جدول جو
جدول جو

معنی مردکش - جستجوی لغت در جدول جو

مردکش
(خَ)
قتّال. کشنده. که مرد کشد:
به هر سو بدان آهن مردکش
به مردم کشی دست می کرد خوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردک
تصویر مردک
مرد کوچک، مرد پست و حقیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردکش
تصویر دردکش
کسی که درد شراب را بخورد، دردخوار، دردی خوار، دردآشام، شراب خوار، باده خوار، شراب ساز
فرهنگ فارسی عمید
(دَ شُ تَ / تِ)
دردکشنده. کشندۀ درد. کسی که تا ته پیاله و درد شراب را می نوشد. شرابخوار. باده پرست. (ناظم الاطباء). دردنوش. دردآشام:
من زآن گره گوشه نشین نی دردکش نی میوه چین
می ناب و شاهد نازنین ساقی محابا داشته.
خاقانی.
درد غم بایدم نه صاف طرب
زآنکه با دردکش قرین باشم.
خاقانی.
ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند
در سرکار خرابات کنند ایمان را.
حافظ.
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر می کند این، من چکنم.
حافظ.
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست.
حافظ.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ کَ / کِ)
مرکّب از: مرد + ’ک’ علامت تصغیر + تحقیر + ’ه’، در تداول عامه. گاه مردکه را به معنی آن مرد و مرد معهود به کار برند. رجوع به مردک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تاریخ و قصه و حکایت، باغ و بوستان. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
آلت تارکش. (آنندراج). ابزاری که بدان تار می کشند، آهنگر. (آنندراج). زرکش. حداد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
از: مرد + ’ک’ علامت تصغیر یا تحقیر، به معنی مرد خرد. مرد کوچک. مرد حقیر. مرد پست و فرومایه:
ز ری مردک شوم را بازخوان
ورا مردم شوم و بدساز خوان.
فردوسی.
فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک (افشین) از ایشان بود. (تاریخ بیهقی ص 171). اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد. (تاریخ بیهقی ص 270). خواجه وی را گفت آن مردک شیرازی گوش آکنده چنان خواهد که سالاران بفرمان او باشند. (تاریخ بیهقی ص 270).
دانم که دگر باره گهر دزدد از این عقد
آن طفل دبستان من آن مردک کذاب.
خاقانی.
نیز رجوع به مردکه شود، گاهی به معنی آن مرد و مرد معهود و مرد مذکور استعمال شده است:
مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون از آن بچکید.
سعدی.
مردکی غرقه بود در جیحون
از سمرقند بود پندارم.
سعدی.
، ابله. احمق. مصاحب دون و فرومایه. مغرور. خودبین. دون همت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبل و شواهد فوق شود
لغت نامه دهخدا
مردک. توضیح در مورد توهین بکار رود: مگر فضولی ک بتو چه ک مردکه جلنبری، حرف دهنت را بفهم
فرهنگ لغت هوشیار
مرد حقیر و کوچک، مرد پست و فرومایه مرد کوچک رجیل. توضیح در مورد توهین هم بکار رود: بیچاره و سفله مردکی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردکش
تصویر دردکش
((دُ کِ))
کسی که شراب را تا ته پیاله با درد می نوشد، شراب خوار، باده خوار، شراب ساز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مردکه
تصویر مردکه
((مَ دِ کِ))
مرتیکه، مردک، برای توهین و تحقیر به کار می رود
فرهنگ فارسی معین