شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، سیاه دست، پاسبز، تخجّم، سبز قدم، نامبارک، سبز پا، شمال، منحوس، شنار، بدیمن، میشوم، بدشگون، بداغر، نامیمون، بدقدم، نحس، مشوم، نافرّخ، مشئوم، خشک پی برای مثال آمد نوروز و نو دمید بنفشه / بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۹)
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، سیاه دَست، پاسَبز، تَخَجُّم، سَبز قَدَم، نامُبارَک، سَبز پا، شِمال، مَنحوس، شَنار، بَدیُمن، مَیشوم، بَدشُگون، بَداُغُر، نامِیمون، بَدقَدَم، نَحس، مَشوم، نافَرُّخ، مَشئوم، خُشک پِی برای مِثال آمد نوروز و نو دمید بنفشه / بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۹)
آنچه بدان آب اندازند. (دهار). ج، مراش. (دهار). آنچه بوسیلۀ آن آب یا مایعی را بپاشند. (از اقرب الموارد). آب پاش، چیزی باشد که جولا آب بدان بکرباس زند. غرواش. غرواشه. لیف شویمالان و جولاهگان و آن گیاهی است که آن را مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه که می بافند پاشند. (از برهان). ماله. سمه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آلتی مر جولاهان را که بدان پراکنده و افشان می کنند. (ناظم الاطباء)
آنچه بدان آب اندازند. (دهار). ج، مراش. (دهار). آنچه بوسیلۀ آن آب یا مایعی را بپاشند. (از اقرب الموارد). آب پاش، چیزی باشد که جولا آب بدان بکرباس زند. غرواش. غرواشه. لیف شویمالان و جولاهگان و آن گیاهی است که آن را مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه که می بافند پاشند. (از برهان). ماله. سمه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آلتی مر جولاهان را که بدان پراکنده و افشان می کنند. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی ازترفیه. رجوع به ترفیه شود، برآسوده و تن آسان. (آنندراج). آسوده و راحت و با استراحت و خشنود و خوشدل و سعادتمند و برخوردار. (ناظم الاطباء). فراخ زیست در رفاه و آسودگی: چنان سازم که موضع ایشان را معین شود تا آنجا ساکن گردند و مرفه و آسوده روزگار گذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 795). تنم شد مرفه ز رنج عمل که آنگه ز دشمن مرفه نبود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنائی. تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغ آوردند. (کلیله و دمنه). اگر رغبت نمائی در خدمت من ایمن و مرفه باشی. (کلیله و دمنه). نوح در اوسط مملکت مرفه نشسته و ارتفاعات خراسان برمغازف و ملاهی و ملاذ و شهوات صرف میکند. (ترجمه تاریخ یمینی). هر طرف در وی یکی چشمه روان اندران حیوان مرفه در امان. مولوی. - مرفه احوال، آسوده و فراخ زندگانی. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه البال، آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه الحال، آسوده. آسوده خاطر. آسوده حال و خوش معاش. (غیاث) فراخ عیش. باآسایش. آسوده. آسوده حال. تن آسان: اهالی چون قوم و قبیله مرفه الحال فارغ البال از آن مناص خاص یافتند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 65). و پیوسته آسوده و مرفه الحال و آزاد و فارغ البال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال در این طرف مقیم شدند. (تاریخ قم ص 5). طرح، مرفه الحال شدن. رجل عاض، مرد نیک مرفه الحال. (از منتهی الارب). - مرفه الخاطر، مرفه الحال مرفه البال. آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه حال، مرفه الحال. آسوده. تن آسان. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی ازترفیه. رجوع به ترفیه شود، برآسوده و تن آسان. (آنندراج). آسوده و راحت و با استراحت و خشنود و خوشدل و سعادتمند و برخوردار. (ناظم الاطباء). فراخ زیست در رفاه و آسودگی: چنان سازم که موضع ایشان را معین شود تا آنجا ساکن گردند و مرفه و آسوده روزگار گذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 795). تنم شد مرفه ز رنج عمل که آنگه ز دشمن مرفه نبود. مسعودسعد. از روان شرع را متابع شو پس مرفه به کام دل بغنو. سنائی. تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغ آوردند. (کلیله و دمنه). اگر رغبت نمائی در خدمت من ایمن و مرفه باشی. (کلیله و دمنه). نوح در اوسط مملکت مرفه نشسته و ارتفاعات خراسان برمغازف و ملاهی و ملاذ و شهوات صرف میکند. (ترجمه تاریخ یمینی). هر طرف در وی یکی چشمه روان اندران حیوان مرفه در امان. مولوی. - مرفه احوال، آسوده و فراخ زندگانی. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه البال، آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه الحال، آسوده. آسوده خاطر. آسوده حال و خوش معاش. (غیاث) فراخ عیش. باآسایش. آسوده. آسوده حال. تن آسان: اهالی چون قوم و قبیله مرفه الحال فارغ البال از آن مناص خاص یافتند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 65). و پیوسته آسوده و مرفه الحال و آزاد و فارغ البال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال در این طرف مقیم شدند. (تاریخ قم ص 5). طرح، مرفه الحال شدن. رجل عاض، مرد نیک مرفه الحال. (از منتهی الارب). - مرفه الخاطر، مرفه الحال مرفه البال. آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء). - مرفه حال، مرفه الحال. آسوده. تن آسان. (ناظم الاطباء)
شکستگی سر که استخوان را بشکافد و بنشکند. (السامی). شکستگی سرکه استخوان کفته باشد بی آنکه ریزه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
شکستگی سر که استخوان را بشکافد و بنشکند. (السامی). شکستگی سرکه استخوان کفته باشد بی آنکه ریزه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
تأنیث مرفل، نعت مفعولی از ترفیل. رجوع به ترفیل شود، ناقه مرفله، شتر ماده که پستان آن را بر خرقه بسته باشند و آن خرقه را بر سر پستان وی گذارند تا بپوشد سر پستان را. (منتهی الارب)
تأنیث مرفل، نعت مفعولی از ترفیل. رجوع به ترفیل شود، ناقه مرفله، شتر ماده که پستان آن را بر خرقه بسته باشند و آن خرقه را بر سر پستان وی گذارند تا بپوشد سر پستان را. (منتهی الارب)
دهی است از دهستان چایپار بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، در2هزارگزی جنوب غربی قره ضیاءالدین و یکهزارگزی غرب راه قره ضیاءالدین به خوی با117 تن سکنه. آب آن از رود خانه آق چای، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آن جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان چایپار بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، در2هزارگزی جنوب غربی قره ضیاءالدین و یکهزارگزی غرب راه قره ضیاءالدین به خوی با117 تن سکنه. آب آن از رود خانه آق چای، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آن جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نحس شوم مقابل فرخنده خجسته: آمدنوروز و نو دمید بنفشه بر مافرخنده باد و بر تو مرخشه. (منجیک) توضیح این کلمه را در بعض فرهنگها بغلط بمعنی سخن آورده اند و آن محرف نحس است
نحس شوم مقابل فرخنده خجسته: آمدنوروز و نو دمید بنفشه بر مافرخنده باد و بر تو مرخشه. (منجیک) توضیح این کلمه را در بعض فرهنگها بغلط بمعنی سخن آورده اند و آن محرف نحس است