جدول جو
جدول جو

معنی مزجاه - جستجوی لغت در جدول جو

مزجاه
(مُ)
مزجات. صورتی از مزجاه است در استعمال شعرا به ضرورت قافیه:
برادران را یوسف چو داد گندم و جو
بها گرفت از ایشان بضاعت مزجاه
اگر بضاعت مزجات پشم و پینو بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم و گیاه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
مزجاه
(مُ)
مزجات. مؤنث مزجی. چیز اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : بضاعه مزجاه، أی قلیلهٌ. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). مؤنث مزجی ̍. یعنی چیز اندک و بی قدر. (ناظم الاطباء) : فالبضاعه بین أهل العلم مزجاه. (مقدمۀ ابن خلدون ص 7). و رجوع به مزجات و مزجاه شود
لغت نامه دهخدا
مزجاه
مزجات در فارسی: در غیاث اللغات آمده که این واژه در آغاز مزجیه بوده که مادینه مزجی است خجاره اندک، کم ارز کم بها
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزجات
تصویر مزجات
چیز کم، اندک، بی قدر، پست و بد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَجْ جا)
تأنیث مسجّی ̍. زن مردۀ جامه و کفن پوشانیده. (ناظم الاطباء). رجوع به مسجی و تسجیه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
تیر پیکان و پر نانهاده. (منتهی الارب). تیری که پیکان و پر برو ننهاده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مردان سرکش. (آنندراج) (منتهی الارب ذیل م زی) ، مردان سخت بی رحم. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
عیب کردن، عتاب نمودن و خشم گرفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مؤنث مزجی ̍. چیز اندک وبی قدر. (ناظم الاطباء). اندک و بی اعتبار. (آنندراج) (فرهنگ نظام). کم. ناچیز. قلیل. پست. ناقابل. اسم مفعول از ازجاء، به معنی چیزی به سهولت از جای به جای بردن. چون متاع قلیل به سهولت از جای به جای برده می شود لهذا متاع قلیل را بضاعت مزجات گویند. (از آنندراج). برتقدیری از ازجاء باشد که باب افعال است. در اصل مزجیه بوده و بر وزن مکرمه حرف یاء به جهت فتح ماقبل الف گشته مزجات گردید چون که لفظ بضاعت به سبب وجود تاء مؤنث لفظی است لهذا لفظ او را به مزجات که صیغۀ مؤنث است، صفت آوردند. (غیاث) (فرهنگ نظام).
- بضاعت مزجات، بضاعتی اندک. (مهذب الاسماء). که به کمال خویش نرسیده است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و بضاعت مزجات به حضرت عزیز آورده... (گلستان).
ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجات ور قبول.
سعدی.
، رانده یعنی اندک. (ترجمان علامه جرجانی ص 84) ، سخیف. سخیفه. ترهات. لاطائل. بیهوده. بی مصرف. یسیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای است از قرای خابران از نواحی سرخس. و یاقوت گوید گروهی از متأخرین بدان منسوبند. (معجم البلدان) (مرآت البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دیهی است از نواحی بسطام در قومس. (از انساب سمعانی) (از معجم البلدان ج 4) (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سزاوار (مذکرو مؤنث و واحد و جمع در وی یکسان است). یقال انه لمحجاه و انها لمحجاه و انهم لمحجاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مزدات. رجوع به مزدات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مزدا. خدای بزرگ آریائیها. توضیح آنکه از لحظۀ ورود ایرانیان به عرصۀ تاریخ ما به دو شکل مختلف از مذهب ابتدائی آنها برخورد میکنیم یکدسته به پرستش میترا مشغولند که آن هنگام در رأس دیوها قرار دارد و دستۀ دیگر که خدای بزرگ آنها مزداه میباشد. (ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 45). در دیانت زردشت در برابر گروه دیوان خدای بزرگ یا مزداه، مزداه اهور، اهورمزداه قرار دارد. رجوع به مزدا شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَوْ وا)
مؤنث مزوّی. مزوات. رجوع به مزوی و مزوات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ رَ)
مترس و شکلی که در کشت زار سازندبرای دفع جانوران زیانکار. (ناظم الاطباء). مترسک
لغت نامه دهخدا
اندک و بی اعتبار کم و پست. یا بضاعت مزجات. متاع قلیل کالای اندک. - علم اندک معرفت قلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزداه
تصویر مزداه
خانج گوز بازی گردو بازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بضاعت مزجاه
تصویر بضاعت مزجاه
چیز لیز هم آوای پیش خیز مایه کم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزجات
تصویر مزجات
((مَ))
چیز اندک و کم
فرهنگ فارسی معین
اندک، قلیل، کم، ناچیز، کم ارزش
فرهنگ واژه مترادف متضاد