جدول جو
جدول جو

معنی مرزبه - جستجوی لغت در جدول جو

مرزبه
(مِ زَ بَ / مِ زَبْ بَ)
کلوخ کوب. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (دستور الاخوان) (از متن اللغه). تخماق، آهن کوب حدادان. (منتهی الارب). مطرقۀ آهنگران. ارزبّه. (از متن اللغه). پتک: مع کل فارس مرزبه حدید فیجیئون الی الباب و یضرب کل واحد منهم القفل والباب ضربات کثیره. (یادداشت مؤلف، از معجم البلدان ذیل کلمه ’سد یأجوج و مأجوج’) ، عصای آهنی. عصیه من حدید. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، مرازب
لغت نامه دهخدا
مرزبه
(مَ زَ بَ)
مهتری اهل فرس. (منتهی الارب). ریاست فرس. رئیسی و سرکردگی پارسیان. (از اقرب الموارد). اسم مصدری است که عربان از واژۀ مرزبان فارسی ساخته اند. رجوع به مرزبان در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
مرزبه
از ریشه پارسی مرزبانی پیشوایی دستوراک آهنی، پتک
تصویری از مرزبه
تصویر مرزبه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
جای دیدبان در بلندی، مرقب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
مقام، منزلت، پایه، بار، دفعه، در تصوف هر یک از مراحل سلوک، طبقۀ ساختمان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ عَزْ زِ بَ)
زن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ طَ بَ)
چاه آب شیرین میان چاههای آب شور. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین گیاه سبزناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان. در ده هزارگزی شمال شرقی رامیان و 3هزارگزی جنوب راه گرگان به شاهرود و در دشت معتدل هوائی واقع و دارای 460 تن سکنه است. آبش از قنات و رود خانه خرما رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مُرَغْ غَ بَ)
تأنیث مرغّب که نعت مفعولی است از ترغیب. ج، مرغّبات. رجوع به مرغب و ترغیب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَغْ غِ بَ)
مؤنث مرغّب که نعت فاعلی است از مصدر ترغیب. ج، مرغبّات. رجوع به مرغب و ترغیب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طِ بَ)
تأنیث مرطب که نعت فاعلی است از مصدر ارطاب. رجوع به ارطاب و مرطب شود، أرض مرطبه، زمین بسیارگیاه سبز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَطْ طِ بَ)
تأنیث مرطّب که نعت فاعلی است از ترطیب. رجوع به مرطب و ترطیب شود
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ لَ)
ترحیب. مرحبا گفتن. (از اقرب الموارد). ترحاب. (یادداشت مؤلف). تهنیت گفتن. (ناظم الاطباء). رجوع به مرحبا و ترحیب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ بَ)
مرقب. جای دیده بان بر بلندی. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). ج، مراقب. و رجوع به مرقب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ بَ)
جست ناگاه که ازآن بترسند، و آن چنان است که کسی با جهش نزد تو بنشیند و چون تو غافل بوده ای سبب ترس گردد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بیابان و هر جای ترسناک که از آن هراسی در دل افتد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَتْ تَ بَ)
درست کرده شده. (غیاث اللغات). ترتیب داده شده. منظم. تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود، درجه به درجه داشته شده. (غیاث اللغات). تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ بَ / بِ)
پایه. درجه. مقام. حد. مرحله. اندازه. رتبه: ثمرۀ این اعتراف و رضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را و دریابد مرتبۀ بلند ثواب. (تاریخ بیهقی ص 309). مرتبۀ هر کسی پیدا کرد. (مجمل التواریخ، از فرهنگ فارسی معین).
پیشتر از مرتبۀ عاقلی
غافلی ای بود خوشا غافلی.
نظامی.
کارش از آن درگذشت و به مرتبۀ بالاتر رسید. (گلستان).
تا بدین مرتبه خونخوار نمی باید بود.
وحشی.
، منزلت رفیع. پایۀ بلند. پایگاه رفیع. مقام والا:
بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان
هر صبحدم بر آورد از خاورآینه.
خاقانی.
گر پای سگ کویش بر دیدۀ ما آید
زاین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن.
خاقانی.
فرق ترا درخورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبه غیر تو شد کامکار.
خاقانی.
یکی از دوستان قدیمش... در چنان مرتبه دیدش گفت منت خدای را... (گلستان).
- مرتبۀ احدیت (اصطلاح عرفانی) ، مرتبه ای است که در آن حقیقت وجود در نظر گرفته شود فارغ از هر چیز دیگری، در این مرتبه کلیه اسماء و صفات مستهلک شوند و این مرتبه را جمعالجمع و حقیقه الحقایق و عماء نیز گویند. (از تعریفات). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- مرتبۀ الهیه، در نظر گرفتن حقیقت وجود است به شرط جمیع اشیاء لازمۀ آن از کلی و جزئی که عبارت است از اسماء و صفات و آن را واحدیت و مقام جمع نامند و چون این مرتبه مظاهر اسمائی را که عبارت از اعیان و حقایق است به کمالاتی که با استعدادات السماء مناسب باشد می رساند آن را مرتبۀ ربوبیت نامند و اگر حقیقت وجودفقط به شرط کلیات اشیاء در نظر گرفته شود از آن به رحمن، رب العقل الاول، به لوح قضا و ام الکتاب و قلم اعلی تعبیر کنند. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- مرتبۀ انسان کامل، عبارت است از همگی و تمامی مراتب الهیه و کونیه از عقول و نفوس کلیه و جزئیه و مراتب طبیعت تا پایان تنزلات وجود و آن را مرتبۀ عمائیه نیز گویند. از این رو مرتبۀ انسان کامل مشابه مرتبه الوهیت باشد و فرقی بین این دو مرتبه نیست جز آنکه مرتبۀ در الوهیت سخن از ربوبیت و مربوبیت رود. و ازاین لحاظ است که در مرتبۀ انسان کامل صحبت از جانشینی و خلافت حق درباره انسان کامل بمیان آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون از تعریفات جرجانی).
- مرتبۀ جمعالجمع، مقام وحدت و ظهور است. (غیاث اللغات). رجوع به سطور قبلی ذیل مرتبۀ احدیت شود.
، (در ساختمان) طبقه. آشکوب: ساختمان چهارمرتبه یعنی چهارطبقه، چهارآشکوبه، بار. دفعه. کرت. راه. مره. نوبت:
هزار مرتبه مانا فزون شنیدستی
که هست یار بد از مار جانگزای بتر.
خاقانی.
، (در حساب) در نوشتن اعداد از راست به چپ برای هر رقم مرتبه ای قائل شده اند که نمایان گر ارزش هر رقم است. و به ترتیب از راست به چپ مرتبه اول از 1 تا 9است که آن را مرتبه اول یا یکان یا آحاد گویند و هررقمی که در این مرتبه واقع شود نماینده آحاد است، ورقمی که در مرتبۀ دوم قرار گیرد نمایندۀ عشرات یادهگان است از 10 تا 99 و رقمی که در مرتبۀ سوم واقع شود نمایندۀ مئات یا صدگان است از 100 تا 999 و به همین ترتیب. مثلاً در عدد 638 رقم اول که در مرتبۀآحاد است نمایندۀ 8 واحد است و رقم دوم که در مرتبۀ عشرات است نمایندۀ 3 عشره یا 30 واحد است و رقم سوم که در مرتبۀ مئات است نمایندۀ 6 مائه یا 600 واحد است
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ بَ)
پایگاه بلند. منزلت رفیع. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مرتبت و مرتبه شود، پایگاه. (مهذب الاسماء). منزله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پایه. (منتهی الارب). مکانت. (منتهی الارب). رجوع به مرتبه و مرتبت شود، جای دیده بان بر سر کوه. (منتهی الارب). مرقبه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). که بر قله کوه باشد. (از متن اللغه). استادنگاه سر کوه. (فرهنگ خطی) ، مقام شدید. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، مراتب
لغت نامه دهخدا
(مَزِ بَ)
جمع واژۀ مرزبان. (دستورالاخوان) (متن اللغه). جمع مکسر مرزبان ساخته اند. رجوع به مرزبان شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ بَ)
داه. (منتهی الارب). داه و کنیز. (ناظم الاطباء). کنیز. (از اقرب الموارد) ، زن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ حَ)
مرزح. چوبی که زیر رز نهند. (از متن اللغه). رجوع به مرزح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ بَ / مُ نِ بَ)
أرض مرنبه، زمین خرگوشناک. (منتهی الارب). زمین که در آن خرگوش بسیار باشد. (از اقرب الموارد). مؤرنبه. و رجوع به مؤرنبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ بَ)
تأنیث مرعب. رجوع به مرعب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ بَ)
رجوع به مرکب و مرکبه و مرکبات شود.
- اعضای مرکبه، اعضای آلیه. رجوع به ’اعضاء’ و ’آلیه’ شود.
- حمی مرکبه، تبی که سبب آن دو خلط باشد یا بیشتر. (بحر الجواهر).
- قضیۀ مرکبه، عبارت از قضیۀ موجبه ای است که معنای آن مرکب از دو قضیه باشد یکی موجبه و دیگری سالبه. مثال: کل انسان ضاحک لا دائماً، زیرا لادوام اشارت به قضیۀ دیگر است که سالبه است. قضایای مرکبه هفت اند: شرطیۀ خاصه، عرفیۀ خاصه، وقتیه، منتشره، وجودیه لاضروریه، ممکنۀ خاصه، وجودیۀ لادائمه. (فرهنگ علوم عقلی از دستور العلماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کِ بَ)
تأنیث مرکب. مرکبه. ج، مرکبات. رجوع به مرکب شود
لغت نامه دهخدا
(اِ زَبْ بَ)
کلوخ کوب. تخماق کلوخ کوب آهن یا عام است. (منتهی الأرب). کوبین که به آن چیزی را کوبند، نام غله ای که بهندی آنرا چینا گویند. (غیاث). طهف. دخن. دخنه. (مؤیدالفضلا). ذرّت. (منتهی الأرب) (نصاب) (محمود بن عمر ربنجنی). طارو. دارو. نباتی است که در نواحی سردسیر که گندم عمل نمی آید یعنی در قسمتهای کوهستانی برای مصرف اهالی یا دانۀ مرغ کاشته شود و آن پست و کم ارز است.گال. بعضی آنرا گاورس و جاورس و برخی قسمی از گاورس دانسته اند ولی سوای آنست. میدانی گوید: الحماطه و الخبثا، کاه گاورس. الدّقع، کاه ارزن. در السامی فی الاسامی آمده: طهف، نان ارزنین. لعیعه، نان گاورسین. اخرفت الذره، بسیار دراز شد گیاه ارزن. دخن، ارزن که بهندی کنکنی یا چیناست. (منتهی الأرب). و طعامشان [طعام مردم کرمان] ارزنست. (حدود العالم). و ایشان [صقلابیان] را کشت نیست مگر ارزن. (حدود العالم).
تو نان جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر کس بچین.
فردوسی.
همان ارزن و پست از ناردان
بیارد یکی موبدی کاردان.
فردوسی.
شبانش همی گوشت جوشد بشیر
خود او نان ارزن خورد با پنیر.
فردوسی.
زرّ دنیا به پیش بخشش تو
نگراید به دانۀ ارزن.
فرخی.
اگر زین سو بدان سو بنگرد مرد
بدان سو در زمین بشمارد ارزن.
منوچهری.
وز بخل نیوفتد بصد حیلت
از مشت پرارزنش یکی ارزن.
ناصرخسرو.
عالم و افلاک نیرزد همی
بی سخن او به یکی ارزنم.
ناصرخسرو.
صحبت این زن بدگوهر و بدخو را
گر بورزی تو نیرزی به یکی ارزن.
ناصرخسرو.
و اگر گاورس پوست کنده و ارزن پوست کنده و از کرنج شسته نیم کوفته آشامه سازند همچنان که ازخندروس سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نه ارزن دارم از بهر لعیّه [یعنی لعیعه] .
سوزنی.
کبوتر خانه روحانیان راست
نقطهای سر کلک من ارزن.
خاقانی.
پرارزن است دستم و با بسطتی چنین
از دست درنیفتد یک دانه ارزنم.
کمال اسماعیل.
فرق باشد در معانی گرچه در پیش نظر
آفتاب و قرص ارزن راست شکل مستدیر.
سیف اسفرنگ.
درگذر زین عالم گندم نمای جوفروش
کز جفای اودل احرار ارزن ارزنست.
شهاب الدین سمرقندی.
- امثال:
ارزن پهن کرده ام. رجوع به امثال و حکم شود.
ارزن نما و ریگ پیما.
ارزنی از خرمنی.
اگر از سرش یک من ارزن بریزنددانه ای به زمین نیاید.
مرغ گرسنه ارزن در خواب بیند
لغت نامه دهخدا
تصویری از معزبه
تصویر معزبه
زن همسر مرد، کنیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
جای دیده بان بر بلندی جایی که دیده بانی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
مرکبه در فارسی مونث مرکب درآمیزنده مونث مرکب جمع مرکبات. مونث مرکب: اجزاء مرکبه یک شی جمع مرکبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرغبه
تصویر مرغبه
مونث مرغب جمع مرغبات. مونث مرغب جمع مرغبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
درجه، مقام، حد، مرحله، پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرازبه
تصویر مرازبه
مرازبه در فارسی - از ریشه پارسی مرز بانان جمع مرزبان بسیاق عربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارزبه
تصویر ارزبه
کلوخ کوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
((مَ تَ بَ یا بِ))
پایه، منزلت، جمع مراتب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرقبه
تصویر مرقبه
((مَ قَ بِ یا بَ))
جای دیده بان بربلندی
فرهنگ فارسی معین