جدول جو
جدول جو

معنی مرزرود - جستجوی لغت در جدول جو

مرزرود
دهی است مرکز دهستان میشه پاره بخش کلیبر شهرستان اهر آذربایجان در 21هزارگزی جنوب کلیبر آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پردرود
تصویر پردرود
پر دعا و ثنا
فرهنگ فارسی عمید
(کَ مَ زَ)
دهی از دهستان پایین ولایت است که در بخش فریمان شهرستان مشهد واقع است و 136 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
گویا از ابزار موسیقی بوده است:
برسر سرو بانگ فاختگان
چون طربرود دلنواختگان.
نظامی.
کدو برکشیده طربرود را
گلوگیر گشته به امرود را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام رودی است در ترکستان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان دیلمان است که در بخش سیاهکل شهرستان لاهیجان واقع است و137 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
حکمت باشد که آن دریافتن افضل معلومات است به افضل علم. (برهان). برساختۀ دساتیر است. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 256 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت. کوهستانی، معتدل، مرطوب و سکنۀ آن 275 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ مِ)
یکی از دهستانهای ییلاقی بخش نور شهرستان آمل است. این دهستان در 10 الی 20هزارگزی جنوب بلده در طول یک درۀ کوهستانی واقع است و هوایی سردسیر دارد. از چهار آبادی به نامهای کمر، بردون، سرآسب، بطاهر کلا تشکیل شده است و در حدود 2300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
قدیس، یوحنّا القدیس. نام یکی از دوازده حواری عیسی و شاگرد محبوب آن حضرت. در جلیلۀ بیت سعید تولد یافت و از جوانی به عیسی مسیح پیوست و ظاهراً پیش از آن درک محضر یحیی تعمیددهنده کرده بود و از شاگردان او بشمار میرفت. وی نویسندۀ انجیل یوحنّا است. رجوع به یوحنّا شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ زَ)
دهی از دهستان طارم پایین است که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 158 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام دهی است به همدان. (معجم البلدان). از بلوکات ولایت همدان، حد شمالی کوههای فرقان، شرقی پیشخوار، جنوبی حاجی لو و غربی مهربان. عده قری 72. جمعیت 20000 تن است. (از جغرافیای کیهان). دهی است از دهات همدان. (نزهه القلوب ص 72)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حومه دستجرد شهرستان قم. دارای 332 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن و انگور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(گُ لِ)
دهی است از دهستان ییلاقات دوهزار قصبۀ تنکابن. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 145)
لغت نامه دهخدا
آلت تناسل. (برهان قاطع). آلت مردی. (فرهنگ خطی از مؤید الفضلاء). ظاهراً مرز کون درست است. (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع). رجوع به مرز در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرزنجوش. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به مرزنجوش و مرزنگوش شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان سمیرم پائین بخش حومه شهرستان شهرضا. دارای 1000 تن سکنه میباشد. آب آن از قنات و شعبه رود خانه شور تأمین میشود. محصول آن غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان. واقع در پانزده هزارگزی جنوب باختری سیاهکل. این ناحیه در جلگه واقع و مرطوب و مالاریائی است. بدانجا 765 تن سکنه می باشد که گیلکی و فارسی زبانند. آب آن از نهر خرارود و محصولاتش: برنج، چای، لبنیات و عسل است. اهالی بکشاورزی و گله داری و شال بافی گذران میکنند و راه آن مالرو است. مزارع کوچک بام و بام لنگه جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پُ دُ)
پرثنا. پرستایش:
بشادی ز اسپان فرود آمدند
زبان و روان پردرود آمدند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حلق خبه کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ولایتی از ماوراءالنهر. (شعوری از مجمعالفرس). نام شهریست در ترکستان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَرْوْ)
شهری است (به خراسان) با نعمت و آبادان و بر دامن کوه نهاده است و میوۀ بسیار، و رود مرو بر کران او بگذرد. (حدود العالم). موضعی به خراسان میان بلخ و مرو، و در خلافت عثمان به دست احنف بن قیس فتح شد. (یادداشت مرحوم دهخدا). شهری است نزدیک به مروالشاهجان و بین آن دو پنج روز مسافت است، و آن بر نهری عظیم قرار دارد لذا آن را بدین نام خوانده اند. این شهر از مرو دیگر کوچکتر است و اهل خراسان آن را مرّوذ تلفظ می کنند و نسبت بدان مروروذی و مرّوذی است. (از معجم البلدان). و نام دیگر آن مرغاب است. (روضه الصفا ج 3 در فصل وفات مهلب بن ابی صفره). در شمال غرجستان است و میان آن و مرو شاهجان پنج منزل است و مروالروذ از مرو شاهجان کوچکتر است و رودی بزرگ بر آن گذرد، و پنج دیه از این ناحیت است. (یادداشت مرحوم دهخدا). مروالرود. مروالروذ. مرو روذ. مروذ:
ز دشت هری تا لب مرورود
سپه بود آکنده چون تار و پود.
فردوسی.
سوی طالقان آمد و مرورود
سپهرش همی داد گفتی درود.
فردوسی.
سوی طالقان آمد و مرورود
جهان پرشد از نالۀ نای و رود.
فردوسی.
در ربیعالاّخر سنۀ سبع و ثلاثین و اربعمائه که امیر خراسان ابوسلیمان جغری بیک داود بن میکال بن سلجوق بوداز مرو برفتم به شغل دیوانی و به پنج دیه مرو الرودفرود آمدم. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 1). شب به دیه بارباب بودم و از آنجا به راه سمنگان و طالقان به مروالرود شدم سپس به مرو رفتم و در آن شغل که به عهدۀ من بود معاف خواستم. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 3).
ز ناگاه در مرورودش بکشت
از آن پس که شد روزگارش درشت.
حکیم زجاجی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
رود خانه مرغاب است و شهر مرو در کنار آن واقع شده است. (برهان) (آنندراج) (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
ماوراءالنهر است. (انجمن آرا). ماوراءالنهر که ترکستان باشد. (آنندراج) (برهان). وررود. ورازرود. رجوع به ورارود شود، رود خانه ماوراءالنهر. (آنندراج) (برهان). رود آمو و ترکستان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نام رودخانه ای در ماوراءالنهر. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ص 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مَ زُ)
سرحد مملکت و هر جائی که در آن توقف می کنند. (ناظم الاطباء). اما درست آن مرز و بوم است به صورت ترکیب عطفی. رجوع به همین ترکیب ذیل مرز شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یکی از دهستان های بخش مرکزی شهرستان اصفهان و در جنوب اصفهان واقع و محدود است از شمال به اصفهان و بخش سده، از جنوب به کوه صفه، از خاور و باختر به زاینده رود. وضع طبیعی: یک رشته ارتفاعات کوه صفه و تخت رستم که در جهت خاور و باختر کشیده شده و در جنوب دهستان واقع و بلندترین قلۀ آن 2240 متر است رودخانه: قسمتی از مسیر رود خانه زاینده رود در حد خاوری و باختری و شمالی این دهستان واقع شده است. زمستان آن معتدلست و آب قراء آن از رود خانه زاینده رود و چاه تأمین میشود. این دهستان از 9 آبادی تشکیل می شود و سکنۀ آن 15276 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
یکی از دهستان های بخش نطنز شهرستان کاشان است. در شمال دهستان چیمه رود واقع و کوهستانی است و از 7 آبادی تشکیل شده است. سکنه در حدود 5400 تن. و قراء مهم آن ابیانه و طره و کمجان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ فُ)
زیر و زبر. زیر و رو. بالا و زیر. زیر و بالا. (یادداشت مؤلف). همه اطراف. بلندی و پستی. بالا و پائین و زیر و زبر. (ناظم الاطباء).
- برفرود سخن، فراز و نشیب آن. نیک و بد آن:
بکوشم باندازۀ دستگاه
کنم برفرود سخن را نگاه.
شمسی (یوسف وزلیخا).
- برفرود کاری، زیر و زبر آن. اختلاف و تمایز آن:
خدمت سلطان بجان از شهریاری خوشتر است
وین کسی داند که داند برفرود روزگار.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
نام یکی از دهستانهای بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. این دهستان در خاور بخش واقع شده. از 78 آبادی تشکیل گردیده و جمعیت آن درحدود 33900 نفر و قراء مهم آن کهریز - گایگان - چین سلطان - گندسینه، سور - اردودرخمه بالا و پائین - گندر - اوزن - زمزم - جلیل آباد - آلی گر - کان سرخ - شاهپورآباد - مغانک پائین - شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رجوع به ارزنهالروم شود، حبابی که بر روی شراب بهم رسد. (برهان). حباب خرد که از تیزی شراب در شراب افتد هنگام ریختن می در پیاله. (مؤید الفضلاء) ، کوکب. ستاره. (برهان) ، شرارۀ آتش. (برهان) ، جرعۀ می زعفرانی. (مؤید الفضلاء) ، عرقی که بر پشت خم برآید:
گاو سفالین که آب لالۀ ترخورد
ارزن زرینش از مسام برآمد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پردرود
تصویر پردرود
پر دعا و ثنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزجوش
تصویر مرزجوش
پارسی تازی گشته مرزنگوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفرود
تصویر برفرود
بالا و زیر، زیر و رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردرند
تصویر مردرند
((مَ دِ رِ))
آدم زرنگ و حقه باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرارود
تصویر فرارود
ماورا النهر
فرهنگ واژه فارسی سره