جدول جو
جدول جو

معنی مرقال - جستجوی لغت در جدول جو

مرقال
(مِ)
ناقه مرقال، شتر مادۀ شتاب رو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اشتر زودرو. مرقل. مرقله. ج، مراقیل. (اقرب الموارد) :
مرقال من آن باده زده کشتی بر آب
پوینده تر از کشتی بر آب به رفتار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرقات
تصویر مرقات
پلکان، نردبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقال
تصویر متقال
نوعی پارچۀ نخی شبیه کرباس اما ظریف تر از آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مثقال
تصویر مثقال
مقدار کم، واحد اندازه گیری وزن، معادل ۲۴ نخود، یک شانزدهم سیر
فرهنگ فارسی عمید
سیربری یا سقوردیون... که آن را مطرقان نیز گویندو مطرقال نزد عامۀ اندلس سیربری است و چنین تصور می شود که کلمه از ’ماتریکالیس’ یا از ’ماتریکاریا’ پیدا شده و گیاهانی را شامل می گردد که در مقابل بیماری ’ماتریس’ مفید است و بهمین جهت اطلاق ’سیربری’ (سقوردیون) به ’ماتریکالیس’ بسیار بجا است و ’ذیاسقوریذوس’ این گیاه را برای ایجاد حالت حیض بکار می برده است. (از دزی ج 2 ص 600)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
اسب سریع زودزودبردارنده قوائم را. منقل. (منتهی الارب) (از آنندراج) : فرس منقال، اسبی که زودزود دست و پا را در رفتار بردارد. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). مناقل. منقل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ارض مربال، زمین ربل ناک. (منتهی الارب). زمینی که ربل رویاند. زمین پرگیاه. (از متن اللغه). رجوع به ربل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ خوَزْ / خُزْ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان. در 8 هزارگزی شرق فومن و 4هزارگزی جنوب راه فومن به رشت، در جلگۀ مرطوب معتدل هوا واقع و دارای 1068 تن سکنه است. آبش از رود خانه شفت و استخر. محصولش برنج، توتون، سیگار، ابریشم، چای و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
عبدالوهاب بن محمد ازدی معروف به مثقال (متوفی در حدود 505 ه. ق.) شاعری شوخ طبع و هجوگوست و شعرش دارای رقت و لطافت است. از وی داستانهایی نقل شده است. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 611). و رجوع به فوات الوفیات ج 2 ص 22 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
هم سنگ چیزی. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). هم سنگ. مقدار. ج، مثاقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مثقال الشی ٔ میزانه من مثله و منه: ان اﷲ لایظلم مثقال ذره، ای زنه ذره. (از اقرب الموارد) : و نضع الموازین القسط لیوم القیامه فلاتظلم نفس شیئا وان کان مثقال حبه من خردل اتینا بها و کفی بنا حاسبین. (قرآن 47/21). یا بنی انها ان تک مثقال حبه من خردل فتکن فی صخره او فی السموات او فی الارض یأت بها اﷲ ان اﷲ لطیف خبیر. (قرآن 16/31). فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره و من یعمل مثقال ذره شراً یره. (قرآن 7/99 و 8). اﷲ بنگیرد به مثقال یک ذره گناه ناکرده. (کشف الاسرار ج 2 ص 503) ، وسیله ای که با آن اشیاء را وزن کنند و بسنجند خواه کم باشد خواه زیاد. (کشاف اصطلاحات الفنون) (از محیطالمحیط). آنچه بدان وزن کنند. (از اقرب الموارد). وزنی است. (فهرست ولف). به اعتبار زمان و مکان وزن مثقال متغیر بوده و در مآخذ مختلف برای این زمان معادلهای مختلفی آورده اند بدینقرار: در عرف چیزی است که وزن شدۀ آن پاره ای از طلا و به مقدار بیست قیراط باشد و ظاهر کلام جوهری آن است که به عقیدۀ او معنی عرفی که ذکر شدمعنی لغوی مثقال است و قیراط پنج دانۀ جو متوسط است پس وزن مثقال یکصد دانۀ جو باشد و این قول بنا بررأی متأخران و وزن اهل حجاز و بیشتر شهرها است اما بنا بر رأی متقدمان و وزن اهل سمرقند مثقال شش دانگ و دانگ چهار طسوج و طسوج دو حبه و حبه دو دانۀ جو است. پس مثقال نوزده قیراط است به اضافۀ یک دانۀجو و بنابراین تفاوت بین قول متقدمان و متأخران چهار جو است. بیرجندی گوید دینار یک مثقال است که عبارت از یک صد دانۀ جو می باشد در شرع و این قول نزد اهل هرات متعارف است در این زمان و آن که گفته است مثقال بیست قیراط است پیروی از متعارف هراتیها کرده و قیراط پنج دانۀ جو و هر ده درهم هفت مثقال است و این را وزن سبعه نامند. و صاحب بحرالجواهر گوید مثقال به حساب دراهم یک درهم و سه سبع درهم است و به حساب طسوجات بیست و چهار طسوج است و به حساب شعیره نود و شش شعیره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک درهم و سه ربع درهم بوده یعنی ده درهم هفت مثقال می شده است. (ابن خلدون، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). وزنی معادل یک درهم و سه ربع درهم. (مفاتیح العلوم، یادداشت ایضاً) یک درهم و دودانگ و نیمی دانگ است و آن معادل است با بیست قیراط. (معالم القربه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به حساب دراهم یک درهم و ربع و سدس و دو ثلث شعیره و به حساب طساسیج 24 طسوج و به حساب شعیر یکصد و هشت شعیرات اصطلاحاً. ج، مثاقیل. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سنگ زر و آن یک درم و سه ربع درم باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). وزنی است که چهار و نیم ماشه باشد اگر چه در این اختلاف بسیار کرده اند مگر اقوی همین است. (غیاث) (آنندراج). معادل شصت و هشت حبه یعنی شصت و هشت جو میانه است به اضافۀ چهار از هفت قسمت یک جو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقدار چهل و هشت حبه یعنی چهل و هشت جو میانه و چهار حصه از یک جو که آن را هفت حصه کرده باشند. (یادداشت ایضاً). هفتاد و دو جو (صراح، یادداشت ایضاً). ابن البیطار ذیل کلمه شبرم گوید: مثقال هجده قیراط است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بیست قیراط. (صراح، یادداشت ایضاً). درباب مثقال اقوال بسیار است بعضی گفته اند وزن هر ده درهم شش مثقال بود و وزن هر مثقالی بیست و دو قیراط، یک حبه کم و قول دیگر آن است که مثقال هفتاد و دو جو است. (رسالۀ اوزان و مقادیر). به حساب دراهم یک درهم و سه هفتم درهم و به حساب طساسیج بیست و چهار طسوج و به حساب شعیره نود و نه شعیره و در اصطلاح زرگرهای ما برابر با یک درهم ونیم است. (از محیطالمحیط). وزنی است معادل بیست و چهار نخود. مثقال مذکور صیرفی است و درباب مثقال شرعی و طبی میرمحمد مؤمن در رسالۀ مقادیر و اوزان گوید: ازاوزان اصل مشهور مثقال است و آن به وزن شصت و هشت جو است و چهار حصه از یک جو که آن را هفت حصۀ برابر کنند شیخ جمال الدین ذکر نموده که مثقال در جاهلیت و اسلام اختلافی نیافته و درهم مختلف بوده و در اوایل اسلام بر وجهی که مذکور گردید به وزن چهل و هشت جو قراریافته و نسبت میان مثقال و درهم در کتب معتبرۀ لغت و فقه و طب نیز چون جوامع الادویۀ زنجانی و غیره چنان بیان شده که یک درهم نیم مثقال و یک حصه از پنج حصۀ مثقال، و یک مثقال مقدار یک درهم است و سه بخش از هفت بخش یک درهم. چنانکه ده درهم مقدار هفت مثقال است. (فرهنگ نظام). وزنه ای مساوی 24 نخود، در صورتی که هر نخود چهار گندم باشد. (ناظم الاطباء). وزنی معادل بیست و چهار نخود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طبق معمول یک مثقال = 4/64 گرم = 71/6 گرین. (فرهنگ فارسی معین) :
ز زر خایه ای ریخته صد هزار
ابا هر یکی گوهر شاهوار
چهل کرده مثقال هر خایه ای
همان نیز گوهر گرانمایه ای.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1563).
دو بودی به مثقال هر یک به سنگ
یکی دانۀ نار بودی به رنگ.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1639).
همان تخت پرویز ده لخت بود
جهان روشن از فر آن تخت بود...
همه نقرۀ خام بد میخ و بش
یکی ز آن به مثقال بدشست و شش.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 2487).
به مثقال از آن هر یکی پانصد
کز آتش شدی رنگ همچون بسد.
(شاهنامه ایضاً).
نیاطوس را مهره دادم هزار
همان زر سرخ و همان گوشوار
کجا سنگ هر مهره ای بد هزار
ز مثقال گنجی که کردم شمار.
فردوسی (شاهنامۀ چ دبیرسیاقی ص 2525).
ولی هر چه باشد ز مثقال کم
ز خاصیت افتد وگر صد بهم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قال ل)
کم شمرنده. (آنندراج). آن که کم و اندک می پندارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
پارچۀ پنبئین سفید ناکرده که مثقالی نیز گویند. (ناظم الاطباء). قسمی پارچۀ نخی که امروز متقال گویند و آن قماشی نزدیک به کرباس است. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). پارچۀ سفید شبیه به کرباس و لطیف تر از آن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به متقالی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
تیر کوتاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تیر ناوک. (دهار) ، ناقه مرسال، شتر مادۀ نرم رو. ج، مراسیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گویند لایکون الفتی مرسالا، یعنی جوان فرستندۀ لقمه به گلوی خود نیست، و یا فرستندۀ شاخه نیست برای آسیب رساندن به رفیق خویش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رسول و فرستاده، و آن تشبیه است به سهم وتیر کوچک به جهت چابکی وی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مارشال. سردار یک دستۀ بزرگ از سپاه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرد بسیارخرام. (منتهی الارب). آن که بسیار می خرامد و دامن خود می کشد. (از اقرب الموارد) ، زنی که در راه رفتن دامن خود بسیار می کشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
دهی است از دهستان دهدز شهرستان اهواز، واقع در 24هزارگزی شمال باختری دهدز. آب آن از چشمه و محصول آن گندم و جو و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
مرقاه. نردبان و زینه. (غیاث). پایه. زینه. پلۀ نردبان. درجه. سلّم. پله. پلکان. رجوع به مرقاه شود: و اوتاد طالع از درجات هبوط به مرقات صعود ارتفاع گرفت. (سندبادنامه ص 271). و پادشاه جهاندار بر مرقات بخت بیدار مؤید و کامکار نشسته. (جهانگشای جوینی). که در زمین منفذی و بر آسمان مرقاتی میجست. (جهانگشای جوینی) ، کنایه از محل صعود و ترقی: یکی طور و یکی عرفات، یکی قصور و دیگر غرفات...آن میقات موسی و این مرقات عیسی... (ترجمه محاسن اصفهان در توصیف کوهچه و مصلی در اصفهان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آنچه بدان نان را تنک نمایند. (منت-ه-ی الارب) (از اقرب الموارد). تیر نان. (دهار). تیر. تیرک. محلاج. وردنه
لغت نامه دهخدا
(مِ / مَ)
مرقات. نردبان. زینه. (منتهی الارب). سلم. پایه. نردبان از خشت و یا از سنگ. (دهار). ج، مراقی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به مرقات شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مرد کج رو که به راه مستقیم نیاید و ثبات نورزد. (منتهی الارب). آنکه بر رشد و راه راست خود، مستقیم نگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَهْ)
بشتاب و پویه رفتن شتر. (منتهی الأرب). پویه دویدن شتر. پوییدن اشتر. (تاج المصادربیهقی). پوئیدن شتر. (زوزنی). نوعی دویدن.
لغت نامه دهخدا
ترکی گاو کوهی، آهو گاو کوهی، غزال آهو: و بچه مرال امروز آوردند که هنوز پشتشان خال سفید دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقال
تصویر رقال
جمع رقله، خرمابنان بلند کویکان بلند
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی پارچه نخی که امروز متقال گویند، و آن قماشی نزدیک به کرباس است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثقال
تصویر مثقال
همسنگ، مقدار، یک شانزدهم سیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقاه
تصویر مرقاه
مرقات در فارسی: پایه نردبان پله نردبان پلکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرسال
تصویر مرسال
تیرک تیر کوچک، پیک فرستاده، رهوار: اشتر
فرهنگ لغت هوشیار
پلکان. پلکان، نردبان: در زمین منفذی و بر آسمان مرقاتی می جست تاخود را از لشکر بی کران بر کران کند، جمع مراقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقال
تصویر مقال
گفتن، قول، گفتگو، سخنگویی، گفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مثقال
تصویر مثقال
((مِ))
واحدی برای وزن معادل 116 سیر
مثقالی هفت صنار فرق داشتن: کنایه از بسیار متفاوت بودن، بسیار برتر بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقال
تصویر متقال
((مِ))
پارچه سفیدی که از نخ می بافند شبیه کرباس اما ظریف تر از آن است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرقات
تصویر مرقات
پلکان، نردبان
فرهنگ فارسی معین
پارچه نخی درشت باف، کرباس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واحد وزن (معادل 46 ذره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لاشه مرده، مردنی
فرهنگ گویش مازندرانی