جدول جو
جدول جو

معنی مرغوا - جستجوی لغت در جدول جو

مرغوا
مقابل مروا، فال بد، نفرین، برای مثال نفرین کند به من بردارم به آفرین / مروا کنم بدو بر دارد به مرغوا (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۲)
تصویری از مرغوا
تصویر مرغوا
فرهنگ فارسی عمید
مرغوا
(مُ غُ / مَ غُ)
فال بد و نفرین. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). بدسگالی. بدخواهی. بداندیشی. تفؤل بد از پرواز مرغ. مقابل تحسین. مقابل مروا، دعای خیر و آفرین:
گردد از مهر تو نفرین موالی آفرین
گردد از کین تو مروای اعادی مرغوا.
قطران.
یکی رابه بزم اندرون فال نیکی
یکی را به رزم اندرون مرغوائی.
قطران.
به دوستان بر از او مرغوا شود مروا
به دشمنان بر از او آفرین شود نفرین.
قطران.
نیابد آفرین آنکس که گردونش کند نفرین
نیابد مرغوا آنکس که یزدانش دهد مروا.
قطران.
مرغوا بر ولی شود مروا
آفرین بر عدو شود نفرین.
معزی.
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن.
معزی.
- مرغوا کردن، نفرین کردن:
شاه را گفت مفسدی ز احوال
که کند مرغوا به جان تو زال.
سنائی.
- به مرغوا داشتن، به حساب نفرین گذاردن. نفرین حساب کردن:
نفرین کند به من بردارم به آفرین
مروا کنم بدو بردارد به مرغوا.
ابوطاهر خسروانی
لغت نامه دهخدا
مرغوا
تفال بد از پرواز مرغ تطیر مقابل مروا: آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا جای شجر گیرد گیا جای طرب گیرد شجن. (معزی)، مطلق تفال
فرهنگ لغت هوشیار
مرغوا
((مَ یا مُ))
فال بد، نفرین. مقابل مروا
تصویری از مرغوا
تصویر مرغوا
فرهنگ فارسی معین
مرغوا
تفال بد، فال بد، تطهیر، تفال، نفرین
متضاد: مروا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مروا
تصویر مروا
(دخترانه)
پهلوی فال نیک و دعای خیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرغوب
تصویر مرغوب
پسندیده، خواسته شده، دارای کیفیت برتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروا
تصویر مروا
تفال، فال نیک، برای مثال لب بخت پیروز را خنده ای / مرا نیز مروای فرخنده ای (عنصری - ۳۶۲)
مروای نیک: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو بر مروای نیک انداختی فال / همه نیک آمدی مروای آن سال (نظامی۱۴ - ۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرغول
تصویر مرغول
دارای پیچ و تاب، مجعّد، برای مثال جوان چون بدید آن نگاریده روی / به سان دو زنجیر مرغول موی (رودکی - ۵۴۴)، کنایه از زلف پیچیده و مجعد، در موسیقی آواز، نغمه
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
پیچ و تاب باشد و زلف و کاکل خوبان را نیز گویند وقتی که آن را شاخ شاخ کنند و بعد از آن پیچند. (برهان). پیچ و تاب موی پیچیده. (غیاث). پیچان. جعد. مجعد. موی پیچیده و با پیچ و تاب. موی مغضب. بشک. مقابل فرخال. (یادداشت مرحوم دهخدا). عکش. عکف. (از منتهی الارب) :
ز مشک تبتی مرغول پنجاه
فروهشته ز فرقش تا کمرگاه.
(ویس و رامین).
جعد مفتول جان گسل باشد
زلف مرغول غول دل باشد.
سنائی.
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کان خط مرغول چون نگار برآمد.
سوزنی.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چه خاوه.
سوزنی.
سرش همچون سر ماهی است لغزان
به بن بر رومۀ مرغول چون شست.
سوزنی.
نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست
ز عنبر، آن خط مرغول تیره روشن.
سوزنی.
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشکین کمند افکنده بر دوش.
نظامی.
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک انداز کردی.
نظامی.
به تن بر یکی آسمان گون زره
چو مرغول هندی گره بر گره.
نظامی.
تا که مرغول خطت دیدم و معنی لطیف
پس از آن یاد نیامد ز گل شمشادم.
کمال اسماعیل.
مرغول را بگردان یعنی برغم سنبل
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان.
حافظ.
تقصیب، مرغول و پیچان گردانیدن موی را. (از منتهی الارب). شعر جعد، موی مرغول یا موی کوتاه. (منتهی الارب). شعر حجن، موی مرغول و فروهشته. (منتهی الارب). قطط، سخت بشک شدن موی، یعنی نیک مرغول کرده، ای جعد محکم تافته. (مجمل اللغه). مقصّب، موی مرغول و پیچان. (منتهی الارب).
- مرغول ریش، دارای ریشی مرغول و مجعد.
- مرغول موی، دارندۀ موی جعد. محبّ’الشعر:
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بسان دو زنجیر مرغول موی.
رودکی.
کنشاء، مرد مرغول موی و زشت روی. (منتهی الارب).
، تحریر و پیچش نغمه و آواز را هم گفته اند و آواز مطربان و خوانندگان و مرغان را بدین سبب مرغول و مرغوله خوانند. (برهان). آواز مرغان و نوعی از آواز خاص مطربان که با پیچیدگی باشد. (غیاث) :
تو و دست دستان و مرغول مرغان
که آن غول صد دست دستان نماید.
خاقانی.
، عیش و نشاط و خرمی. (برهان). بیت ذیل را جهانگیری بشاهد معنی فوق آورده است اما می نماید که استوار نباشد و با معنی تحریر و آوازخوانی مناسبت بیشتر دارد:
آن دمی کو سخن از سکره مرغول کند
از خجالت ز تن سکره بگشاید خوی.
سیف اسفرنگ
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نام یکی از دهستانهای شش گانه بخش ایذه شهرستان اهواز است. این دهستان در قسمت غرب ایذه وشرق مسجد سلیمان در کوهستان واقع و هوای آن گرمسیر و آب اکثر قراء آن از رودخانه و چشمه. محصول عمده آن گندم، جو، برنج است. این دهستان از 53 آبادی بزرگ وکوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8000 نفر است. قراء مهم آن به شرح زیر است. دوبلوطان، شیرازه، شب تیز، کنار پیر، گوری. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ)
اسم هندی مرزنجوش است. (از مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مُرْ)
فال نیک و دعای خیر. (جهانگیری) (برهان). فال نیک. (غیاث). فال نیکو. (اوبهی) (آنندراج). دعا. دعای خیر. نیک سگالی. نیک اندیشی. مرحبا. تحسین مقابل مرغوا، نفرین:
روزه به پایان رسید و آمد نوعید
هر روزبر آسمانت بادا مروا.
رودکی.
(از فرهنگ اسدی اقبال ص 5 وشرح احوال رودکی ص 1037).
نفرین کند به من بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد به مرغوا.
بوطاهر خسروانی.
روزه بپایان رسید و آمد نوعید
دیر زی و شاد و نیک بادت مروا.
بهرامی (از لغت نامه اسدی چ آلمان ص 4).
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای.
عنصری.
بدو گفت داریم ما هرکسی
بدین گاو مروای فرخ بسی.
اسدی.
نیابد آفرین آن کس که گردونش کند نفرین
نیابد مرغوا آن کس که یزدانش دهد مروا.
قطران.
گردد از مهرتو نفرین موالی آفرین
گردد از کین تو مروای معادی مرغوا.
قطران.
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
(منسوب به ناصرخسرو).
مرغوا بر ولی شود مروا
آفرین بر عدو شود نفرین.
معزی.
آری چو پیش آید قضا مروا شود چون مرغوا
جای شجن گیرد گیا، جای طرب گیرد شجن.
معزی.
از خاک صفا، صفا پذیری
مروا ز جبال مروه گیری.
خاقانی.
- مروای نیک، فال نیک. (برهان).
- ، نام لحنی است از سی لحن باربد. (آنندراج). لحن بیست و دوم از سی لحن باربد. (برهان).
چوبرمروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رغب و رغبه. خواهش نموده شده. (غیاث) (آنندراج). خواهانی نموده. (از منتهی الارب). خواسته شده. و درخواست کرده شده و آرزو شده. (ناظم الاطباء) : از اقطار و اکناف عالم روی فرا او کرده و همه به نجاح مطلوب و رواج مرغوب رسیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 337). رغیبه، امر مرغوب. (منتهی الارب).
- مرغوب ٌ الیه، مورد درخواست. خواسته شده. مطلوب: شراب (قریۀ) میم در آن زمان بس مرغوب الیه بوده است. (تاریخ قم ص 247).
- مرغوب ٌ عنه، اعراض شده و روی گردان شده از آن. (ناظم الاطباء).
- مرغوب ٌ فیه، متمایل شده بدان خواسته شده. آرزو شده. (ناظم الاطباء).
، پسندیده و معقول. (غیاث) (آنندراج). نفیس. منفس. نفوس. (از منتهی الارب). خواسته. خوب. نیکو. پسنده و شایسته و دلپسند و مقبول. باقدر و با قیمت و بسیار اعلی. (ناظم الاطباء). همه کس پسند. نوع برتر و بهتر از چیزی
لغت نامه دهخدا
(مَ وَ)
دهی است از دهستان دیهوک بخش طبس شهرستان فردوس، در 90هزارگزی جنوب شرقی طبس و 7 هزارگزی غرب راه طبس، با 206 تن سکنه. آبش از قنات، محصولش غلات و ذرت، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رغث. رجوع به رغث شود، شخصی که بر او چندان سؤال و درخواست شود که آنچه پیش او بود سپری شود و به اتمام رسد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که رگهای پستان وی دردناک شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی ازمصدر رغس. رجوع به رغس شود، گوالیده ومرد بسیارخیر، مبارک. وجه مرغوس، یعنی میمون و مبارک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی است از دهستان گل فریز بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 37هزارگزی جنوب خاوری بیرجند و 2 هزارگزی شمال گل فریز. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 14هزارگزی جنوب شرقی شیراز و یک هزارگزی راه شیراز به خرچول، با 109 تن سکنه. آب آن از قنات، محصولش غلات، و صیفی، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ولایتی است از جمهوری فزویلا از آمریکای جنوبی، از نیکوترین و پرنعمت ترین ولایات جمهوری مزبور است. مساحت آن 230 هزار گز مربع است و عدد سکنۀ وی 81 هزار تن و اراضی آن مشجر و از جملۀ انواع اشجار آن، شجرهالبقره است که ارتفاع آن 200 قدم است و جوزالهندی و خروب آمریکائی موسوم به موانیلیا و نیشکر و قهوه و پنبه دارد. (ضمیمۀ معجم البلدان). وظاهراً این شهر همان اراکاژو یا اراکاژا است و فزویلا نیز مصحّف برزیل است
لغت نامه دهخدا
ابن شانخ بن فالخ بن عابر (هود النبی). وی جدّ ابراهیم خلیل است. (تاریخ سیستان ص 42 و 43). و رجوع به ارغو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرغول
تصویر مرغول
پیچ و تاب باشد، موی پیچیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروا
تصویر مروا
فال نیک، دعای خیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغوب
تصویر مرغوب
پسندیده و معقول، خواسته، خوب، نیکو، همه کس، خواسته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تفال بد زدن تطیر، تفال زدن (مطلقا) : چون کنم من دعای بد حاشا، یا زنم مرغوای بد حاشا، (حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروا
تصویر مروا
((مُ))
فال نیک، دعای خیر. مقابل مرغوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغوب
تصویر مرغوب
((مَ))
پسندیده، مورد قبول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغول
تصویر مرغول
((مَ))
پیچیده، زلف پیچیده و مجعد
فرهنگ فارسی معین
پسندیده، دلپذیر، دلپسند، خوب، زیبا، دلخواه، مطلوب، مقبول، نیک، نیکو
متضاد: نامرغوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تفال خیر، فال نیک
متضاد: مرغوا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی گیاه وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی