جدول جو
جدول جو

معنی مرغوث - جستجوی لغت در جدول جو

مرغوث(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رغث. رجوع به رغث شود، شخصی که بر او چندان سؤال و درخواست شود که آنچه پیش او بود سپری شود و به اتمام رسد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که رگهای پستان وی دردناک شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرغوا
تصویر مرغوا
مقابل مروا، فال بد، نفرین، برای مثال نفرین کند به من بردارم به آفرین / مروا کنم بدو بر دارد به مرغوا (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرغوب
تصویر مرغوب
پسندیده، خواسته شده، دارای کیفیت برتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرغول
تصویر مرغول
دارای پیچ و تاب، مجعّد، برای مثال جوان چون بدید آن نگاریده روی / به سان دو زنجیر مرغول موی (رودکی - ۵۴۴)، کنایه از زلف پیچیده و مجعد، در موسیقی آواز، نغمه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
پیچ و تاب باشد و زلف و کاکل خوبان را نیز گویند وقتی که آن را شاخ شاخ کنند و بعد از آن پیچند. (برهان). پیچ و تاب موی پیچیده. (غیاث). پیچان. جعد. مجعد. موی پیچیده و با پیچ و تاب. موی مغضب. بشک. مقابل فرخال. (یادداشت مرحوم دهخدا). عکش. عکف. (از منتهی الارب) :
ز مشک تبتی مرغول پنجاه
فروهشته ز فرقش تا کمرگاه.
(ویس و رامین).
جعد مفتول جان گسل باشد
زلف مرغول غول دل باشد.
سنائی.
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کان خط مرغول چون نگار برآمد.
سوزنی.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چه خاوه.
سوزنی.
سرش همچون سر ماهی است لغزان
به بن بر رومۀ مرغول چون شست.
سوزنی.
نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست
ز عنبر، آن خط مرغول تیره روشن.
سوزنی.
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش.
نظامی.
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک انداز کردی.
نظامی.
به تن بر یکی آسمان گون زره
چو مرغول هندی گره بر گره.
نظامی.
تا که مرغول خطت دیدم و معنی لطیف
پس از آن یاد نیامد ز گل شمشادم.
کمال اسماعیل.
مرغول را بگردان یعنی برغم سنبل
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان.
حافظ.
تقصیب، مرغول و پیچان گردانیدن موی را. (از منتهی الارب). شعر جعد، موی مرغول یا موی کوتاه. (منتهی الارب). شعر حجن، موی مرغول و فروهشته. (منتهی الارب). قطط، سخت بشک شدن موی، یعنی نیک مرغول کرده، ای جعد محکم تافته. (مجمل اللغه). مقصّب، موی مرغول و پیچان. (منتهی الارب).
- مرغول ریش، دارای ریشی مرغول و مجعد.
- مرغول موی، دارندۀ موی جعد. محبّ’الشعر:
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بسان دو زنجیر مرغول موی.
رودکی.
کنشاء، مرد مرغول موی و زشت روی. (منتهی الارب).
، تحریر و پیچش نغمه و آواز را هم گفته اند و آواز مطربان و خوانندگان و مرغان را بدین سبب مرغول و مرغوله خوانند. (برهان). آواز مرغان و نوعی از آواز خاص مطربان که با پیچیدگی باشد. (غیاث) :
تو و دست دستان و مرغول مرغان
که آن غول صد دست دستان نماید.
خاقانی.
، عیش و نشاط و خرمی. (برهان). بیت ذیل را جهانگیری بشاهد معنی فوق آورده است اما می نماید که استوار نباشد و با معنی تحریر و آوازخوانی مناسبت بیشتر دارد:
آن دمی کو سخن از سکره مرغول کند
از خجالت ز تن سکره بگشاید خوی.
سیف اسفرنگ
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
نعت فاعلی از مصدر ارغاث. رجوع به ارغاث شود، مادۀ با شیر. (منتهی الارب). مرضع و شیردهنده. (از اقرب الموارد). آنکه شیر میدهد و مرضعه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
روده ای از ستور که در آن دبر است. (منتهی الارب). مخرج ’روث’ و سرگین اسب. (از اقرب الموارد). مراث. و رجوع به مراث شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تب زده. (منتهی الارب). تب زده و گرفتار تب. (ناظم الاطباء). محموم. (از اقرب الموارد) ، گیاه بر زمین افتاده از شدت باران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گیاهی که بر اثر باران بر زمین افتد و رنگ و طعم آن دگرگون گردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بازداشته شده از حاجت. (منتهی الارب). منع کرده شده. (ناظم الاطباء). جلوگیری کرده شده و بازداشته شده. (از متن اللغه). ربیث. (اقرب الموارد) (متن اللغه). مربّث. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ غُ / مَ غُ)
فال بد و نفرین. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). بدسگالی. بدخواهی. بداندیشی. تفؤل بد از پرواز مرغ. مقابل تحسین. مقابل مروا، دعای خیر و آفرین:
گردد از مهر تو نفرین موالی آفرین
گردد از کین تو مروای اعادی مرغوا.
قطران.
یکی رابه بزم اندرون فال نیکی
یکی را به رزم اندرون مرغوائی.
قطران.
به دوستان بر از او مرغوا شود مروا
به دشمنان بر از او آفرین شود نفرین.
قطران.
نیابد آفرین آنکس که گردونش کند نفرین
نیابد مرغوا آنکس که یزدانش دهد مروا.
قطران.
مرغوا بر ولی شود مروا
آفرین بر عدو شود نفرین.
معزی.
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن.
معزی.
- مرغوا کردن، نفرین کردن:
شاه را گفت مفسدی ز احوال
که کند مرغوا به جان تو زال.
سنائی.
- به مرغوا داشتن، به حساب نفرین گذاردن. نفرین حساب کردن:
نفرین کند به من بردارم به آفرین
مروا کنم بدو بردارد به مرغوا.
ابوطاهر خسروانی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رغب و رغبه. خواهش نموده شده. (غیاث) (آنندراج). خواهانی نموده. (از منتهی الارب). خواسته شده. و درخواست کرده شده و آرزو شده. (ناظم الاطباء) : از اقطار و اکناف عالم روی فرا او کرده و همه به نجاح مطلوب و رواج مرغوب رسیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 337). رغیبه، امر مرغوب. (منتهی الارب).
- مرغوب ٌ الیه، مورد درخواست. خواسته شده. مطلوب: شراب (قریۀ) میم در آن زمان بس مرغوب الیه بوده است. (تاریخ قم ص 247).
- مرغوب ٌ عنه، اعراض شده و روی گردان شده از آن. (ناظم الاطباء).
- مرغوب ٌ فیه، متمایل شده بدان خواسته شده. آرزو شده. (ناظم الاطباء).
، پسندیده و معقول. (غیاث) (آنندراج). نفیس. منفس. نفوس. (از منتهی الارب). خواسته. خوب. نیکو. پسنده و شایسته و دلپسند و مقبول. باقدر و با قیمت و بسیار اعلی. (ناظم الاطباء). همه کس پسند. نوع برتر و بهتر از چیزی
لغت نامه دهخدا
(مَ وَ)
دهی است از دهستان دیهوک بخش طبس شهرستان فردوس، در 90هزارگزی جنوب شرقی طبس و 7 هزارگزی غرب راه طبس، با 206 تن سکنه. آبش از قنات، محصولش غلات و ذرت، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی ازمصدر رغس. رجوع به رغس شود، گوالیده ومرد بسیارخیر، مبارک. وجه مرغوس، یعنی میمون و مبارک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از دهستان گل فریز بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 37هزارگزی جنوب خاوری بیرجند و 2 هزارگزی شمال گل فریز. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 14هزارگزی جنوب شرقی شیراز و یک هزارگزی راه شیراز به خرچول، با 109 تن سکنه. آب آن از قنات، محصولش غلات، و صیفی، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ)
تأنیث مرغوث، نعت مفعولی از مصدر رغث. رجوع به مرغوث و رغث شود، شیردهنده ای که پستان وی مکیده شده باشد. (ناظم الاطباء). شیرده. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کیک. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (غیاث اللغات از شرح نصاب و کنزاللغه). کک. (فرهنگ فارسی معین). ج، براغیث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَغْ غَ)
جای انگشتری از انگشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تفال بد از پرواز مرغ تطیر مقابل مروا: آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن. (معزی)، مطلق تفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغوب
تصویر مرغوب
پسندیده و معقول، خواسته، خوب، نیکو، همه کس، خواسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغول
تصویر مرغول
پیچ و تاب باشد، موی پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغوث
تصویر برغوث
کک کیک کک، جمع براغیث. یا برغوث البحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغول
تصویر مرغول
((مَ))
پیچیده، زلف پیچیده و مجعد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغوا
تصویر مرغوا
((مَ یا مُ))
فال بد، نفرین. مقابل مروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغوب
تصویر مرغوب
((مَ))
پسندیده، مورد قبول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برغوث
تصویر برغوث
((بُ))
کک، کیک، جمع براغیث
فرهنگ فارسی معین
پسندیده، دلپذیر، دلپسند، خوب، زیبا، دلخواه، مطلوب، مقبول، نیک، نیکو
متضاد: نامرغوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفال بد، فال بد، تطهیر، تفال، نفرین
متضاد: مروا
فرهنگ واژه مترادف متضاد