جدول جو
جدول جو

معنی مرفشه - جستجوی لغت در جدول جو

مرفشه
(مِ فَ شَ)
بیل. (منتهی الارب). مجرفه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرخشه
تصویر مرخشه
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، سیاه دست، پاسبز، تخجّم، سبز قدم، نامبارک، سبز پا، شمال، منحوس، شنار، بدیمن، میشوم، بدشگون، بداغر، نامیمون، بدقدم، نحس، مشوم، نافرّخ، مشئوم، خشک پی برای مثال آمد نوروز و نو دمید بنفشه / بر ما فرخنده باد و بر تو مرخشه (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفه
تصویر مرفه
در رفاه و آسایش، آسوده، با آسایش
فرهنگ فارسی عمید
(مِ فَ قَ)
مرفق. نازبالش. (منتهی الارب). بالشت تکیه. (دهار). متکا و مخده. ج، مرافق. (از اقرب الموارد) :
کردی گرو دو بالش کون را برفق سیم
باریش همچو حشو نهالی و مرفقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مِ رَشْ شَ)
آنچه بدان آب اندازند. (دهار). ج، مراش. (دهار). آنچه بوسیلۀ آن آب یا مایعی را بپاشند. (از اقرب الموارد). آب پاش، چیزی باشد که جولا آب بدان بکرباس زند. غرواش. غرواشه. لیف شویمالان و جولاهگان و آن گیاهی است که آن را مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه که می بافند پاشند. (از برهان). ماله. سمه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آلتی مر جولاهان را که بدان پراکنده و افشان می کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ)
نعت فاعلی از ارفاش. رجوع به ارفاش شود، عیاش و بی پروا در مباشرت زنان و خوردن. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَفْ فَ هْ)
نعت مفعولی ازترفیه. رجوع به ترفیه شود، برآسوده و تن آسان. (آنندراج). آسوده و راحت و با استراحت و خشنود و خوشدل و سعادتمند و برخوردار. (ناظم الاطباء). فراخ زیست در رفاه و آسودگی: چنان سازم که موضع ایشان را معین شود تا آنجا ساکن گردند و مرفه و آسوده روزگار گذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 795).
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود.
مسعودسعد.
از روان شرع را متابع شو
پس مرفه به کام دل بغنو.
سنائی.
تا خلایق روی زمین آسوده و مرفه پشت به دیوار امن و فراغ آوردند. (کلیله و دمنه). اگر رغبت نمائی در خدمت من ایمن و مرفه باشی. (کلیله و دمنه). نوح در اوسط مملکت مرفه نشسته و ارتفاعات خراسان برمغازف و ملاهی و ملاذ و شهوات صرف میکند. (ترجمه تاریخ یمینی).
هر طرف در وی یکی چشمه روان
اندران حیوان مرفه در امان.
مولوی.
- مرفه احوال، آسوده و فراخ زندگانی. تن آسان. (ناظم الاطباء).
- مرفه البال، آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء).
- مرفه الحال، آسوده. آسوده خاطر. آسوده حال و خوش معاش. (غیاث) فراخ عیش. باآسایش. آسوده. آسوده حال. تن آسان: اهالی چون قوم و قبیله مرفه الحال فارغ البال از آن مناص خاص یافتند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 65). و پیوسته آسوده و مرفه الحال و آزاد و فارغ البال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 142). تا ایشان مرفه الحال و فارغ البال در این طرف مقیم شدند. (تاریخ قم ص 5). طرح، مرفه الحال شدن. رجل عاض، مرد نیک مرفه الحال. (از منتهی الارب).
- مرفه الخاطر، مرفه الحال مرفه البال. آسوده خاطر. تن آسان. (ناظم الاطباء).
- مرفه حال، مرفه الحال. آسوده. تن آسان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَفْ فِهْ)
نعت فاعلی از ترفیه. رجوع به ترفیه شود، دهنده آسایش و راحت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رِ شَ)
شکستگی سر که استخوان را بشکافد و بنشکند. (السامی). شکستگی سرکه استخوان کفته باشد بی آنکه ریزه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ شَ)
شادگونه مانندی است خردتر از مفرش که بر رحل گسترند و بر آن نشینند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ج، مفارش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ)
حق اندک. (منتهی الارب). گویند: لی عنده مراشه، ای حق صغیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَیْ یَ شَ)
تأنیث مریش. رجوع به مریّش شود، ناقه مریشه اللحم، شتر مادۀ کم گوشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ فَ)
رکو که سر قلم بدان پاک کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). فراعه. (السامی فی الاسامی چ عکسی ص 42)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَفْ فَ قَ)
شاه مرفقه، گوسپند که هر دو دست وی تا هر دو آرنج سپید باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَفْ فَ لَ)
تأنیث مرفل، نعت مفعولی از ترفیل. رجوع به ترفیل شود، ناقه مرفله، شتر ماده که پستان آن را بر خرقه بسته باشند و آن خرقه را بر سر پستان وی گذارند تا بپوشد سر پستان را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
دهی است از دهستان چایپار بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، در2هزارگزی جنوب غربی قره ضیاءالدین و یکهزارگزی غرب راه قره ضیاءالدین به خوی با117 تن سکنه. آب آن از رود خانه آق چای، محصولش غلات و حبوبات، شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی آن جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ شَ)
تأنیث مرقش. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرقش و ترقیش شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ شَ / شِ)
تیغ و شمشیر. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ شَ)
محافظ و مراقب مؤسسات خیریه از قبیل دارالایتام و دارالرضاعه و دارالعجزه و دارالمجانین. (از دزی). عرفشی. و رجوع به عرفشی شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ)
به آب رفتن، تاریک شدن و سست گردیدن چشم: طرفشت عینه، نگریستن و بشکستن نگاه را: طرفش فلان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ شَ)
حرف چرند. حرف یاوه. (دزی ج 1 ص 364)
لغت نامه دهخدا
نحس شوم مقابل فرخنده خجسته: آمدنوروز و نو دمید بنفشه بر مافرخنده باد و بر تو مرخشه. (منجیک) توضیح این کلمه را در بعض فرهنگها بغلط بمعنی سخن آورده اند و آن محرف نحس است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفه
تصویر مرفه
با آسایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفله
تصویر مرفله
مونث مرفل جمع مرفلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفهه
تصویر مرفهه
مونث مرفه جمع مرفهات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراشه
تصویر مراشه
سفید کاری، مزد سفید کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفه
تصویر مرفه
((مُ رَ فَّ))
آسوده، در رفاه و آسایش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرخشه
تصویر مرخشه
((مَ رَ ش))
نحس، شوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرفه
تصویر مرفه
بانوا
فرهنگ واژه فارسی سره
آسوده، تنعم زده، متنعم، تن آسان، راحت، خوش، رفاه زده، رفاه مند، فارغ البال
فرهنگ واژه مترادف متضاد