مردانه. بمردانگی. چون مردان. دلیرانه. شجاعانه: ما نیز قصد خراسان داریم دل قوی بایدداشت و مردوار پیش کار رفت. (تاریخ بیهقی ص 530). از ایشان نباید ترسید و مردوار باید پیش رفت. (تاریخ بیهقی ص 633). مردوار پیش آمدند و جنگ کرد و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد. (تاریخ بیهقی ص 656). به دانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. دل چکند گویدم همی ز هوا سخت نگهدار مردوار مرا. ناصرخسرو. خاقانی این سراب که داند که مردوار زین خاکدان به بام جهان بر علم زند. خاقانی. خدمتی مردوار می کردم راستی را کنون نه آن مردم. نظامی. بکوشیم کوشیدنی مردوار رگ جان به کوشش کنیم استوار. نظامی. اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار بیش از این در خانه نتوان گوی و چوگان داشتن. سعدی. ز دوستان به جفا سیرگشته مردی نیست جفای دوست زنم گرنه مردوار کشم. سعدی
مردانه. بمردانگی. چون مردان. دلیرانه. شجاعانه: ما نیز قصد خراسان داریم دل قوی بایدداشت و مردوار پیش کار رفت. (تاریخ بیهقی ص 530). از ایشان نباید ترسید و مردوار باید پیش رفت. (تاریخ بیهقی ص 633). مردوار پیش آمدند و جنگ کرد و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد. (تاریخ بیهقی ص 656). به دانش تو صورتگر خویش باش برون آی از ژرف چه مردوار. ناصرخسرو. دل چکند گویدم همی ز هوا سخت نگهدار مردوار مرا. ناصرخسرو. خاقانی این سراب که داند که مردوار زین خاکدان به بام جهان بر علم زند. خاقانی. خدمتی مردوار می کردم راستی را کنون نه آن مردم. نظامی. بکوشیم کوشیدنی مردوار رگ جان به کوشش کنیم استوار. نظامی. اسب در میدان رسوائی جهانم مردوار بیش از این در خانه نتوان گوی و چوگان داشتن. سعدی. ز دوستان به جفا سیرگشته مردی نیست جفای دوست زنم گرنه مردوار کشم. سعدی
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پربار، پرواره، فروار، فرواره، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه
بالاخانِه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار پَربار، پَروارِه، فَروار، فَروارِه، فَربال، بَربار، بَروار، بَروارِه، غُرفِه
دهی است از دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک، در 36هزارگزی جنوب غربی سربند و در منطقۀ کوهستانی واقع است. آب آن از چشمه و قنات ومحصولش غلات، بنشن، پنبه و میوه و شغل مردمش زراعت وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک، در 36هزارگزی جنوب غربی سربند و در منطقۀ کوهستانی واقع است. آب آن از چشمه و قنات ومحصولش غلات، بنشن، پنبه و میوه و شغل مردمش زراعت وقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
معروف به مدوار بالا و پایین، دهی است از دهستان جوزم و دهج بخش شهر بابک شهرستان یزد، در 15هزارگزی شهر بابک بر کنار راه مدوار به شهر بابک در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 122 تن سکنه دارد. آبش ازقنات تأمین می شود، محصولش غلات و شغل اهالی زراعت وکرباسبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
معروف به مدوار بالا و پایین، دهی است از دهستان جوزم و دهج بخش شهر بابک شهرستان یزد، در 15هزارگزی شهر بابک بر کنار راه مدوار به شهر بابک در منطقۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 122 تن سکنه دارد. آبش ازقنات تأمین می شود، محصولش غلات و شغل اهالی زراعت وکرباسبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لاشۀ مرده. لاشه و جسد حیوانی که ذبح نشده مرده است و در شرع نجس است و خوردن گوشت آن جایز نیست. جیفه. لاش. لش: همی خورد افکنده مردار اوی ز جامه برهنه تن خوار اوی. فردوسی. خورند از آن که بماند ز من ملوک زمین تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر. عنصری. دزدی و خون ناحق میانشان حرام بودی و مردار نخوردندی. (تاریخ سیستان). چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو چه کند گر نخورد شیر ز مردار کباب. ناصرخسرو. ای پسر مشغول مردار است خلق چون به مرداراست مشغولی کلاب. ناصرخسرو. گر طمعی نیستم به خون و به مردار چون که چنین دشمنان شدند سگانم. ناصرخسرو. جغد را گفت خانه ات در خرابه باد و خورشت مردار باد. (قصص الانبیاء ص 173). نکند قصد هیچ خصم زبون که ز مردار کس نریزد خون. سنائی. چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندر این نشاءه قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا. سنائی. هر که او بددل است و بدکار است گر چه زنده ست کم ز مردار است. سنائی. چون لیقۀ دوات کهن گشته پوسیده گوشت در تن مردارش. خاقانی. گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز مردار بود هر آنکه او را نکشند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 904). اگر تیر اول صید را خسته کرده بود چنانک از صیدی بیرون شده باشد آنگه تیر دوم آید حلال نبود... و صید مردار بود. (راحهالصدور). اگر سگ یا یوز بعد از آنکه صید بسیار گرفته حرام بود صیدی را بخورد، جمله از پیش گرفته بود، الا آنچه ذبح یافته بود و به مذهب بو یوسف و محمد آن یکی مردار بود باقی حلال. (راحهالصدور). در این روزه چو هستی پای پر جای به مردار استخوانی روزه مگشای. نظامی. کوشم که از این جهان پرخار مردانه برون شوم نه مردار. نظامی. با سگان بگذار این مردار را خرد بشکن شیشۀپندار را. مولوی. وآنگه بغلی نعوذ باللّه مردار بر آفتاب مرداد. سعدی. سعدی به مال و منصب دنیا نظرمکن میراث از توانگر و مردار از کلاغ. سعدی. مرد بداصل هست بد کردار مطلب بوی نافه از مردار. مکتبی. ز زندگی چه به کرکس رسد بجزمردار چه لذت است به عمر دراز نادان را. صائب. ، لاشه اعم از آنکه خود مرده باشد یا که کشته باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : این ملک مردارهای بسیار از چهارپایان کشته و مردۀ شکاریها بدان موضع ایشان فرستند تا آنجا بیفکنند و ایشان بخورند. (حدود العالم یادداشت مرحوم دهخدا). - مردار خوردن، لاشه وجسدی را طعمه ساختن: ای باز سپید خورده کبکان مردار مخور بسان ناهاری. ناصرخسرو. مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. و در شهر قوت و غذا نماند و چهارپایان نیز نماندند و آغاز مردار خوردن کردند. (جامع التواریخ رشیدی). بود غیبت خلق مردار خوردن از این لقمه کن پاک کام و دهان را. صائب. - مردار شدن، سقط شدن: چون در آن کوچه خری مردار شد صد سگ خفته بدان بیدار شد. مولوی. - امثال: مردار سگان را و سگان هم آن را. (اسرارالتوحید). یکی مرد و یکی مردار شد و یکی به غضب خدا گرفتار شد. ، نجس. پلید. رجس. گنده: با خود گفتم این چنین مرداری نیمکافری [افشین] برمن چنین استخفاف می کند. (تاریخ بیهقی ص 172). چه به کار است چو عریان است از دانش جانت تن مردار بپوشیده به دیبای طمیم. ناصرخسرو. دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم که بد نتیجۀ طبع فرخج و مردارم. سوزنی. در مجلس بزم و روزبار به خوردن آن مردار [شراب] مشغولند. (راحهالصدور). اخبار و آثار بسیار در عقوبت آن مردار [شراب] آمده است. (راحهالصدور)
لاشۀ مرده. لاشه و جسد حیوانی که ذبح نشده مرده است و در شرع نجس است و خوردن گوشت آن جایز نیست. جیفه. لاش. لش: همی خورد افکنده مردار اوی ز جامه برهنه تن خوار اوی. فردوسی. خورند از آن که بماند ز من ملوک زمین تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر. عنصری. دزدی و خون ناحق میانشان حرام بودی و مردار نخوردندی. (تاریخ سیستان). چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو چه کند گر نخورد شیر ز مردار کباب. ناصرخسرو. ای پسر مشغول مردار است خلق چون به مرداراست مشغولی کلاب. ناصرخسرو. گر طمعی نیستم به خون و به مردار چون که چنین دشمنان شدند سگانم. ناصرخسرو. جغد را گفت خانه ات در خرابه باد و خورشت مردار باد. (قصص الانبیاء ص 173). نکند قصد هیچ خصم زبون که ز مردار کس نریزد خون. سنائی. چه مانی بهر مرداری چو زاغان اندر این نشاءه قفس بشکن چو طاووسان یکی بر پر برین بالا. سنائی. هر که او بددل است و بدکار است گر چه زنده ست کم ز مردار است. سنائی. چون لیقۀ دوات کهن گشته پوسیده گوشت در تن مردارش. خاقانی. گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز مردار بود هر آنکه او را نکشند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 904). اگر تیر اول صید را خسته کرده بود چنانک از صیدی بیرون شده باشد آنگه تیر دوم آید حلال نبود... و صید مردار بود. (راحهالصدور). اگر سگ یا یوز بعد از آنکه صید بسیار گرفته حرام بود صیدی را بخورد، جمله از پیش گرفته بود، الا آنچه ذبح یافته بود و به مذهب بو یوسف و محمد آن یکی مردار بود باقی حلال. (راحهالصدور). در این روزه چو هستی پای پر جای به مردار استخوانی روزه مگشای. نظامی. کوشم که از این جهان پرخار مردانه برون شوم نه مردار. نظامی. با سگان بگذار این مردار را خرد بشکن شیشۀپندار را. مولوی. وآنگه بغلی نعوذ باللّه مردار بر آفتاب مرداد. سعدی. سعدی به مال و منصب دنیا نظرمکن میراث از توانگر و مردار از کلاغ. سعدی. مرد بداصل هست بد کردار مطلب بوی نافه از مردار. مکتبی. ز زندگی چه به کرکس رسد بجزمردار چه لذت است به عمر دراز نادان را. صائب. ، لاشه اعم از آنکه خود مرده باشد یا که کشته باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : این ملک مردارهای بسیار از چهارپایان کشته و مردۀ شکاریها بدان موضع ایشان فرستند تا آنجا بیفکنند و ایشان بخورند. (حدود العالم یادداشت مرحوم دهخدا). - مردار خوردن، لاشه وجسدی را طعمه ساختن: ای باز سپید خورده کبکان مردار مخور بسان ناهاری. ناصرخسرو. مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. و در شهر قوت و غذا نماند و چهارپایان نیز نماندند و آغاز مردار خوردن کردند. (جامع التواریخ رشیدی). بود غیبت خلق مردار خوردن از این لقمه کن پاک کام و دهان را. صائب. - مردار شدن، سقط شدن: چون در آن کوچه خری مردار شد صد سگ خفته بدان بیدار شد. مولوی. - امثال: مردار سگان را و سگان هم آن را. (اسرارالتوحید). یکی مرد و یکی مردار شد و یکی به غضب خدا گرفتار شد. ، نجس. پلید. رجس. گنده: با خود گفتم این چنین مرداری نیمکافری [افشین] برمن چنین استخفاف می کند. (تاریخ بیهقی ص 172). چه به کار است چو عریان است از دانش جانت تن مردار بپوشیده به دیبای طمیم. ناصرخسرو. دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم که بد نتیجۀ طبع فرخج و مردارم. سوزنی. در مجلس بزم و روزبار به خوردن آن مردار [شراب] مشغولند. (راحهالصدور). اخبار و آثار بسیار در عقوبت آن مردار [شراب] آمده است. (راحهالصدور)