جدول جو
جدول جو

معنی مرزبانی - جستجوی لغت در جدول جو

مرزبانی
(مَ بَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان در 80هزارگزی شمال کرمانشاه و 18 هزارگزی شرق راه کرمانشاه به کردستان و 10هزارگزی جنوب دیزگران در دامنه سردسیر واقع و دارای 615 تن سکنه است. آبش از قنات و چشمه. نسبت به قراء مجاور مرکزیت دارد ارتفاع این ده از سطح دریا 1586 گز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
مرزبانی
(مَ)
عبدالحق بن محمد بن مرزبانی صوفی از اهل دمشق (991- 1070ه. ق). محبی گوید به خط وی مجموعه ای دیدم که معانی نادر و حکایات ظریف داشت. و او را شعری نیک بود
لغت نامه دهخدا
مرزبانی
(مَ زَ)
ابوعبیدالله محمد بن عمران بن موسی بن سعید بن عبدالرحمان المرزبانی (متولد بغداد به سال 297 هجری قمری و متوقی به بغداد به سال 384 هجری قمری). از علمای اخبار و ادب وتاریخ. اصلش از خراسان است و تألیفات بسیار دارد از جمله المفید در شعر و احوال شعرا، والازمنه در باب فصول اربعه و ابرها و رعد و برق و روزهای مهم اتفاقات در نزد اعراب و ایرانیها. و نیز اخبار البرامکه و اخبار المعتزله و المستنیر و اخبار ابی مسلم الخراسانی و غیره. این مرد مورد توجه عضدالدولۀ دیلمی نیز بوده است. رجوع به خاندان نوبختی ص 48، 182، 241 و قاموس الاعلام ترکی و اعلام زرکلی ذیل محمد بن عمران شود
لغت نامه دهخدا
مرزبانی
مالکیت زمین، حکومت ناحیه و کشور، حکومت ناحیه سرحدی سر حد داری مرز داری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گیاهی چندساله با گل های ریز و برگ های پهن که در نقاط مرطوب می روید و مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، کنایه از حاکم قسمتی از کشور، برای مثال یکی روز مرد آرزومند نان / دگر روز بر کشوری مرزبان (فردوسی۲ - ۱۵۰۴)، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، کنایه از نگهبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چربزبانی
تصویر چربزبانی
شیرین زبانی، خوشامدگویی، چاپلوسی، برای مثال دشمن، چو نکوحال شدی گرد تو گردد / زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش (ناصرخسرو - ۲۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرغدانی
تصویر مرغدانی
جای نگه داری مرغان خانگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدزبانی
تصویر بدزبانی
ناسزاگویی، هرزه درایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرزبانی
تصویر زیرزبانی
پول یا هدیه که داماد در شب زفاف به عروس می دهد تا حرف بزند، کنایه از سخن آهسته و زیر لب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ زَ)
شیرین زبانی. خوش بیانی:
بگو قاصد ار دانی این ترزبانی
زلال وصال از خبر می تراود.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به ترزبان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ زُ)
معرب مرزبان فارسی است. رجوع به مرزبان شود، رئیس فارسیان و مهتر آنها. (منتهی الارب). مهتر گبرگان. (مهذب الاسماء). مهتر مغان. (دستور الاخوان). مهتر مجوس. (السامی). ج، مرازبه. رجوع به مرزبان شود، مرزبان الزأره، شیر، زیرا رئیس آجام است. (از منتهی الارب). اسد. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن محمد بن مسافر معروف به سالار یا سلار از سرداران دیلم و از خاندان آل مسافر (سالاریان) است که از حدود اواخر قرن سوم هجری در نواحی شمال غربی قزوین و طارم و زنجان استیلائی یافته و با دیلمیان حستانی وصلت کرده بودند و اولین امیر مشهورشان محمد بن مسافر است که با اسفار و مرداویج معاصر بود. و مرداویج به دستیاری او اسفار را در316 برافکند. محمد بن مسافر بر دو پسر خود مرزبان و وهسودان بدگمان شد و به کینه کشی آن دو را خواست که از میان بردارد اما پسران آگاه شدند و پدر را در سال 330 هجری قمری محبوس کردند و مرزبان آذربایجان را در همان سال مسخر کرد و تا ارمنستان تاخت و در 337 به طمع تسخیر ری افتاد اما رکن الدولۀ دیلمی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی را که در این تاریخ به او پناهنده شده بود به جنگ مرزبان فرستاد و او و حسن فیروزان و محمد بن ماکان مرزبان را شکستی سخت دادند و ابومنصور آذربایجان را نیز از دست او و پدرش محمد بن مسافر گرفت و یک سال آنجا ماند و مرزبان را دستگیر کرد و به حبس در سمیرم در فارس فرستاد. مرزبان چهار سال کمابیش آنجا محبوس بود تا سرانجام به تدبیر مادرش خراسویه گریخت (342 هجری قمری) و به آذربایجان آمد و رشتۀ کارها را به دست گرفت و تا 346 که سال مرگ اوست ظاهراً نیرومندی و استواری داشته است. به گفتۀ کسروی بنیانگذار واقعی سلسلۀ سالاریان است. رجوع به تاریخ عمومی عباس اقبال ص 160 و شهریاران گمنام ج 1 ص 85 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ نی ی / مُ نَ نی ی)
کساء مرنبانی، گلیم خرگوش رنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حاکمی که در سرحد باشد. (اوبهی). حاکم و میر سرحد. (جهانگیری). سرحددار. صاحب طرف.طرفدار. حافظ مرز و ثغر و حدود. که محافظت نواحی مرزی و طرفی از مملکت با اوست. حافظ الحد:
به هرمرز بنشاند یک مرزبان
بدان تا نسازند کس را زیان.
دقیقی.
طلایه نه و دیده بان نیز نه
به مرز اندرون مرزبان نیزنه.
فردوسی.
بدو گفت با کس مجنبان زبان
از ایدر برو تا در مرزبان.
فردوسی.
یک فوج قوی لاجرم بدان مرز
از لشکر یأجوج مرزبان است.
ناصرخسرو.
و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. (مجمل التواریخ).
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون.
نظامی.
تیر زبان شد همه کای مرزبان
هست نظرگاه تواین بی زبان.
نظامی.
چو موی ازسر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد.
نظامی.
، مملکت دار. دارندۀ کشور و ملک:
دلارام گفت ای شه مرزبان
نه هر زن دو دل باشد و یک زبان.
فردوسی.
رجوع به معنی قبلی شود، مسلط. حاکم. فرمانروا:
نباشد به خود بر کسی مرزبان
که گویدهر آنچ آیدش بر زبان.
نظامی.
، نگهدارنده. نگهبان. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول و معنی بعدی شود، ولایت دار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حاکم. شهربان. که فرمانروائی و حکومت قسمتی از مملکت با اوست:
به درگاه شاه آمده با نثار
هم از مرزبان و هم از شهریار.
فردوسی.
به دستور گفت آن زمان شهریار
که بدگوهری بایدم بی تبار.
که یک چند باشد به ری مرزبان
یکی مرد بی دانش و بد زبان.
فردوسی.
پدر مرزبان بود ما را به ری
تو افکندی این جستن تخت پی.
فردوسی.
محمد ولی عهد سلطان عالم
خداوند هر مرز و هر مرزبانی.
فرخی.
این همه شهرها به روزگار جاهلیت اندر فرمان پهلوانان و مرزبانان سیستان بودند. (تاریخ سیستان). و اپرویز هم از پدر بگریخت وبا آذربیجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد و مقام کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99).
به هر مرز اگر خود شوم مرزبان
چه گویم چو کس را ندانم زبان.
نظامی.
در آن مرز کان مرد هشیار بود
یکی مرزبان ستمکار بود.
سعدی.
، سردار. امیر. سر کردۀ سپاه. امیرزاده. صاحب منصب:
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه.
فردوسی.
نشستند هر سه (سلم، تور، ایرج) به آرام و شاد
چنان مرزبانان خسرو نژاد.
فردوسی.
ز لشکر یکی مرزبان برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید.
فردوسی.
و زیرتر از آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97).
پرویز بدی که در سپاهش
صد نعمان مرزبان ببینم.
خاقانی.
، دارنده. مالک. صاحب. حافظ:
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر عهد و زمان ماست.
خاقانی.
ای مرزبان کشور پنجم که در گهت
هفتم سپهر مانه که هشتم جنان ماست.
خاقانی.
جهان مرزبان شاه گیتی نورد.
نظامی.
، زمین دار. مالک زمین. (از غیاث اللغات) (برهان قاطع) (از رشیدی) (ازدستور الاخوان). صاحب و نگاهدارندۀ زمین. (انجمن آرا). رجوع به معنی قبل شود، دوازده یک کیل. ج، مرزبانات. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات)، دهقان:
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
صفت و حالت میزبان، مهمانداری و پذیرایی از مهمان، (ناظم الاطباء)، مهمانداری، (آنندراج)، خدمت مهمان کردن و مهمان داری نمودن و مهمانی باشد، (برهان)، شاید مخفف میزدبانی، (از یادداشت مؤلف)، میهمان نوازی:
که این میزبانی ترا بردهد
چو افزون کنی گنج و گوهر دهد،
فردوسی،
سپاه و رعیت نیابند فرصت
به شغل دگر کردن از میزبانی،
فرخی،
قاید را گفت: دی و دوش میزبانی بوده ؟ گفت آری گفت مگر گوشت نیافته بودی و نقل که مرا و کدخدایم را بخوردی، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327)، باغ نزدیک بود به شهر و میزبانی مظفر علی میکائیل در آنجا شد، (تاریخ بیهقی ص 246)،
رفتند برون به میزبانی
از راه وفا و مهربانی،
نظامی،
- میزبانی کردن، پذیرایی از مهمان نمودن، (ناظم الاطباء)، پذیرایی و مهمان نوازی کردن، (از یادداشت مؤلف)، اقتراء، (منتهی الارب) :
گر امشب مرا میزبانی کنی
هشیواری و مرزبانی کنی،
فردوسی،
کسی کو کند میزبانی کسی را
نباید که بگریزد از میهمانی،
منوچهری،
بیندیش از آن روز کاندرمظالم
بتوزیع کردی مرا میزبانی،
منوچهری،
و خواجه عبدالرزاق حسن به میمند میزبانی کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 528)، سبب پیش نیامدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستند کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459)،
خوش باد شب کسی که او را
کرده ست زمانه میزبانی،
ناصرخسرو،
مددی دهم ز فیضت که به ذوق آن حلاوت
کنم اهل معرفت را همه ساله میزبانی،
نظامی،
، خانه داری، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ زِ)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، در 33هزارگزی شمال سنقر و 3هزارگزی شمال راه سنقر به قروه، درمنطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 135 تن سکنه وآبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عمل رزبان. شغل رزبان. نگهداری باغ انگور. (یادداشت مؤلف). رجوع به رزبان شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به گریبان، پیراهن کرته: وز دست چو سنگ تو نمی یابد موذن بمثل یکی گریبانی. (ناصر خسرو)، جامه ای که دامن و آستینی ندارد و بر روی قبا برای زینت پوشند، پوستی که بر گریبان پوستین و کردی و کاتبی دوزند
فرهنگ لغت هوشیار
بیهوده گویی کلمات بیهوده و بی معنی ادا کردن: دام نه ای دانه فشانی مکن با چو منی مرغ زبانی مکن. (گنجینه گنجوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزوانی
تصویر میزوانی
میزبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزبندی
تصویر مرزبندی
تقسیم کردن زمین بقطعات
فرهنگ لغت هوشیار
شغل و عمل مرز دار، اداره ایست که بامور مرزداران رسیدگی کند گارد سرحدی
فرهنگ لغت هوشیار
شرت با دیگری در تکلم بیک زبان: هم زبانی خویشی و پیوندیست مرد با نامحرمان چون بندیست. (مثنوی)، همدمی: او را مهر دار کرد که همه وقت در پیش نظر نشسته بشرف مکالمه و همزبانی مشرف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهربانی
تصویر مهربانی
نوازش، محبت، رحمت، رئوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم زبانی
تصویر کم زبانی
کم زبان بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
حاکم ومیر سرحد، سرحد دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میزبانی
تصویر میزبانی
میزبان شدن یک یا چند تن را بمهمانی خود خواندن و پذیرایی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرزبان
تصویر مرزبان
((مَ))
نگهبان مرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریبانی
تصویر گریبانی
جامه ای که دامن و آستین ندارد و بر روی قبا پوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرزبندی
تصویر مرزبندی
((~. بَ))
تقسیم کردن زمین کشاورزی به قطعات مختلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهربانی
تصویر مهربانی
عطوفت، لطف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرزبندی
تصویر مرزبندی
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترزبانی
تصویر ترزبانی
ترجمه
فرهنگ واژه فارسی سره
سرحددار، مرابط، مرزدار
فرهنگ واژه مترادف متضاد