جدول جو
جدول جو

معنی مرهط - جستجوی لغت در جدول جو

مرهط
(مُ رَهَْ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر ترهیط. رجوع به ترهیط شود
لغت نامه دهخدا
مرهط
(مُ رَهَْ هََ)
نعت مفعولی از مصدر ترهیط. رجوع به ترهیط شود، رجل مرهطالوجه،مرد آماسیده روی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مره
تصویر مره
بار، دفعه، شماره، تعداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربط
تصویر مربط
جای بستن چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرهم
تصویر مرهم
هر دارویی که روی زخم بگذارند
مرهم کافوری: ترکیبی از کافور، روغن زیتون و یک مرهم ساده که برای تسکین درد روی عضوی که درد می کند می مالند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَهَْ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر ترهیق. رجوع به ترهیق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ / مَ بِ)
جای بستن چارپایان. (از متن اللغه). اصطبل:
یارب مرا برون بر ز اینجا که حیف باشد
یوسف به مهبط چه، عیسی به مربط خر.
شرف شفروه.
خواهم ز بخت یکدلش در عرش بینم منزلش
زرادخانه بابلش مربط خراسان بینمش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مُ ثِ)
آن که در نشست و سواری نرم و سست باشد. (منتهی الارب). مسترخی در قعود و رکوب. (از متن اللغه). که در نشست خود ثبات و قرارمی ورزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
تیر بی پر. (از منتهی الارب). ما لاریش علیه من السهام. (متن اللغه) (اقرب الموارد). یقال: سهم مراط. (از اقرب الموارد). تیری که پر بر آن نباشد. امرط. مریط. مرط. مارط. (از متن اللغه). ج، مرط. (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ مرط. (اقرب الموارد). رجوع به معنی قبلی و رجوع به حاشیۀ مربوط به آن شود، جمع واژۀ مریط و جج امرط است. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
آنچه ستور رابه وی بندند. (از آنندراج) (از متن اللغه) (از منتهی الارب). رسن. (مهذب الاسماء). ریسمان یا زنجیری که ستور را بدان بندند، زنجیر، چند مربط فیل، چند زنجیر فیل. (یادداشت مؤلف). از زنجیر مراد حیوان است معادل رأس، برای اسب و استر و غیره: پانزده مربط فیل او را که از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). سی مربط فیل تقریر رفت که از نخب افیال خویش به خدمت فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 293). در مقدمۀ لشکر او قریب دویست مربط فیل بود که از دیار هند غنیمت یافته بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 106)
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ)
بشتافتن. (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد) ، پناه دادن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مرط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مرط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
نعت مفعولی از مصدر ارهاب. رجوع به ارهاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر ارهاب. ترساننده. (ناظم الاطباء). رجوع به ارهاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر ارهاج. رجوع به ارهاج شود، نوء مرهج، ستارۀ بسیار باران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
نعت مفعولی از مصدر ارهاف. رجوع به ارهاف شود، شمشیر تنک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، فرس مرهف، اسب باریک شکم درهم استخوان پهلو و آن عیب است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خصر مرهف، پهلو و کمر باریک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر ارهاف. آنکه شمشیر را تنک و تیز نماید. (ناظم الاطباء). رجوع به ارهاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَهَْ هََ)
نعت مفعولی از مصدر ترهیق. رجوع به ترهیق شود، موصوف به ستم و ظلم و متهم به بدی و شر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که او را مردمان و مهمانان بسیارفراهم آیند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، متصف به ’رهق’ یعنی سبکی عقل، کسی که در دین خود مورد اتهام باشد، فاسد، کریم و جواد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ)
نعت مفعولی از ترقیط. رجوع به ترقیط شود، داغدار و لکه دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر ارهاق. رجوع به ارهاق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هَُ)
جمع واژۀ رهط، به معنی گروه
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ طَ)
جمع واژۀ امرط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به امرط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
نعت مفعولی از مصدر ارهاق. رجوع به ارهاق شود، آن که به کشتن رسیده باشد. (منتهی الارب). کسی که او را گرفته باشند تا بقتل رسانند، کسی که بر او تنگ گرفته باشند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
نام جد هاشم بن حرمله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تیر بی پر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مراط. (منتهی الارب) ، مابین رستنگاه موی و بند دست و پای ستور و سم آن، هر یک از دو رگ بدن که به نام مریطان خوانده می شوند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ)
آنچه بر جراحت نهند. معرب است یا مشتق از رهمه است به معنی باران ضعیف، بسبب نرمی آن و بدان جهت که مرهم طلای نرم است که بر جراحت مالند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). داروی نرم که برجراحت بندند. (دهار). معرب ملهم یا ملغم، و به لفظ بستن و کردن و زدن و نهادن و افکندن مستعمل است. (از بهار عجم) (از آنندراج). آنچه بر جراحت یا ریش نهند بهبود آن را. دوای کوفته و بیخته و آمیخته (با قیر و طیات) و مانند آن که بر جراحات و اورام نهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضماد. (زمخشری). هوکش. ج، مراهم. (دهار) :
هر دل که شد از هیبت او تافته و ریش
آن دل نه به دارو بهم آید نه به مرهم.
فرخی.
راحت کژدم زده کشتۀ کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود.
منوچهری.
از درد چگونه شود به آنکس
کز سرکه نهاد و شخار مرهم
ناصرخسرو.
وز قول یکی چو نیش تیز است
وز حال یکی چو نرم مرهم.
ناصرخسرو.
دردی که مرا هست به مرهم نفروشم
ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم.
خاقانی.
خون رزان ده که هست خون روان را دیت
صیقل زنگ هوس مرهم زخم ستم.
خاقانی.
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند.
خاقانی.
تن سپرکردیم پیش تیر باران جفا
هرچه زخم آید ببوسیم و ز مرهم فارغیم.
خاقانی.
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهرکه سلطان دهد همبر تریاق نه.
خاقانی.
بستۀ زلف اوست دل آخر از آن کیست او
خستۀ چشم اوست جان مرهم جان کیست او.
خاقانی.
دوست بود مرهم راحت رسان
گرنه رهاکن سخن ناکسان.
نظامی.
دم مزن گر همدمی می بایدت
خسته شو گر مرهی میبایدت.
عطار.
چه می گویم که مجروحم چنان سخت
که در هر دو جهان مرهم ندارم.
عطار.
برنهم پنبه گرت مرهم نیست
که دل ریش کردی افکارم.
اثیرالدین اومانی.
بزرگان گفته اند اندکی جمال به از بسیاری مال و روی زیبا مرهم دلهای خسته است. (گلستان سعدی).
گر مرهم تو بر دل مردم به منت است
بردار مرهمت که نمک می پراکنی.
اوحدی.
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهائی به جان آمد خدارا همدمی.
حافظ.
مرهم ز چاک سینه فکندیم آصفی
فرقی میان سینه فکاران گذاشتیم.
خواجه آصفی (از آنندراج).
محرم کیشم نه ای به خویشم بگذار
مرهم ریشم نه ای ز نیشم بگذار.
قاآنی.
لازوق، لزوق، مرهمی که تابه شدن جراحت چسبان باشد. (منتهی الارب).
- بی مرهمی، فقد مرهم. نبودن مرهم:
با جراحت چون بهایم ساز در بی مرهمی
کزجهان مردمی مرهم نخواهی یافتن.
خاقانی.
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بی مرهمی است سوختن پرنیان.
خاقانی.
- مرهم ابیض، نوعی مرهم است: جراحت را کم کند و گوشت را نو برویاند. صنعت آن موم سفید پنج درم در ده درم روغن گل یا روغن کنجد حل کرده هفت درم سفیدۀ کاشغری شسته اضافه نمایند و صلایه کنند تامرهم شود، مرهم الابیض، مرهم الاسفیداج، مرهم الحواریین، مرهم الخل، مرهم الداخلیون، مرهم الزنجار، مرهم الزنجفر، مرهم النخل، مرهم خونکار، مرهم زرد، مرهم سفید و مرهم قصاب از انواع مرهم است. رجوع به تذکرۀ داوود ضریر انطاکی ص 303 و 304 شود.
- مرهم بستن، مرهم نهادن:
من که برخود میدرم پیراهن افلاک را
از رفو مرهم نخواهم بست زخم چاک را.
میریحیی شیرازی (آنندراج).
- مرهم خاکستری، روغن خاکستری. مرهم رمادی. مرهم زییق.
- مرهم خل، مرهم الخل. نوعی مرهم است و صنعت آن مرداسنگ کوفته و بیخته ده درم سرکه و روغن زیت یا زغیر از هر یک چهل درم همه را بهم آمیزند و صلایه کنند تا مرهم شود.
- مرهم زدن، مرهم نهادن:
چو خواهم برجگر مرهم زنم الماس میگردد
همانا هست دست دیگری در آستین من.
مخلص کاشی (از آنندراج).
نگشوده چشم ما رااز اشک بخیه کردند
برزخم خام بسته مرهم زدند و رفتند.
ارادتخان واضح (از آنندراج).
- مرهم ساختن، ترتیب دادن مرهم:
سنان جور بردلریش کم زن
چو مرهم می نسازی نیش کم زن.
ناصرخسرو.
به هر زخمی مرا مرهم تو سازی
به هر دردی مرا درمان تو باشی.
خاقانی.
- مرهم سجره، از انواع مرهم است صنعت آن موم سفید دو درم و نیم در پنج درم روغن گل یا کنجد حل کرده سه درم سجره کوفته و بیخته اضافه نمایند و قطره قطره آب سرد ریخته صلایه کنند تا مرهم شود.
- مرهم شادنه،از انواع مرهم است. رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 304 شود.
- مرهم کردن، مرهم ساختن:
هزار درد دلم هست و هیچ جنس بنوعی
نساخت داروی دردم نکرد مرهم ریشم.
خاقانی.
نکنم مرهم جراحت خویش
کان جراحت به مهر بازوی تست.
خاقانی.
شاه بدانی که جفاکم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی.
نظامی.
یکی خسته را مرهم ریش کرد
یکی نوحه بر مردۀ خویش کرد.
میرخسرو (از آنندراج).
- مرهم مقل، از انواع مرهم است و صنعت آن مقل ازرق ده درم در بیست درم لعاب تخم کتان حل کنند و پنج درم موم زرد در ده درم روغن کنجد بگذارند و همه را بهم آمیخته روغن پیه مرغ و روغن کوهان شتر و مغز قلم گاو از هریک پنج درم اضافه نمایند و صلایه کنند تا مرهم شود.
- مرهم نهادن، رجوع به این ترکیب در ردیف خودشود.
- امثال:
مرهم نداری باری پنبه نه. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَهَْ هََ)
نعت مفعولی از مصدر ترهیل. آماسیده و منتفخ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شمشیر تیز، اسپ باریک شکم در یکی از فرهنگ ها مرهفه اسپ لاغرمیان دانسته شده لاغر میانی در اسپ بر ارزش آن می افزاید از سعدی: اسپ لاغر میان به کار آید روز میدان نه گاو پرواری ولی باریک شکمی و برجستگی یا نمایانی استخوان ها آک (عیب) اسپ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرهم
تصویر مرهم
آنچه بر جراحت نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربط
تصویر مربط
جای بستن چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
اسم جمع گروه مردان کمتر از ده مردان از 3 (یا 7) تا 10 (یا 40)، قبیله مرد دودمان جمع ارهاط ارهطه رهاط جج اراهیط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرهم
تصویر مرهم
((مَ هَ))
هر دارویی که روی زخم بگذارند تا بهبود یابد، جمع مراهم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربط
تصویر مربط
((مَ بِ))
جای بستن
فرهنگ فارسی معین
بریزه، پماد، روغن، ضماد، نوشدارو
متضاد: زخم، مسکن، التیام بخش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواب یک مرهم: اطرافیان از شما تنفردارند.
شما مرهم می خرید: تغییراتی در اطرافیان شما رخ خواهد داد.
یک مرهم آرامبخش: یک رفیق واقعی بسیاربه شما نزدیک است.
دیگران از مرهم استفاده می کنند: با غم ناراحت کننده ای مواجه خواهید شد. کتاب سرزمین رویاها
اگر بیند مرهم بر اندام ریش نهاد، دلیل بر صلاح دین اوست.
اگر بیند مرهم خورد، دلیل که چیزی حرام خورد.
اگر بیند مرهم به مردم داد دلیل که فرزند مردم را راحت رساند. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب