مزدگیر، کارگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسجور
تصویر مسجور
پر و لبالب از آب
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دَ وِ)
نعت فاعلی از مصدر ازدوار. زیارت کننده. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ازدوار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بازداشته شده و منع کرده شده. (ناظم الاطباء). ممنوع از تصرف در مال خود. محجورعلیه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بندۀ بازداشته شده. (ناظم الاطباء) ، حرام. محرم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَوْ وِ)
افتاده. (آنندراج). به روی افتاده. (ناظم الاطباء) ، منهدم گردیده. (آنندراج). شکسته و منهدم گردیده. (ناظم الاطباء) ، بر پهلو خفته. (آنندراج). به پهلو خفته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سجر و سجور. رجوع به سجر و سجورشود. افروخته. (منتهی الارب). موقد. (اقرب الموارد) ، ساکن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پر و مالامال از آب. (غیاث) (آنندراج).
- بحر مسجور، دریایی که آبش زائد از آن باشد. (منتهی الارب). دریای مملو که محیط و اقیانوس باشد یا افروخته و موقد. (از اقرب الموارد) : و السقف المرفوع. و البحر المسجور. اًن عذاب ربک لواقع. (قرآن 5/52- 7).
ز آنکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است.
مسعودسعد.
، فارغ و خالی. از اضداد است. (از ذیل اقرب الموارد) ، شیری که آب بر وی غالب باشد. (منتهی الارب). لبن که آب آن بیش از شیر باشد. (از اقرب الموارد). شیری که آب در آن بیش از خود شیر کرده باشند. (بحر الجواهر). شیر به آب آمیخته که آب آن بیش از شیر باشد، مروارید به رشته کشیده. (منتهی الارب). منظوم و مسترسل. (اقرب الموارد) ، سگ با ’ساجور’ و آن چوبی باشد که به گردن سگ آویزند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مرکب است از لفظ مزد که به معنی اجرت است و کلمه ’ور’ که به معنی صاحب و خداوند است، بجهت رفع ثقل ما قبل واو را ضمه داده واو را ساکن کردند و بفتح میم که مشهور است خطا باشد. (آنندراج) (غیاث). شاکر. اسیف. عسیف. جری. عضرت. عضارط. عضروط. عتیل. اجیر. (منتهی الارب). مزدبر. مزده بر. شخصی که کار بکند و اجرت بگیرد. (برهان). آنکه کار کند و مزد گیرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که با مزد کار کند. (یادداشت ایضاً). کارگر روزانه. که کار روزانه به مزد کند. عامل مزدبگیر و دارای مزد. به روزمزد کار کننده:
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
رودکی.
خردمند کز دشمنان دور گشت
تن دشمن او را چو مزدور گشت.
فردوسی.
نشسته نظاره من از دورشان
توگفتی بدم پیش مزدورشان.
فردوسی.
بدو گفت مزدورت آید بکار
که پیشت گذارد به بد روزگار.
فردوسی.
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست.
فردوسی.
زمان بنده کردار مزدور تست
زمین گنج و خورشید گنجور تست.
اسدی (گرشاسب نامه ص 204).
گر کارکنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
چون به نادانی کند مزدور کار
گرسنه خسبد به شب دست آبله.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 385).
مردی را به صد دینار در روزی مزدور گرفت. (کلیله و دمنه ص 51). مزدور چندانکه در خانه بازرگان نشست چنگی دید. (کلیله و دمنه ص 51). گفت مزدور تو بودم و تا آخر روز آنچه فرمودی بکردم. (کلیله و دمنه ص 51 و 52).
بلکه مزدور دار خانه بخل
صفت عدل شاه میگوید.
خاقانی.
دل کم نکنددر کار از دیودلی ایرا
مزدور سلیمان است از کار نیندیشد.
خاقانی.
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصۀ کافور کرد از قرصۀ شمس الضحی.
خاقانی.
به آبادیش دار منشور خویش
که هرکس دهد حق مزدور خویش.
نظامی.
- مزدور بودن، اجیر بودن. برای کسی در مقابل مزد کار کردن.
، باربر. که با گرفتن مزد چیزی را از جایی بجایی برد:
به خنجر حنجر من بازبری
نشانی مر مرا برپشت مزدور.
منوچهری.
به چرخشت اندر اندازی نگونم
ز پشت و گردن مزدور و ناطور.
منوچهری.
، شاگرد. (برهان) ، نوکر. مستخدم. چاکر. پیشیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از جرس نفس برآور غریو
بندۀ دین باش نه مزدور دیو
نظامی.
ترک جان خویش کن کو اینت گفت
از ضلالت نفس را مزدور باش.
عطار.
، کارگر. کارگرزیردست بنا. عمله. فعله:
همه شاگرد و او مدرسشان
همه مزدور و او مهندسشان.
سنائی (از شعوری).
آن ستاند مهندس دانا
به یکی دم که پنج مه بنا
...آن کند در دو ماه بناگرد
که نبیند به سالها شاگرد
باز شاگرد آن چشد ز سرور
که نیابد به عمرها مزدور.
؟
، مأمور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مردزفت. (منتهی الارب). مرد سخت بخیل و زفت، کسی که گرفتار بیماری زحیر باشد و آن که شکایت از زحیر (سخت روان شدن شکم) کند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستور سخت پیوسته بند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دلوی که گرد ناتراشیده و هر دو لب آن را باهم دوزند. (منتهی الارب) (آنندراج). دول بزرگی که گرد ساخته نشده باشد و لبهای آن را بهم دوخته باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر یا گوسپند کشته شده. مجزوره. (ناظم الاطباء). شتر کشته شده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه از کتاب زبور می سرایند و انواع دعا. مزمار. ج، مزامیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، نای و سرود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مزمار و مزامیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل معجور علیه، آن که همه مال او را به خواست و سؤال از او گرفته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
لبریز مالا مال، رشته مروارید، افروخته لبریز از آب، پر ممتلی، مروارید به رشته کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
نوشته شده، مکتوب
فرهنگ لغت هوشیار
مزد یافته پاداش گرفته اجرت گرفته مزد گرفته: نه مرا حاجتی ازو مقضی نه مرا طاعتی ازو ماجور. (مسعود سعد. 269) جمع ماجورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متجور
تصویر متجور
افتاده، نابود از میان رفته، بر پهلو خفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجزور
تصویر مجزور
کشته شده، شتر یا گوسپند کشته شده
فرهنگ لغت هوشیار
وا مان کانا آنکه بسبب بیخردی و ابلهی از تصرف در اموال خویش ممنوع باشد جمع محجورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
سخن پریشان و ناحق، هذیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجور
تصویر منجور
انبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
کارگر روزانه، اجیر، مزدبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزمور
تصویر مزمور
مزمار بنگرید به مزمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
((مُ))
اجیر، کسی که برای گرفتن مزد کار انجام می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجور
تصویر مهجور
((مَ))
دور افتاده، جدا افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مأجور
تصویر مأجور
((مَ))
دارای اجر و پاداش
فرهنگ فارسی معین
((مَ))
شخص بالغی که توانایی ذهنی کافی ندارد و به حکم دادگاه زیر سرپرستی شخص دیگری قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزبور
تصویر مزبور
((مَ))
نوشته شده، اشاره شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزدور
تصویر مزدور
اجیر
فرهنگ واژه فارسی سره
کارگر
دیکشنری اردو به فارسی