جدول جو
جدول جو

معنی مرزحه - جستجوی لغت در جدول جو

مرزحه(مِ زَ حَ)
مرزح. چوبی که زیر رز نهند. (از متن اللغه). رجوع به مرزح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرزه
تصویر مرزه
گیاهی بیابانی یک ساله از خانوادۀ نعناع دارای برگ های ریز و گل های کبودرنگ با طعم تند و خوشبو که در طب برای معالجۀ بعضی امراض ریه و معده به کار می رود و به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود، اوشه، اوشن، صعتر، سعتر، کالونی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروحه
تصویر مروحه
بادزن، بادبزن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَشْ شَ حَ)
مؤنث مرشح، نعت مفعولی از ترشیح. رجوع به مرشّح و ترشیح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ حَ)
انبار مویز و جز آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
مقطع بعید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه). راه دور و دراز از سفر. (ناظم الاطباء) ، زمین هموار. (منتهی الارب). المطمئن من الارض. (اقرب الموارد). ما اطمأن من الارض. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
چوب دوشاخه ای که تاک رز را به وی برگیرند از زمین. (منتهی الارب). چوبی که بدان شاخ مو را از زمین بلند کنند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). مرزحه. (متن اللغه). آن چوب که زیر رز نهند. (مهذب الاسماء). ج، مرازح، صوت. (متن اللغه). آواز سخت یا آن که سخت نباشد. (منتهی الارب). رجوع به مرزیح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
مره از مصدر مرز. (اقرب الموارد). و رجوع به مرز شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ)
نوعی از سعتر بستانی که برگش دراز باشد. (رشیدی) (از برهان قاطع) (از جهانگیری) .سبزی ای است خوردنی که مانند ریحان و ترخان با آن خورند. (انجمن آرا). یکی از احرار بقول با برگهای باریک و مزه تند و معطر که خام و پخته آن را خورند. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی است یک ساله از تیره نعنائیان دارای ساقه های متعدد و برنگ متمایل به قرمز که به حالت وحشی در اروپای جنوبی و آسیا به فراوانی میروید. برگهای آن نرم و متقابل و تقریباً بدون دمبرگ وباریک و نوک تیز و پوشیده از کرک و دارای تارهای غده ای فراوان اسانس دار است، گلهایش ارغوانی و به طور مجتمع در نقاط مختلف ساقه های متعدد آن قرار گرفته است. از این گیاه اسانسی حاصل میشود که به صورت مایعی بی رنگ یا مایل به زردی است. سر شاخه های گلدار و برگهای آن بوی معطر و اثر نیرودهنده و تسهیل کننده عمل هضم و مقوی معده و مدر و بادشکن دارد. این گیاه در ایران جزو سبزی های خوراکی به صورت خام و پخته در اغذیه مصرف میشود ندغ. صعترالبر. (فرهنگ فارسی معین). و نیزرجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 249 و کارآموزی داروسازی ص 214 شود، مالۀ بنایان و گلکاران. آلتی که بدان کاهگل و گچ بر دیوار مالند. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از جهانگیری) (رشیدی) (از واژۀ اوستائی مرز به معنی مالیدن است)، چراغدان. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (برهان قاطع). مزره (به تقدیم زاء بر راء) هم به این معنی گفته اند. (رشیدی) (برهان قاطع). رجوع به مزره شود، موش. (رشیدی) (انجمن آرا) (برهان قاطع) فاره. (برهان قاطع). رجوع به مرز و مرزنگوش و حواشی آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ)
غلیواژ یا مرغی شبیه به عقاب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
قطعه. (اقرب الموارد). پاره ای. (از منتهی الارب). قطعه ای از چیزی. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ حَ)
دلو و مانند آن که بدان آب کشند. (منتهی الارب) (آنندراج). دول و هر چیز که بدان آب کشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، منازح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ حَ)
دیگ افزاردان. (منتهی الارب) (آنندراج). دیگ افزاردان و ظرفی که در آن توابل و دیگ افزار نگاه می دارند. (ناظم الاطباء). ظرفی است مانند نمکدان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ حَ)
مؤنث مازح. (ناظم الاطباء). زن مزاح کننده. زن بذله گو. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
انقراقون. خرم. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَشْ شِ حَ)
مؤنث مرشح، نعت فاعلی از ترشیح. رجوع به مرشّح و ترشیح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شِ حَ)
مؤنث مرشح، نعت فاعلی از ارشاح. رجوع به مرشح و ارشاح شود
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ حَ)
مرشح، که خوی گیر و عرق گیر باشد. ج، مراشح. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به مرشح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ بَ)
مهتری اهل فرس. (منتهی الارب). ریاست فرس. رئیسی و سرکردگی پارسیان. (از اقرب الموارد). اسم مصدری است که عربان از واژۀ مرزبان فارسی ساخته اند. رجوع به مرزبان در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ بَ / مِ زَبْ بَ)
کلوخ کوب. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (دستور الاخوان) (از متن اللغه). تخماق، آهن کوب حدادان. (منتهی الارب). مطرقۀ آهنگران. ارزبّه. (از متن اللغه). پتک: مع کل فارس مرزبه حدید فیجیئون الی الباب و یضرب کل واحد منهم القفل والباب ضربات کثیره. (یادداشت مؤلف، از معجم البلدان ذیل کلمه ’سد یأجوج و مأجوج’) ، عصای آهنی. عصیه من حدید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، مرازب
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ حَ)
سینۀ کشتی. (منتهی الارب). صدرسفینه. (اقرب الموارد). جلو کشتی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ حَ)
بیابان و جای باد گذر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جایگاه که باد نیک وزد. (دهار). ج، مراویح. (منتهی الارب). ج، مراوح. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِرْ وَ حَ)
مروح. مروحه. بادکش. (منتهی الارب). بادبیزن. (دهار). بادویزن. (زمخشری). وسیله و ابزاری صفحه مانند که هنگام شدت یافتن گرما آن را بحرکت درآورند متحرک شدن هواو خنک شدن را. (از اقرب الموارد). بادزن. بادبزن. ج، مراوح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
بر سر گهوارشان بروی فتاده
مروحۀ سبز بر دو دست همه سال.
منوچهری.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحۀ زمان نجنبد.
خاقانی.
در عهد عدل تست که میشان همی کنند
هنگام خواب مروحه از پنجۀ ذئاب.
رضی نیشابوری.
خیری منشور مرکب شده
مروحۀ عنبر اشهب شده.
نظامی.
خیری سرفکنده را در غم عمررفته بین
سنبل شاخ شاخ را مروحۀ چمن نگر.
عطار.
چون در سرادقات معانی کنم نزول
طاوس سدره مروحه سازد ز شهپرم.
کمال اسماعیل.
باد بی یاری زلفت نزند
صبحدم مروحه برگلزاری.
کمال اسماعیل.
مروحۀ تعریف صنع ایزدش
زد برآن باد و همی جنباندش.
مولوی.
گر خود به جای مروحه شمشیر میزند
مسکین مگس کجا رود از پیش قند او.
سعدی.
غلام پری پیکر با مروحۀ طاوسی بالای سر او ایستاده. (گلستان سعدی). پیشانی از نیمۀ عصابه کلاه از مروحه نخودی. (دیوان نظام قاری ص 134).
- مروحه زن، آن که بادبزن را بحرکت درآورد:
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب.
خاقانی
مروحه. مروح. رجوع به مروح و مروحه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرنحه
تصویر مرنحه
سینه کشتی
فرهنگ لغت هوشیار
نمدزین خویگیر ستور مونث مرشح دختر تربیت شده جمع مرشحات. مونث مرشح مربیه فرزند مودبه جمع مرشحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزبه
تصویر مرزبه
از ریشه پارسی مرزبانی پیشوایی دستوراک آهنی، پتک
فرهنگ لغت هوشیار
مرجحه در فارسی مونث مرجح: برتری داده برتری یافته مونث مرجح جمع مرجحات. مونث مرحج جمع مرجحات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروحه
تصویر مروحه
بادبزن جمع مراوح: طاوس مروحه بافته از زر رشته اجنحه بر دوش نهاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزح
تصویر مرزح
پارسی تازی گشته مرزو زمینی که برای کشت هموار و آماده کرده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقزحه
تصویر مقزحه
دار بویدان
فرهنگ لغت هوشیار
مازحه در فارسی: مونث مازح: زن لوده زن بزله گوی مونث مازح زن مزاح کننده زن بذله گو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزه
تصویر مرزه
شالیزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروحه
تصویر مروحه
((مِ وَ حَ یا حِ))
بادبزن، جمع مراوح
فرهنگ فارسی معین
((مَ زِ))
گیاهی است یکساله از تیره نعناعیان که دارای ساقه های متعدد و به رنگ مایل به قرمز است. برگ های آن نرم و متقابل و تقریباً بدون دمبرگ و باریک و نوک تیز و پوشیده از کرک و دارای تارهای غده ای فراوان اسانس دار است. این گیاه در ایران جزو سبزی های
فرهنگ فارسی معین
آویشن از تیره ی نعناع که خودرو است، از قطعات آبدنگ، اهرم.، مازه، ستون فقرات
فرهنگ گویش مازندرانی