نعت مفعولی از مصدر رغث. رجوع به رغث شود، شخصی که بر او چندان سؤال و درخواست شود که آنچه پیش او بود سپری شود و به اتمام رسد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که رگهای پستان وی دردناک شده باشد. (ناظم الاطباء)
نعت مفعولی از مصدر رغث. رجوع به رغث شود، شخصی که بر او چندان سؤال و درخواست شود که آنچه پیش او بود سپری شود و به اتمام رسد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که رگهای پستان وی دردناک شده باشد. (ناظم الاطباء)
دارای پیچ و تاب، مجعّد، برای مثال جوان چون بدید آن نگاریده روی / به سان دو زنجیر مرغول موی (رودکی - ۵۴۴)، کنایه از زلف پیچیده و مجعد، در موسیقی آواز، نغمه
دارای پیچ و تاب، مجعّد، برای مِثال جوان چون بدید آن نگاریده روی / به سان دو زنجیر مرغول موی (رودکی - ۵۴۴)، کنایه از زلف پیچیده و مجعد، در موسیقی آواز، نغمه
پیچ و تاب باشد و زلف و کاکل خوبان را نیز گویند وقتی که آن را شاخ شاخ کنند و بعد از آن پیچند. (برهان). پیچ و تاب موی پیچیده. (غیاث). پیچان. جعد. مجعد. موی پیچیده و با پیچ و تاب. موی مغضب. بشک. مقابل فرخال. (یادداشت مرحوم دهخدا). عکش. عکف. (از منتهی الارب) : ز مشک تبتی مرغول پنجاه فروهشته ز فرقش تا کمرگاه. (ویس و رامین). جعد مفتول جان گسل باشد زلف مرغول غول دل باشد. سنائی. کار من از عشق آن نگار بیاراست کان خط مرغول چون نگار برآمد. سوزنی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزی چه خاوه. سوزنی. سرش همچون سر ماهی است لغزان به بن بر رومۀ مرغول چون شست. سوزنی. نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست ز عنبر، آن خط مرغول تیره روشن. سوزنی. یکی مرغول عنبر بسته بر گوش یکی مشکین کمند افکنده بر دوش. نظامی. گهی مرغول جعدش باز کردی ز شب بر ماه مشک انداز کردی. نظامی. به تن بر یکی آسمان گون زره چو مرغول هندی گره بر گره. نظامی. تا که مرغول خطت دیدم و معنی لطیف پس از آن یاد نیامد ز گل شمشادم. کمال اسماعیل. مرغول را بگردان یعنی برغم سنبل در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان. حافظ. تقصیب، مرغول و پیچان گردانیدن موی را. (از منتهی الارب). شعر جعد، موی مرغول یا موی کوتاه. (منتهی الارب). شعر حجن، موی مرغول و فروهشته. (منتهی الارب). قطط، سخت بشک شدن موی، یعنی نیک مرغول کرده، ای جعد محکم تافته. (مجمل اللغه). مقصّب، موی مرغول و پیچان. (منتهی الارب). - مرغول ریش، دارای ریشی مرغول و مجعد. - مرغول موی، دارندۀ موی جعد. محبّ’الشعر: جوان چون بدید آن نگاریده روی بسان دو زنجیر مرغول موی. رودکی. کنشاء، مرد مرغول موی و زشت روی. (منتهی الارب). ، تحریر و پیچش نغمه و آواز را هم گفته اند و آواز مطربان و خوانندگان و مرغان را بدین سبب مرغول و مرغوله خوانند. (برهان). آواز مرغان و نوعی از آواز خاص مطربان که با پیچیدگی باشد. (غیاث) : تو و دست دستان و مرغول مرغان که آن غول صد دست دستان نماید. خاقانی. ، عیش و نشاط و خرمی. (برهان). بیت ذیل را جهانگیری بشاهد معنی فوق آورده است اما می نماید که استوار نباشد و با معنی تحریر و آوازخوانی مناسبت بیشتر دارد: آن دمی کو سخن از سکره مرغول کند از خجالت ز تن سکره بگشاید خوی. سیف اسفرنگ
پیچ و تاب باشد و زلف و کاکل خوبان را نیز گویند وقتی که آن را شاخ شاخ کنند و بعد از آن پیچند. (برهان). پیچ و تاب موی پیچیده. (غیاث). پیچان. جعد. مجعد. موی پیچیده و با پیچ و تاب. موی مغضب. بشک. مقابل فرخال. (یادداشت مرحوم دهخدا). عَکِش. عَکِف. (از منتهی الارب) : ز مشک تبتی مرغول پنجاه فروهشته ز فرقش تا کمرگاه. (ویس و رامین). جعد مفتول جان گسل باشد زلف مرغول غول دل باشد. سنائی. کار من از عشق آن نگار بیاراست کان خط مرغول چون نگار برآمد. سوزنی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزی چه خاوه. سوزنی. سرش همچون سر ماهی است لغزان به بن بر رومۀ مرغول چون شست. سوزنی. نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست ز عنبر، آن خط مرغول تیره روشن. سوزنی. یکی مرغول عنبر بسته بر گوش یکی مشکین کمند افکنده بر دوش. نظامی. گهی مرغول جعدش باز کردی ز شب بر ماه مشک انداز کردی. نظامی. به تن بر یکی آسمان گون زره چو مرغول هندی گره بر گره. نظامی. تا که مرغول خطت دیدم و معنی لطیف پس از آن یاد نیامد ز گل شمشادم. کمال اسماعیل. مرغول را بگردان یعنی برغم سنبل در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان. حافظ. تقصیب، مرغول و پیچان گردانیدن موی را. (از منتهی الارب). شعر جعد، موی مرغول یا موی کوتاه. (منتهی الارب). شعر حجن، موی مرغول و فروهشته. (منتهی الارب). قطط، سخت بشک شدن موی، یعنی نیک مرغول کرده، ای جعد محکم تافته. (مجمل اللغه). مُقصَّب، موی مرغول و پیچان. (منتهی الارب). - مرغول ریش، دارای ریشی مرغول و مجعد. - مرغول موی، دارندۀ موی جعد. مُحبَّ’الشعر: جوان چون بدید آن نگاریده روی بسان دو زنجیر مرغول موی. رودکی. کِنشاء، مرد مرغول موی و زشت روی. (منتهی الارب). ، تحریر و پیچش نغمه و آواز را هم گفته اند و آواز مطربان و خوانندگان و مرغان را بدین سبب مرغول و مرغوله خوانند. (برهان). آواز مرغان و نوعی از آواز خاص مطربان که با پیچیدگی باشد. (غیاث) : تو و دست دستان و مرغول مرغان که آن غول صد دست دستان نماید. خاقانی. ، عیش و نشاط و خرمی. (برهان). بیت ذیل را جهانگیری بشاهد معنی فوق آورده است اما می نماید که استوار نباشد و با معنی تحریر و آوازخوانی مناسبت بیشتر دارد: آن دمی کو سخن از سکره مرغول کند از خجالت ز تن سکره بگشاید خوی. سیف اسفرنگ
تب زده. (منتهی الارب). تب زده و گرفتار تب. (ناظم الاطباء). محموم. (از اقرب الموارد) ، گیاه بر زمین افتاده از شدت باران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گیاهی که بر اثر باران بر زمین افتد و رنگ و طعم آن دگرگون گردد. (از اقرب الموارد)
تب زده. (منتهی الارب). تب زده و گرفتار تب. (ناظم الاطباء). محموم. (از اقرب الموارد) ، گیاه بر زمین افتاده از شدت باران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گیاهی که بر اثر باران بر زمین افتد و رنگ و طعم آن دگرگون گردد. (از اقرب الموارد)
بازداشته شده از حاجت. (منتهی الارب). منع کرده شده. (ناظم الاطباء). جلوگیری کرده شده و بازداشته شده. (از متن اللغه). ربیث. (اقرب الموارد) (متن اللغه). مربّث. (اقرب الموارد)
بازداشته شده از حاجت. (منتهی الارب). منع کرده شده. (ناظم الاطباء). جلوگیری کرده شده و بازداشته شده. (از متن اللغه). ربیث. (اقرب الموارد) (متن اللغه). مربّث. (اقرب الموارد)
فال بد و نفرین. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). بدسگالی. بدخواهی. بداندیشی. تفؤل بد از پرواز مرغ. مقابل تحسین. مقابل مروا، دعای خیر و آفرین: گردد از مهر تو نفرین موالی آفرین گردد از کین تو مروای اعادی مرغوا. قطران. یکی رابه بزم اندرون فال نیکی یکی را به رزم اندرون مرغوائی. قطران. به دوستان بر از او مرغوا شود مروا به دشمنان بر از او آفرین شود نفرین. قطران. نیابد آفرین آنکس که گردونش کند نفرین نیابد مرغوا آنکس که یزدانش دهد مروا. قطران. مرغوا بر ولی شود مروا آفرین بر عدو شود نفرین. معزی. آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن. معزی. - مرغوا کردن، نفرین کردن: شاه را گفت مفسدی ز احوال که کند مرغوا به جان تو زال. سنائی. - به مرغوا داشتن، به حساب نفرین گذاردن. نفرین حساب کردن: نفرین کند به من بردارم به آفرین مروا کنم بدو بردارد به مرغوا. ابوطاهر خسروانی
فال بد و نفرین. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). بدسگالی. بدخواهی. بداندیشی. تفؤل بد از پرواز مرغ. مقابل تحسین. مقابل مروا، دعای خیر و آفرین: گردد از مهر تو نفرین موالی آفرین گردد از کین تو مروای اعادی مرغوا. قطران. یکی رابه بزم اندرون فال نیکی یکی را به رزم اندرون مرغوائی. قطران. به دوستان بر از او مرغوا شود مروا به دشمنان بر از او آفرین شود نفرین. قطران. نیابد آفرین آنکس که گردونش کند نفرین نیابد مرغوا آنکس که یزدانش دهد مروا. قطران. مرغوا بر ولی شود مروا آفرین بر عدو شود نفرین. معزی. آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن. معزی. - مرغوا کردن، نفرین کردن: شاه را گفت مفسدی ز احوال که کند مرغوا به جان تو زال. سنائی. - به مرغوا داشتن، به حساب نفرین گذاردن. نفرین حساب کردن: نفرین کند به من بردارم به آفرین مروا کنم بدو بردارد به مرغوا. ابوطاهر خسروانی
نعت مفعولی از مصدر رغب و رغبه. خواهش نموده شده. (غیاث) (آنندراج). خواهانی نموده. (از منتهی الارب). خواسته شده. و درخواست کرده شده و آرزو شده. (ناظم الاطباء) : از اقطار و اکناف عالم روی فرا او کرده و همه به نجاح مطلوب و رواج مرغوب رسیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 337). رغیبه، امر مرغوب. (منتهی الارب). - مرغوب ٌ الیه، مورد درخواست. خواسته شده. مطلوب: شراب (قریۀ) میم در آن زمان بس مرغوب الیه بوده است. (تاریخ قم ص 247). - مرغوب ٌ عنه، اعراض شده و روی گردان شده از آن. (ناظم الاطباء). - مرغوب ٌ فیه، متمایل شده بدان خواسته شده. آرزو شده. (ناظم الاطباء). ، پسندیده و معقول. (غیاث) (آنندراج). نفیس. منفس. نفوس. (از منتهی الارب). خواسته. خوب. نیکو. پسنده و شایسته و دلپسند و مقبول. باقدر و با قیمت و بسیار اعلی. (ناظم الاطباء). همه کس پسند. نوع برتر و بهتر از چیزی
نعت مفعولی از مصدر رغب و رغبه. خواهش نموده شده. (غیاث) (آنندراج). خواهانی نموده. (از منتهی الارب). خواسته شده. و درخواست کرده شده و آرزو شده. (ناظم الاطباء) : از اقطار و اکناف عالم روی فرا او کرده و همه به نجاح مطلوب و رواج مرغوب رسیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 337). رغیبه، امر مرغوب. (منتهی الارب). - مرغوب ٌ الیه، مورد درخواست. خواسته شده. مطلوب: شراب (قریۀ) میم در آن زمان بس مرغوب الیه بوده است. (تاریخ قم ص 247). - مرغوب ٌ عنه، اعراض شده و روی گردان شده از آن. (ناظم الاطباء). - مرغوب ٌ فیه، متمایل شده بدان خواسته شده. آرزو شده. (ناظم الاطباء). ، پسندیده و معقول. (غیاث) (آنندراج). نفیس. منفس. نفوس. (از منتهی الارب). خواسته. خوب. نیکو. پسنده و شایسته و دلپسند و مقبول. باقدر و با قیمت و بسیار اعلی. (ناظم الاطباء). همه کس پسند. نوع برتر و بهتر از چیزی
دهی است از دهستان دیهوک بخش طبس شهرستان فردوس، در 90هزارگزی جنوب شرقی طبس و 7 هزارگزی غرب راه طبس، با 206 تن سکنه. آبش از قنات، محصولش غلات و ذرت، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان دیهوک بخش طبس شهرستان فردوس، در 90هزارگزی جنوب شرقی طبس و 7 هزارگزی غرب راه طبس، با 206 تن سکنه. آبش از قنات، محصولش غلات و ذرت، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان گل فریز بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 37هزارگزی جنوب خاوری بیرجند و 2 هزارگزی شمال گل فریز. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان گل فریز بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 37هزارگزی جنوب خاوری بیرجند و 2 هزارگزی شمال گل فریز. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 14هزارگزی جنوب شرقی شیراز و یک هزارگزی راه شیراز به خرچول، با 109 تن سکنه. آب آن از قنات، محصولش غلات، و صیفی، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 14هزارگزی جنوب شرقی شیراز و یک هزارگزی راه شیراز به خرچول، با 109 تن سکنه. آب آن از قنات، محصولش غلات، و صیفی، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)