دردکشنده. کشندۀ درد. کسی که تا ته پیاله و درد شراب را می نوشد. شرابخوار. باده پرست. (ناظم الاطباء). دردنوش. دردآشام: من زآن گره گوشه نشین نی دردکش نی میوه چین می ناب و شاهد نازنین ساقی محابا داشته. خاقانی. درد غم بایدم نه صاف طرب زآنکه با دردکش قرین باشم. خاقانی. ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند در سرکار خرابات کنند ایمان را. حافظ. برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر کارفرمای قدر می کند این، من چکنم. حافظ. برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الست. حافظ. بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد. حافظ
دردکشنده. کشندۀ درد. کسی که تا ته پیاله و درد شراب را می نوشد. شرابخوار. باده پرست. (ناظم الاطباء). دردنوش. دردآشام: من زآن گُره گوشه نشین نی دردکش نی میوه چین می ناب و شاهد نازنین ساقی محابا داشته. خاقانی. دُرد غم بایدم نه صاف طرب زآنکه با دردکش قرین باشم. خاقانی. ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند در سرکار خرابات کنند ایمان را. حافظ. برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر کارفرمای قدر می کند این، من چکنم. حافظ. برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الست. حافظ. بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هرکه درافتاد برافتاد. حافظ
از: مرد + ’ک’ علامت تصغیر یا تحقیر، به معنی مرد خرد. مرد کوچک. مرد حقیر. مرد پست و فرومایه: ز ری مردک شوم را بازخوان ورا مردم شوم و بدساز خوان. فردوسی. فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک (افشین) از ایشان بود. (تاریخ بیهقی ص 171). اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد. (تاریخ بیهقی ص 270). خواجه وی را گفت آن مردک شیرازی گوش آکنده چنان خواهد که سالاران بفرمان او باشند. (تاریخ بیهقی ص 270). دانم که دگر باره گهر دزدد از این عقد آن طفل دبستان من آن مردک کذاب. خاقانی. نیز رجوع به مردکه شود، گاهی به معنی آن مرد و مرد معهود و مرد مذکور استعمال شده است: مردک سنگدل چنان بگزید لب دختر که خون از آن بچکید. سعدی. مردکی غرقه بود در جیحون از سمرقند بود پندارم. سعدی. ، ابله. احمق. مصاحب دون و فرومایه. مغرور. خودبین. دون همت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبل و شواهد فوق شود
از: مرد + ’ک’ علامت تصغیر یا تحقیر، به معنی مرد خرد. مرد کوچک. مرد حقیر. مرد پست و فرومایه: ز ری مردک شوم را بازخوان ورا مردم شوم و بدساز خوان. فردوسی. فراایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک (افشین) از ایشان بود. (تاریخ بیهقی ص 171). اما شرط سالاری را بتمامی بجای آری چنانکه آن مردک دست بر رگ تو ننهد. (تاریخ بیهقی ص 270). خواجه وی را گفت آن مردک شیرازی گوش آکنده چنان خواهد که سالاران بفرمان او باشند. (تاریخ بیهقی ص 270). دانم که دگر باره گهر دزدد از این عقد آن طفل دبستان من آن مردک کذاب. خاقانی. نیز رجوع به مردکه شود، گاهی به معنی آن مرد و مرد معهود و مرد مذکور استعمال شده است: مردک سنگدل چنان بگزید لب دختر که خون از آن بچکید. سعدی. مردکی غرقه بود در جیحون از سمرقند بود پندارم. سعدی. ، ابله. احمق. مصاحب دون و فرومایه. مغرور. خودبین. دون همت. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبل و شواهد فوق شود