جدول جو
جدول جو

معنی مزبرج - جستجوی لغت در جدول جو

مزبرج
(مُ زَ رَ)
آراسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به زبرج شود
لغت نامه دهخدا
مزبرج
آراسته
تصویری از مزبرج
تصویر مزبرج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مَ بَ رَ)
زنبورناک: أرض مزبره. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَرْ رِ)
خودنما و خودآرا. (آنندراج). زینت کرده در لباس. (ناظم الاطباء) ، نازنین و لطیف و ظریف. (ناظم الاطباء). رجوع به تبرج و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ رَ)
زه تباه و فاسد مختلف المتن و ناراست. (منتهی الارب) (آنندراج). زه تباه و فاسد و ناراست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ رِ)
آرایش ازنگار و جواهر و جز آن: زبرج. مزبرج، مزین. (منتهی الارب). زینت و آرایش از قماش و جواهر. (غیاث اللغات). آرایش. (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر). زینت از وشی یا گوهر و مانند آن. (اقرب الموارد). زینت، از وشی یاگوهر و مانند آن. و این سخن از جوهری است. (تاج العروس). زینت از وشی و جز آن. (متن اللغه). آرایش از نگار و جواهر و جز آن. (ناظم الاطباء) ، زبرج دنیا زینت دنیا است. (از دهار). زبرج دنیا در فریب و آرایش دنیا است: در حدیث از علی (ع) آمده: دنیادر چشمان ایشان جلوه کرده و ’زبرج دنیا’ آنان را فریفته. (از تاج العروس) ، زینت سلاح. (دهار) (تاج العروس) (متن اللغه تألیف احمدرضا) ، نگار. (دهار). نقش و نگار. (تاج العروس). نقش. (متن اللغه) ، زبرج از هرچیز. (نوع) نیکوی آن چیز است. و هر چیز نیکویی را زبرج گویند. (از تاج العروس). هرچیز نیکو. (متن اللغه) (ذیل اقرب الموارد) ، زر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (قاموس) (متن اللغه). زبرج در این شعر بمعنی طلا است:
ایغلی لدماغ به کغلی الزبرج. (از تاج العروس).
زر و طلا. (ناظم الاطباء) ، ابر تنک با اندکی سرخی. (منتهی الارب). ابرتنک بی آب. (دهار). ابر تنک. (مهذب الاسماء). ابر رفیق سرخ رنگ. ج، زبارج. (قاموس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). این سخن فراء است و برخی گفته اند ابر آمیخته بسرخی و سیاهی است و نیز گفته اند: ابری تنک است که باد آنرا میروبد. و برخی گویند زبرج ابرسرخ است و بدین معنی است ’سحاب مزبرج’. ارموی قول نخست را صواب داند و گوید: آن ابر را احتمال باران میرود اما ابر تنگ باران ندارد. (تاج العروس). در امالی قالی آمده: زبرج بگفتۀ اصمعی ابری است که با باد متفرق میگردد. ابن درید گوید: چنین ابری را زبرج نخوانند مگر آنکه سرخی داشته باشد. (از المزهرسیوطی چ 4 ج 1 ص 428). ابر تنک با اندک سرخی. (ناظم الاطباء). زبرج مزبرج ابر آراسته به سرخی است. عجاج گوید: ’سفر الشمال الزبرج المزبرجا’، یعنی همانگونه که باد شمال ابرتنک زینت یافته از سرخی را میروبد. (اقرب الموارد). و در صحاح است که زبرج مزبرج، یعنی (ابر) زینت شده. (تاج العروس) ، زبرج در مفردات ابن بیطار، از الوان زرنیخ آمده. ابن بیطار گوید: زرنیخ راالوان بسیار است از آن جمله است: اصفر، احمر، زبرج و اخضر. (مفردات ابن بیطار جزء2 ص 160)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
قلم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (اقرب الموارد). قلم و خامه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَرْ رَ)
مست شراب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
نام یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان قوچان که در شمال شرقی راه قوچان به درگز واقع و در منطقۀ کوهستانی سردسیرقرار گرفته محصول عمده آن غلات و دارای باغات انگورمی باشد. شغل مردمش زراعت و مالداری است. این دهستان از 22 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 7426 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَرْ رِ)
لاف زننده از فضل و لیاقت خود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَرْ رَ)
نوعی از حله که بر وی صورت برج باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از حله که بر آن صورت بروج تصویر نموده باشند. یقال:له وجه مسرج و علیه ثوب مبرج. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متبرج
تصویر متبرج
خود نما خود آرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبرج
تصویر زبرج
زرینه، زیور آرایه، ابر اندک سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
آبامدار اختر نشان: جامه ای که بر آن آبام یا اختر نگاشته اند. نوعی از حله که بر آن صورت برج باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزبر
تصویر مزبر
کلک خامه
فرهنگ لغت هوشیار