جیوه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، زیبق، سیماب، ژیوه، آبک
جیوِه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، زیبَق، سیماب، ژیوِه، آبَک
چون مرغ. بسان مرغ. مانند مرغ. مرغ مانند: می پرم مرغ وار گرد جهان هیچ جا آشیان نمی یابم. خاقانی. خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل یافته هر صبحدم دانۀاهل ثواب. خاقانی. ز مرغ و بره روی رنگین بساط برآورده پر مرغ وار از نشاط. نظامی
چون مرغ. بسان مرغ. مانند مرغ. مرغ مانند: می پرم مرغ وار گرد جهان هیچ جا آشیان نمی یابم. خاقانی. خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل یافته هر صبحدم دانۀاهل ثواب. خاقانی. ز مرغ و بره روی رنگین بساط برآورده پر مرغ وار از نشاط. نظامی
لغتی است بربری و اصل آن امزوار یا دمزوار است و الف اول آن در تداول و استعمال حذف شده است و به معنی رئیس، شیخ، آقا سرور و سردسته میباشد. ج، مزوار، مزواره. (از دزی ج 1 ص 613) :... و جعل ابا جعفر الذّهبی مزواراً للطلبه و مزواراً للاطباء و کان یصفحه المنصور و یشکره. (عیون الانباء ج 2 ص 77 سطر 2)
لغتی است بربری و اصل آن اَمِزوار یا دَمِزوار است و الف اول آن در تداول و استعمال حذف شده است و به معنی رئیس، شیخ، آقا سَرور و سردسته میباشد. ج، مَزوار، مَزواره. (از دزی ج 1 ص 613) :... و جعل ابا جعفر الذّهبی مزواراً للطلبه و مزواراً للاطباء و کان یصفحه المنصور و یشکره. (عیون الانباء ج 2 ص 77 سطر 2)
دهی است از دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک، در 36هزارگزی جنوب غربی سربند و در منطقۀ کوهستانی واقع است. آب آن از چشمه و قنات ومحصولش غلات، بنشن، پنبه و میوه و شغل مردمش زراعت وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک، در 36هزارگزی جنوب غربی سربند و در منطقۀ کوهستانی واقع است. آب آن از چشمه و قنات ومحصولش غلات، بنشن، پنبه و میوه و شغل مردمش زراعت وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
مردانه. بمردانگی. چون مردان. دلیرانه. شجاعانه: ما نیز قصد خراسان داریم دل قوی بایدداشت و مردوار پیش کار رفت. (تاریخ بیهقی ص 530). از ایشان نباید ترسید و مردوار باید پیش رفت. (تاریخ بیهقی ص 633). مردوار پیش آمدند و جنگ کرد و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد. (تاریخ بیهقی ص 656). به دانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. دل چکند گویدم همی ز هوا سخت نگهدار مردوار مرا. ناصرخسرو. خاقانی این سراب که داند که مردوار زین خاکدان به بام جهان بر علم زند. خاقانی. خدمتی مردوار می کردم راستی را کنون نه آن مردم. نظامی. بکوشیم کوشیدنی مردوار رگ جان به کوشش کنیم استوار. نظامی. اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار بیش از این در خانه نتوان گوی و چوگان داشتن. سعدی. ز دوستان به جفا سیرگشته مردی نیست جفای دوست زنم گرنه مردوار کشم. سعدی
مردانه. بمردانگی. چون مردان. دلیرانه. شجاعانه: ما نیز قصد خراسان داریم دل قوی بایدداشت و مردوار پیش کار رفت. (تاریخ بیهقی ص 530). از ایشان نباید ترسید و مردوار باید پیش رفت. (تاریخ بیهقی ص 633). مردوار پیش آمدند و جنگ کرد و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد. (تاریخ بیهقی ص 656). به دانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. دل چکند گویدم همی ز هوا سخت نگهدار مردوار مرا. ناصرخسرو. خاقانی این سراب که داند که مردوار زین خاکدان به بام جهان بر علم زند. خاقانی. خدمتی مردوار می کردم راستی را کنون نه آن مردم. نظامی. بکوشیم کوشیدنی مردوار رگ جان به کوشش کنیم استوار. نظامی. اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار بیش از این در خانه نتوان گوی و چوگان داشتن. سعدی. ز دوستان به جفا سیرگشته مردی نیست جفای دوست زنم گرنه مردوار کشم. سعدی
دهی است از دهستان زاوه بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، در 45هزارگزی شمال شرقی تربت حیدریه و 6هزارگزی شرقی راه تربت به باخرز، واقع و دارای 925 تن سکنه است. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و بنشن، شغل مردمش زراعت گله داری، و قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان زاوه بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، در 45هزارگزی شمال شرقی تربت حیدریه و 6هزارگزی شرقی راه تربت به باخرز، واقع و دارای 925 تن سکنه است. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و بنشن، شغل مردمش زراعت گله داری، و قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
سبزه زار و زمینی که مرغ در آن بسیار رسته باشد. (برهان). جایی را گویند که در آن سبزه بسیار رسته باشد. (از غیاث) (از آنندراج). آنجا که مرغ روییده است. زمینی که در آن گیاه مرغ فراوان باشد و سبزه زار و علفزار و چراگاه. (ناظم الاطباء) .چمن. چمن زار. سبزه زار. ایکه. بحره. بنانه. (برهان) .ترعه. جبان. جبانه. ربیعه. رفرف. رقمه. روضه. زلف. زلفه. طن ء. غوطاله. مأله. مرج. مرعی. (دهار). مرغ. مرنعه. ناعمه. واضعه. (منتهی الارب) : سخن اندر ناحیت کیماک... و اندر او قبیله های بسیار است و مردمانش اندر خرگاه نشینند گردنده اند کیماکیان بر گیاخوار و آب و مرغزار تابستان و زمستان. (حدود العالم ص 85). گردنده اند (قبائل تخس) به زمستان و تابستان بر چراگاه و گیاخوار و مرغزارها. (حدود العالم). چو شیر است و هامون ورا مرغزار جز از مرد جنگی نجوید شکار. فردوسی. همی مرغ و ماهی پریشان به زار بگرید به دریا درو مرغزار. فردوسی. بیاورد لشکر سوی خوار ری بدان مرغزاری که بد آب و نی. فردوسی. چو برگرددت روز یار توام به گاه چرا مرغزار توام. فردوسی. یکی گور دید اندرآن مرغزار کز آن خوب تر کس نبیند نگار. فردوسی. همی گشت رخش اندرآن مرغزار درخت و گیا بود و هم جویبار. فردوسی. خورش گرد کردند در مرغزار ز گستردنیها به رنگ و نگار. فردوسی. که من سالیان تا بدین مرغزار همی جشن نوسازم اندربهار. فردوسی. گراز آمد اکنون فزون ازشمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار. فردوسی. از آن مرغزار اسب بیژن براند به خیمه درآورد و روزی بماند. فردوسی. ای روبهان کلته به خس در خزید هین کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر. فرخی. مرغزاری است گیتی و تو شیری از قیاس بس هزبران را که تو کردی برون از مرغزار. فرخی. همی تا زبهر مثل در زبانها درآید که هر اشتری مرغزاری. فرخی. علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر گرفته گیرش و در مرغزار کرده بدار. فرخی. چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندرسرآرد کوهسار. فرخی. ز پیکار او شد همه مرغزار سراسر درو دشت هندوستان رگ بدسگالان درو جوی خون پی بت پرستان درو خیزران. عنصری. نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در با لعبتان باغ و عروسان مرغزار. منوچهری. این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار وان گلاب آوردسوی مرغزار از کوهسار. منوچهری. نرگس تازه میان مرغزار همچو در سیمین زنخ زرین چهی. منوچهری. وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار وقت خشمش کس نداند مرغزار از مرغزن. منوچهری. ماهی در آبگیر دارد جزعین زره آهودر مرغزار دارد سیمین شکم. منوچهری. گه بخشش چو ابر نو بهاری گه کوشش چو شیر مرغزاری. (ویس و رامین). بزرگان جمله چون شیر شکاری بتان چون آهوان مرغزاری. (ویس و رامین). چو کردخواهد مربچه را مرشح شیر ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). اسبان به مرغزار فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. (تاریخ بیهقی ص 572). مرغزار پر میوۀ ما بودی از تو میوۀ گونه گونه یافتیم. (تاریخ بیهقی ص 338). سپهبد بر کوهی آمد فرود که بد مرغزار و نیستان و رود. اسدی. لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش ز خاک و خار و خس چون مرغزاری. ناصرخسرو. وگر نیستت طمع باغ بهشت چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار. ناصرخسرو. مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. چنان شکفت ز خون مرغزار کوشش تو که نصرت و ظفر آورد شاخ بأس تو بار. مسعودسعد. دل در شکار شیر مبند از برای آنک یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست. مسعودسعد. سخا را نو شکفته بوستانت امل را نو دمیده مرغزارت. مسعودسعد. گلهای لعل گردد در بوستان ملک خونهای تازه ریخته در مرغزار تیغ. مسعودسعد. گردون چو مرغزار و مه نو بر اوچو داس گفتی به مرغزار همی بدرود گیا. معزی (دیوان ص 24). موکب روباه را ترتیب رفتن بگسلد چون بجنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار. معزی. تا نه بس مدت چنان گردد که با انصاف او آهوی دشتی امان یابد ز شیر مرغزار. معزی. همه... در مرغزار امن و راحت جولان نمودند. (کلیله و دمنه). به مرغزاری رسید (شتر به) آراسته. (کلیله و دمنه). هرکه از دنیا به کفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه). روزی این غلام به مرغزار غزنین میگذشت. (چهارمقاله ص 93). از شیر رایت تو درافتد به روز حرب ترس و هراس و بیم به شیران مرغزار. سوزنی. با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان با بأس تو چو شیر علم شیر مرغزار. وطواط. هر کجا از برای دیدن شیر لشکری عزم مرغزار کند. عمادی شهریاری. خنده ای کو که سربه سر به شکر چند شیران مرغزارکشی. خاقانی. مرغزار جان طلب خاقانیا کاخور گیتی است سنگین ای دریغ. خاقانی. صبح پس شب رسید بر کمر آسمان گل پس سبزه دمید از دهن مرغزار. خاقانی. زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک قصاب خلق حلق بود گوسفند او. خاقانی. آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان در مرغزار سنبل آهوی چین گرفت. خاقانی. ابوعلی و فایق آن زمستان آن جایگاه ببودند تا روی بهار پیدا شد و مرغزارها بدمید و موسم حرکت لشکر رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 111). چون بشکار آمد در مرغزار آهوکی دید فریدون شکار. نظامی. کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری. نظامی. پدید آمد چو مینو مرغزاری در او چون آب حیوان چشمه ساری. نظامی. من آنم که اسبان شه پرورم به خدمت در این مرغزار اندرم. سعدی. شیردلانند در این مرغزار بگذر و پیشانی شیران مخار. خواجو. هر آهوئی و دشتی هر شیر و مرغزاری. کاتبی. اراضه، استراضه، مرغزار شدن زمین. ترعه، مرغزار در زمین بلند. تریکه، مرغزاری که ناچریده مانده باشد. ترویض، مرغزار کردن زمین. جب، چاه بسیار آب در مرغزار نیکو. حدیقه، مرغزار با درخت. خضیله، مرغزار سبز. درهم، مرغزار بادرخت. دقر، دقره دقیره، مرغزار نیکو و بسیارگیاه. حدیقه دهماء، مرغزار نیک سبز که جهت شدت سبزی و طراوت به سیاهی زند. دیک، جانوری که در مرغزارها یافته شود. روضه دقری، مرغزار نیکو و بسیار نبات. روضه مذفوره، مرغزار ذفراناک. روضۀ أکسوم و یکسوم،مرغزار انبوه و بر هم نشسته گیاه و مرغزار تر و نمناک. روضه مکلله، مرغزار پر از گل شکفته. (از منتهی الارب). ریف، مرغزار چریدن. (تاج المصادر بیهقی). شعراء،مرغزار بسیار گیاه. (منتهی الارب). مرغزار که اندرو نبات بسیار باشد. (دهار). طلاء، طلقه، مرغزار باران ریزه رسیده. غناء، مرغزار بسیار درخت که از انبوهی درختان و کثرت علف آواز باد به آواز غنه ماند در آن. قرعاء، مرغزار بی گیاه. لدیده، مرغزار پاکیزۀ با شکوفه گیاه. لف، مرغزار درهم پیچیده گیاه. مأل، مرغزار بادرخت. مردغه، مرغزار نیکو. مرغ و مرغه، مرغزار بسیار گیاه. معتمه، مرغزار درازگیاه. و دفه، و دیفه، مرغزار سبز علفناک. (منتهی الارب). - مرغزار عقبی، کنایه از بهشت عنبرسرشت است. (برهان) (آنندراج) : صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را نمونۀ گشت جهان مرغزار عقبی را. انوری
سبزه زار و زمینی که مرغ در آن بسیار رسته باشد. (برهان). جایی را گویند که در آن سبزه بسیار رسته باشد. (از غیاث) (از آنندراج). آنجا که مرغ روییده است. زمینی که در آن گیاه مرغ فراوان باشد و سبزه زار و علفزار و چراگاه. (ناظم الاطباء) .چمن. چمن زار. سبزه زار. ایکه. بحره. بنانه. (برهان) .ترعه. جبان. جبانه. ربیعه. رفرف. رقمه. روضه. زلف. زلفه. طن ء. غوطاله. مأله. مرج. مرعی. (دهار). مرغ. مرنعه. ناعمه. واضعه. (منتهی الارب) : سخن اندر ناحیت کیماک... و اندر او قبیله های بسیار است و مردمانش اندر خرگاه نشینند گردنده اند کیماکیان بر گیاخوار و آب و مرغزار تابستان و زمستان. (حدود العالم ص 85). گردنده اند (قبائل تخس) به زمستان و تابستان بر چراگاه و گیاخوار و مرغزارها. (حدود العالم). چو شیر است و هامون ورا مرغزار جز از مرد جنگی نجوید شکار. فردوسی. همی مرغ و ماهی پریشان به زار بگرید به دریا درو مرغزار. فردوسی. بیاورد لشکر سوی خوار ری بدان مرغزاری که بد آب و نی. فردوسی. چو برگرددت روز یار توام به گاه چرا مرغزار توام. فردوسی. یکی گور دید اندرآن مرغزار کز آن خوب تر کس نبیند نگار. فردوسی. همی گشت رخش اندرآن مرغزار درخت و گیا بود و هم جویبار. فردوسی. خورش گرد کردند در مرغزار ز گستردنیها به رنگ و نگار. فردوسی. که من سالیان تا بدین مرغزار همی جشن نوسازم اندربهار. فردوسی. گراز آمد اکنون فزون ازشمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار. فردوسی. از آن مرغزار اسب بیژن براند به خیمه درآورد و روزی بماند. فردوسی. ای روبهان کلته به خس در خزید هین کآمد ز مرغزار ولایت همی زئیر. فرخی. مرغزاری است گیتی و تو شیری از قیاس بس هزبران را که تو کردی برون از مرغزار. فرخی. همی تا زبهر مثل در زبانها درآید که هر اشتری مرغزاری. فرخی. علی تکین را پیش تو ای ملک چه خطر گرفته گیرش و در مرغزار کرده بدار. فرخی. چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندرسرآرد کوهسار. فرخی. ز پیکار او شد همه مرغزار سراسر درو دشت هندوستان رگ بدسگالان درو جوی خون پی بت پرستان درو خیزران. عنصری. نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در با لعبتان باغ و عروسان مرغزار. منوچهری. این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار وان گلاب آوردسوی مرغزار از کوهسار. منوچهری. نرگس تازه میان مرغزار همچو در سیمین زنخ زرین چهی. منوچهری. وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار وقت خشمش کس نداند مرغزار از مرغزن. منوچهری. ماهی در آبگیر دارد جزعین زره آهودر مرغزار دارد سیمین شکم. منوچهری. گه بخشش چو ابر نو بهاری گه کوشش چو شیر مرغزاری. (ویس و رامین). بزرگان جمله چون شیر شکاری بتان چون آهوان مرغزاری. (ویس و رامین). چو کردخواهد مربچه را مرشح شیر ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی). اسبان به مرغزار فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). اندازه نیست حدود گوزگانان را که مرغزاری خوش و بسیار خوب است. (تاریخ بیهقی ص 572). مرغزار پر میوۀ ما بودی از تو میوۀ گونه گونه یافتیم. (تاریخ بیهقی ص 338). سپهبد بر کوهی آمد فرود که بد مرغزار و نیستان و رود. اسدی. لطیف است آن و خوش، مشمر خبیثش ز خاک و خار و خس چون مرغزاری. ناصرخسرو. وگر نیستت طَمْع باغ بهشت چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار. ناصرخسرو. مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری گرچه ترا شیر مرغزار شکار است. ناصرخسرو. چنان شکفت ز خون مرغزار کوشش تو که نصرت و ظفر آورد شاخ بأس تو بار. مسعودسعد. دل در شکار شیر مبند از برای آنک یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست. مسعودسعد. سخا را نو شکفته بوستانت امل را نو دمیده مرغزارت. مسعودسعد. گلهای لعل گردد در بوستان ملک خونهای تازه ریخته در مرغزار تیغ. مسعودسعد. گردون چو مرغزار و مه نو بر اوچو داس گفتی به مرغزار همی بِدْرَوَد گیا. معزی (دیوان ص 24). موکب روباه را ترتیب رفتن بگسلد چون بجنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار. معزی. تا نه بس مدت چنان گردد که با انصاف او آهوی دشتی امان یابد ز شیر مرغزار. معزی. همه... در مرغزار امن و راحت جولان نمودند. (کلیله و دمنه). به مرغزاری رسید (شتر به) آراسته. (کلیله و دمنه). هرکه از دنیا به کفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه). روزی این غلام به مرغزار غزنین میگذشت. (چهارمقاله ص 93). از شیر رایت تو درافتد به روز حرب ترس و هراس و بیم به شیران مرغزار. سوزنی. با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان با بأس تو چو شیر علم شیر مرغزار. وطواط. هر کجا از برای دیدن شیر لشکری عزم مرغزار کند. عمادی شهریاری. خنده ای کو که سربه سر به شکر چند شیران مرغزارکشی. خاقانی. مرغزار جان طلب خاقانیا کاخور گیتی است سنگین ای دریغ. خاقانی. صبح پس شب رسید بر کمر آسمان گل پس سبزه دمید از دهن مرغزار. خاقانی. زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک قصاب خلق حلق بود گوسفند او. خاقانی. آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان در مرغزار سنبل آهوی چین گرفت. خاقانی. ابوعلی و فایق آن زمستان آن جایگاه ببودند تا روی بهار پیدا شد و مرغزارها بدمید و موسم حرکت لشکر رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 111). چون بشکار آمد در مرغزار آهوکی دید فریدون شکار. نظامی. کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری. نظامی. پدید آمد چو مینو مرغزاری در او چون آب حیوان چشمه ساری. نظامی. من آنم که اسبان شه پرورم به خدمت در این مرغزار اندرم. سعدی. شیردلانند در این مرغزار بگذر و پیشانی شیران مخار. خواجو. هر آهوئی و دشتی هر شیر و مرغزاری. کاتبی. اراضه، استراضه، مرغزار شدن زمین. ترعه، مرغزار در زمین بلند. تریکه، مرغزاری که ناچریده مانده باشد. ترویض، مرغزار کردن زمین. جب، چاه بسیار آب در مرغزار نیکو. حدیقه، مرغزار با درخت. خضیله، مرغزار سبز. درهم، مرغزار بادرخت. دقر، دقره دقیره، مرغزار نیکو و بسیارگیاه. حدیقه دهماء، مرغزار نیک سبز که جهت شدت سبزی و طراوت به سیاهی زند. دیک، جانوری که در مرغزارها یافته شود. روضه دقری، مرغزار نیکو و بسیار نبات. روضه مذفوره، مرغزار ذفراناک. روضۀ أکسوم و یکسوم،مرغزار انبوه و بر هم نشسته گیاه و مرغزار تر و نمناک. روضه مکلله، مرغزار پر از گل شکفته. (از منتهی الارب). ریف، مرغزار چریدن. (تاج المصادر بیهقی). شعراء،مرغزار بسیار گیاه. (منتهی الارب). مرغزار که اندرو نبات بسیار باشد. (دهار). طلاء، طلقه، مرغزار باران ریزه رسیده. غناء، مرغزار بسیار درخت که از انبوهی درختان و کثرت علف آواز باد به آواز غنه ماند در آن. قرعاء، مرغزار بی گیاه. لدیده، مرغزار پاکیزۀ با شکوفه گیاه. لف، مرغزار درهم پیچیده گیاه. مأل، مرغزار بادرخت. مردغه، مرغزار نیکو. مرغ و مرغه، مرغزار بسیار گیاه. معتمه، مرغزار درازگیاه. و دفه، و دیفه، مرغزار سبز علفناک. (منتهی الارب). - مرغزار عقبی، کنایه از بهشت عنبرسرشت است. (برهان) (آنندراج) : صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را نمونۀ گشت جهان مرغزار عقبی را. انوری
مرزبان. حاکم. حکمران مناطق مرزی. سرحددار. توسعاً. سرکرده و سردار. رجوع به مرزبان شود: سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره راد مردی بهشت. دقیقی. به درگاه خسرو نهادند روی همه مرزداران به فرمان اوی. دقیقی. چو از مرزداران و از لشکرش بداند که رنج است بر کشورش. فردوسی. بیامد ز کاخ همایون همای خود و مرزداران پاکیزه رای. فخرالدین اسعد. به هر شهری شد از وی شهریاری به هر مرزی شد از وی مرزداری. فخرالدین اسعد. ز هر شهری بیامد شهریاری ز هر مرزی بیامد مرزداری. فخرالدین اسعد. سپاه سپیجاب و فرغانه را دگر مرزداران فرزانه را. نظامی. ، کسانی که برای نگاهداری سرحد کشورند. (لغات فرهنگستان). مأمور مرزداری. رجوع به مرزداری و مرزبانی شود، دهقان: خود و مرزداران بکوشید سخت نشاندند هر جای چندین درخت. فردوسی
مرزبان. حاکم. حکمران مناطق مرزی. سرحددار. توسعاً. سرکرده و سردار. رجوع به مرزبان شود: سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره راد مردی بهشت. دقیقی. به درگاه خسرو نهادند روی همه مرزداران به فرمان اوی. دقیقی. چو از مرزداران و از لشکرش بداند که رنج است بر کشورش. فردوسی. بیامد ز کاخ همایون همای خود و مرزداران پاکیزه رای. فخرالدین اسعد. به هر شهری شد از وی شهریاری به هر مرزی شد از وی مرزداری. فخرالدین اسعد. ز هر شهری بیامد شهریاری ز هر مرزی بیامد مرزداری. فخرالدین اسعد. سپاه سپیجاب و فرغانه را دگر مرزداران فرزانه را. نظامی. ، کسانی که برای نگاهداری سرحد کشورند. (لغات فرهنگستان). مأمور مرزداری. رجوع به مرزداری و مرزبانی شود، دهقان: خود و مرزداران بکوشید سخت نشاندند هر جای چندین درخت. فردوسی
مرزبان. حاکم. میر سرحد و زمین دار و نگاهدارنده و نگاهبان. (برهان قاطع). مرزبان. رجوع به مرزبان در این لغت نامه و نیز رجوع به دزی ج 2 ص 580 شود، مرزبان. فحنت. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در گیاه شناسی، اختر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اختر شود
مرزبان. حاکم. میر سرحد و زمین دار و نگاهدارنده و نگاهبان. (برهان قاطع). مرزبان. رجوع به مرزبان در این لغت نامه و نیز رجوع به دزی ج 2 ص 580 شود، مرزبان. فحنت. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در گیاه شناسی، اختر. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به اختر شود
مانند پادشاهان. چون ملوک: گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز. منوچهری. نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی زر نشاند. نظامی. سلیحی ملک وار ترتیب کرد به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد. نظامی
مانند پادشاهان. چون ملوک: گر همی خواهی بنشست ملک وار نشین ور همی تاختن آری به سوی خوبان تاز. منوچهری. نوازش کنانش ملک پیش خواند ملک وار بر کرسی زر نشاند. نظامی. سلیحی ملک وار ترتیب کرد به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد. نظامی
دیدن مرغزار، دلیل زن بود. اگر در مرغزارى سبز شد، دلیل که زن مستوره بخواهد. اگر آن مرغزار سبز نباشد، تأویلش به خلاف این است. جابر مغربی دیدن مرغزار به خواب، دلیل بر اسلام بود. اگر بیند در مرغزارى بود و ندانست که ملک او است، دلیل که دین او پاک بود. اگر آن مرغزار از آن دیگرى بود و او تماشا مى کرد، دلیل که با پارسایان و بزرگان صحبت دارد. اگر بیند در مرغزار خود مىگشت، دلیل که عیش بر وى فراخ شود و عاقبتش محمود بود. محمد بن سیرین دیدن مرغزار در خواب بر هشت وجه است: اول: دین. دوم: اعتقاد. سوم: معیشت و نظام کار (معاش و نظم و ترتیب امور). چهارم: پادشاه. پنجم: مردى بزرگ. ششم: خیر و منفعت. هفتم: زن. هشتم: مراد یافتن (به مراد رسیدن). دیدن مرغزار، دلیل بزرگى است. اگر بیند در مرغزارى سبز بود و گل هاى شکفته بود به وقت خود آب هاى روان، دلیل که مرگ او به شهادت بود. اگر دید گل و ریاحین از مرغزار سبز شد، دلیل که او را با بزرگى صحبت افتد که از خدم و حشم دور مانده. اگر بیند در آن مرغزار گوسفندان بودند، دلیل که لشگر شاه بى وفا باشند. اگر بیند در مرغزار گل و ریاحین جمع کرد، دلیل که مال به سختى حاصل کند.
دیدن مرغزار، دلیل زن بود. اگر در مرغزارى سبز شد، دلیل که زن مستوره بخواهد. اگر آن مرغزار سبز نباشد، تأویلش به خلاف این است. جابر مغربی دیدن مرغزار به خواب، دلیل بر اسلام بود. اگر بیند در مرغزارى بود و ندانست که ملک او است، دلیل که دین او پاک بود. اگر آن مرغزار از آن دیگرى بود و او تماشا مى کرد، دلیل که با پارسایان و بزرگان صحبت دارد. اگر بیند در مرغزار خود مىگشت، دلیل که عیش بر وى فراخ شود و عاقبتش محمود بود. محمد بن سیرین دیدن مرغزار در خواب بر هشت وجه است: اول: دین. دوم: اعتقاد. سوم: معیشت و نظام کار (معاش و نظم و ترتیب امور). چهارم: پادشاه. پنجم: مردى بزرگ. ششم: خیر و منفعت. هفتم: زن. هشتم: مراد یافتن (به مراد رسیدن). دیدن مرغزار، دلیل بزرگى است. اگر بیند در مرغزارى سبز بود و گل هاى شکفته بود به وقت خود آب هاى روان، دلیل که مرگ او به شهادت بود. اگر دید گل و ریاحین از مرغزار سبز شد، دلیل که او را با بزرگى صحبت افتد که از خدم و حشم دور مانده. اگر بیند در آن مرغزار گوسفندان بودند، دلیل که لشگر شاه بى وفا باشند. اگر بیند در مرغزار گل و ریاحین جمع کرد، دلیل که مال به سختى حاصل کند.