جدول جو
جدول جو

معنی مرمار - جستجوی لغت در جدول جو

مرمار
(مِ)
جدۀمادری در زبان مازندرانی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مرمار
(مَ)
انار بسیارآب بدون پیه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نرم و لرزان. (از اقرب الموارد). دختر نرم و نازک و جنبان از نشاط. (از منتهی الارب). مرماره
لغت نامه دهخدا
مرمار
نرم و لرزان، انار پر دانه
تصویری از مرمار
تصویر مرمار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مزمار
تصویر مزمار
مفرد واژۀ مزامیر
در موسیقی از آلات موسیقی استوانه ای شبیه سرنا که بیشتر میان عرب ها متداول است، نای
در علم زیست شناسی چاکنای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضمار
تصویر مضمار
میدان، کنایه از عرصه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمار
تصویر معمار
کارشناس و استاد در کارهای ساختمانی، سازندۀ عمارت، عمارت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردار
تصویر مردار
لاشۀ حیوان مرده که ذبح نشده باشد، پلید، کثیف، لاشه، لاش، لش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسمار
تصویر مسمار
میخ، میلۀ کوتاه فلزی و نوک تیز برای اتصال دو قطعه به هم
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
زن آرایندۀ چشم خود. (منتهی الارب). رأراه. (اقرب الموارد) ، آن که وقت نگاه چشم خود را بسیار جنباند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
تندیی که میان دو ظلف ستور است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
مرمار. رجوع به مرمار شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرماه. تیر پیکان گردی که بدان تیراندازی آموزند. (ناظم الاطباء). پیکان گرد که بدان تیراندازی تعلیم کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرماه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
تیر سست خرد یا تیر که بدان تیراندازی آموزند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مرمات. و رجوع به مرمات شود. پیکان گرد. (منتهی الارب) ، پایچۀ ستورو سم شکافته. (منتهی الارب). ظلف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُرْ)
دهی است از دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک، در 36هزارگزی جنوب غربی سربند و در منطقۀ کوهستانی واقع است. آب آن از چشمه و قنات ومحصولش غلات، بنشن، پنبه و میوه و شغل مردمش زراعت وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ مارر)
سرخ رنگ. (از منتهی الارب). وجه محمار، روی سرخ. (از مهذب الاسماء). رجوع به احمار شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سئیس. خادم اسب. (آنندراج). مهتر اسب. آنکه تیمارداشت اسب بکفالت اوست، چاروادار. آنکه خر کرایه میدهد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
در لهجۀ مازندرانی، پدر مادر. جد مادری
لغت نامه دهخدا
(مُ رِمْ ما)
جمع واژۀ مرمه تأنیث مرم، نعت فاعلی از ارمام. رجوع به مرم و ارمام شود، بلاها. (منتهی الارب). دواهی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معمار
تصویر معمار
بسیار عمارت کننده، آنکه عمارت کند و موجب رونق و تعالی گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرمور
تصویر مرمور
سرود و ترانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرماره
تصویر مرماره
نرم و نازک: زن
فرهنگ لغت هوشیار
لاشه مرده، جسد حیوانی که ذبح نشده و مرده است و در شرع اسلام نجس است وخوردنش جایز نیست، لش، جیفه
فرهنگ لغت هوشیار
نای نی نال غرو هم آوای سرو دو زای، چاکنای، نایسرود نی که در آن نوازند نای نوازندگی. توضیح در زبان عربی بهر چیز لوله شکل که درآن بتوان دمید اطلاق میشود چنانکه در زبان فارسی نیز چنین چیزی ر نای میگوییم. بهمین جهت در موسیقی هر آلت بادی چوبی را بعربی مزمار و بفارسی نای خوانده اند، سرود و شعری که بانی نوازند جمع مزامیر، ناحیه ای در قسمت تحتانی حنجره که در فاصله بین تارهای صوتی تحتانی قرار دارد ودر حقیقت فضای بین تارهای صوتی وتحتانی است. هوا در موقع خروج از حنجره تارهای صوتی تحتانی را بارتعاش در میاورد و صدا تولید میشود بعبارت دیگر هوا در موقع خروج از ناحیه مزمار موجب ارتعاش تارهای صوتی تحتانی میشود و صدا تولید میگردد چاک نای فم حنجره چاک صوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروار
تصویر مروار
یکی از گونه های درخت بید که آنرا سرخ بید گویند
فرهنگ لغت هوشیار
اسپریس میدانی اسپدوانی، اسپرس کشک پایانی اسپدوانی جای ریاضت و تمرین دادن اسب میدان اسب دوانی: سوار فکرت در مضمار ضمیر جولانی کرد، آخرین نقطه ای که اسب در مسابقه باید بدان برسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرماه
تصویر مرماه
تیر کوچک تیر آموزشی، شکافته سم
فرهنگ لغت هوشیار
میخ (اسم میخ (آهنی) : ابواب جور و حیف بمسمار انصاف و انتصاف او بسته شده، جمع مسامیر. یا به مسمار دوختن، سخت بستن چیزی را، با کمال احتیاط نگهداشتن چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطمار
تصویر مطمار
ژنده پوش کهنه پوش، ریسمان لاد گران، مانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردار
تصویر مردار
((مُ))
لاشه، نجس، پلید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسمار
تصویر مسمار
((مِ))
میخ، جمع مسامیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معمار
تصویر معمار
((مِ))
طراح و سازنده بنا، عمارت کننده، تعمیرکننده، رتبه ای در فراماسونری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مزمار
تصویر مزمار
((مِ))
نای، از آلات موسیقی بادی شبیه به سرنا که بیشتر در بین اعراب متداول است، جمع مزامیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معمار
تصویر معمار
آبادگر، والادگر، مهراز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مردار
تصویر مردار
جسد
فرهنگ واژه فارسی سره
سازنده، معمار
دیکشنری اردو به فارسی