نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، کنایه از حاکم قسمتی از کشور، برای مثال یکی روز مرد آرزومند نان / دگر روز بر کشوری مرزبان (فردوسی۲ - ۱۵۰۴)، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، کنایه از نگهبان
نگهبان یا مامور مرز، سرحددار، کنایه از حاکم قسمتی از کشور، برای مِثال یکی روز مرد آرزومند نان / دگر روز بر کشوری مرزبان (فردوسی۲ - ۱۵۰۴)، در دورۀ ساسانیان، حاکم سرحدی، کنایه از نگهبان
ابن محمد بن مسافر معروف به سالار یا سلار از سرداران دیلم و از خاندان آل مسافر (سالاریان) است که از حدود اواخر قرن سوم هجری در نواحی شمال غربی قزوین و طارم و زنجان استیلائی یافته و با دیلمیان حستانی وصلت کرده بودند و اولین امیر مشهورشان محمد بن مسافر است که با اسفار و مرداویج معاصر بود. و مرداویج به دستیاری او اسفار را در316 برافکند. محمد بن مسافر بر دو پسر خود مرزبان و وهسودان بدگمان شد و به کینه کشی آن دو را خواست که از میان بردارد اما پسران آگاه شدند و پدر را در سال 330 هجری قمری محبوس کردند و مرزبان آذربایجان را در همان سال مسخر کرد و تا ارمنستان تاخت و در 337 به طمع تسخیر ری افتاد اما رکن الدولۀ دیلمی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی را که در این تاریخ به او پناهنده شده بود به جنگ مرزبان فرستاد و او و حسن فیروزان و محمد بن ماکان مرزبان را شکستی سخت دادند و ابومنصور آذربایجان را نیز از دست او و پدرش محمد بن مسافر گرفت و یک سال آنجا ماند و مرزبان را دستگیر کرد و به حبس در سمیرم در فارس فرستاد. مرزبان چهار سال کمابیش آنجا محبوس بود تا سرانجام به تدبیر مادرش خراسویه گریخت (342 هجری قمری) و به آذربایجان آمد و رشتۀ کارها را به دست گرفت و تا 346 که سال مرگ اوست ظاهراً نیرومندی و استواری داشته است. به گفتۀ کسروی بنیانگذار واقعی سلسلۀ سالاریان است. رجوع به تاریخ عمومی عباس اقبال ص 160 و شهریاران گمنام ج 1 ص 85 شود
ابن محمد بن مسافر معروف به سالار یا سلار از سرداران دیلم و از خاندان آل مسافر (سالاریان) است که از حدود اواخر قرن سوم هجری در نواحی شمال غربی قزوین و طارم و زنجان استیلائی یافته و با دیلمیان حستانی وصلت کرده بودند و اولین امیر مشهورشان محمد بن مسافر است که با اسفار و مرداویج معاصر بود. و مرداویج به دستیاری او اسفار را در316 برافکند. محمد بن مسافر بر دو پسر خود مرزبان و وهسودان بدگمان شد و به کینه کشی آن دو را خواست که از میان بردارد اما پسران آگاه شدند و پدر را در سال 330 هجری قمری محبوس کردند و مرزبان آذربایجان را در همان سال مسخر کرد و تا ارمنستان تاخت و در 337 به طمع تسخیر ری افتاد اما رکن الدولۀ دیلمی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی را که در این تاریخ به او پناهنده شده بود به جنگ مرزبان فرستاد و او و حسن فیروزان و محمد بن ماکان مرزبان را شکستی سخت دادند و ابومنصور آذربایجان را نیز از دست او و پدرش محمد بن مسافر گرفت و یک سال آنجا ماند و مرزبان را دستگیر کرد و به حبس در سمیرم در فارس فرستاد. مرزبان چهار سال کمابیش آنجا محبوس بود تا سرانجام به تدبیر مادرش خراسویه گریخت (342 هجری قمری) و به آذربایجان آمد و رشتۀ کارها را به دست گرفت و تا 346 که سال مرگ اوست ظاهراً نیرومندی و استواری داشته است. به گفتۀ کسروی بنیانگذار واقعی سلسلۀ سالاریان است. رجوع به تاریخ عمومی عباس اقبال ص 160 و شهریاران گمنام ج 1 ص 85 شود
جمع واژۀ مرد. رجوع به مرد شود، پهلوانان. دلیران. شجاعان. گردان: یا بزرگی و ناز و نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویاروی. حنظله. که مردی ز مردان نشاید نهفت. فردوسی. به مردان توان کرد ننگ و نبرد. فردوسی. ، اولیأالله. مردان راه حق. خاصان حق. اهل طریقت: بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنائی. - مردان علوی، کنایه از کواکب هفتگانه یا سبعۀ سیاره است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). - ، هفت اوتاد که از بزرگان عالم غیب اند. (ازبرهان قاطع). رجوع به هفت مردان شود
جَمعِ واژۀ مَرد. رجوع به مرد شود، پهلوانان. دلیران. شجاعان. گردان: یا بزرگی و ناز و نعمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویاروی. حنظله. که مردی ز مردان نشاید نهفت. فردوسی. به مردان توان کرد ننگ و نبرد. فردوسی. ، اولیأالله. مردان راه حق. خاصان حق. اهل طریقت: بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنائی. - مردان علوی، کنایه از کواکب هفتگانه یا سبعۀ سیاره است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج). - ، هفت اوتاد که از بزرگان عالم غیب اند. (ازبرهان قاطع). رجوع به هفت مردان شود
نردبام (شیرازی). نوردبان (اصفهانی). کردی دخیل: نردووان، (درجه، نردبان) ، نردوآن، اردوان، گیلکی دخیل: نردبام، تهرانی: نوردبون، در اراک: نردونگ، ظاهراً از:نرد (نورد) + بان (= بام). دو چوب یا آهن عمودی که در میان آنها به فاصله ها چوبهائی افقی کار گذاشته باشند و برای بالا رفتن از درخت و دیوار و امثال آن به کار رود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ترجمه درجه است و به معنی زینه باشد اعم از چوب و غیر چوب. (برهان قاطع). و اصل در آن نوردبام بود که راه بام به آن نوردیده می شود. (از آنندراج) (از انجمن آرا). دو چوب بلندی که در میان آنها به فاصله ها چوب ها مانند پله های پلکان کار گذاشته شده و در بالا رفتن از درخت و دیوار و جز آنها استعمال می شود. (از فرهنگ نظام). زینه. (غیاث اللغات). پله. درجه. مرتبه. زینه، خواه از چوب باشد یا جز آن. (ناظم الاطباء). سلّم. (ترجمان القرآن) (دهار). معراج. (منتهی الارب) (دهار). ادرجّه. درجه. درجه. درجّه. مرقاه. مرقاه. (از منتهی الارب) : چهل پایۀ نردبان از برش که میرفت تا اوج کیوان سرش. فردوسی. گر آن زر که اوداد برهم نهندی نگر آیدی چرخ را نردبانی. فرخی. تو را آن جهان نردبان این جهان است به سر بر شدن باید این نردبان را. ناصرخسرو. سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم یک پایه ازصلات و دگر پایه از صیام. ناصرخسرو. گفتا که: به زیر نردبان بنشین بندیش ز پایهای سارانی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 59). همت بلند باید کردن که تو هنوز بر پلۀ نخستین از نردبانیا. رونی. و ارتفاع این دکه مقدار سی گز همانا باشد و از پیش روی دو نردبان بر آن ساخته است کی سواران آسان بر آن روند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 126). بر آسمان چگونه توان شد به نردبان. عثمان مختاری. اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد. سنائی. شیرمردان دین در آخر کار نردبانی بساختند از دار. سنائی. اگر صد قرن از این عالم بپوئی سوی آن بالا چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی. سنائی. چنان بلندسخن مهتری که گر خواهد به بام عرش برآید به نردبان سخن. سوزنی. کس به سر آسمان برنشد از نردبان. جمال الدین عبدالرزاق. ظلم و حرم تو حاش ﷲ پای سگ و نردبان کعبه. خاقانی. طمع نبینی به بر طبع من پیل که بیند به سر نردبان. خاقانی. با زمانه پنجه در نتوان فکند بر فلک هم نردبان نتوان نهاد. خاقانی. این بگفت و آتشین آهی بزد آنگهی بر نردبان دار شد. عطار. در بر آن کار عالی کار خلق اشتری برنردبان خواهد بدن. عطار. نتوان به آسمان ز ره نردبان رسید. کمال الدین اسماعیل. ای بنازیده به ملک و خان ومان نزد عاقل اشتری بر نردبان. مولوی. سوی بام آمد ز متن نردبان جاذب هر جنس راهم جنس دان. مولوی. نردبان خلق این ما و من است عاقبت زین نردبان افتادن است. مولوی. رباخواری از نردبانی فتاد شنیدم که هم در نفس جان بداد. سعدی. به دوزخ درافتادم از نردبان. سعدی. نردبانی چنان بساز ای کرد که تواند به آسمانت برد. اوحدی. نجوید نردبان مرغ از پی بام. امیرخسرو. به یک گام کز نردبانی جهی سلامت بود گر به جانی جهی. امیرخسرو. بام قصر وصال اوست بلند نردبان خیال ما کوتاه. آصفی (از آنندراج). - نردبان افکندن (نهادن) ، در اثنای راه سر حرف با رفیقان باز کردن تا تصدیع مسافت راه تخفیف یابد و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج) : مکن عمر را در خموشی تباه ز گفتار نه نردبانی به راه. طالب آملی (از آنندراج). - نردبان بر بام بودن، پریشان اختلاط بودن. (آنندراج). - نردبان به راه انداختن. - نردبان چرمین، نردبانی که از چرم سازند: و برای اهل کوهستان قلعه ها ساخت چنانکه الا به نردبان چرمین نتواند رفت. (تاریخ طبرستان). - امثال: با نردبان به آسمان نتوان رفت. شتر بر نردبان. مثل نردبان دزدها. نردبان پله پله، کار را به صبرو متانت باید انجام داد. باید رعایت مراتب را کرد
نردبام (شیرازی). نوردبان (اصفهانی). کردی دخیل: نردووان، (درجه، نردبان) ، نردوآن، اردوان، گیلکی دخیل: نردبام، تهرانی: نوردبون، در اراک: نردونگ، ظاهراً از:نرد (نورد) + بان (= بام). دو چوب یا آهن عمودی که در میان آنها به فاصله ها چوبهائی افقی کار گذاشته باشند و برای بالا رفتن از درخت و دیوار و امثال آن به کار رود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ترجمه درجه است و به معنی زینه باشد اعم از چوب و غیر چوب. (برهان قاطع). و اصل در آن نوردبام بود که راه بام به آن نوردیده می شود. (از آنندراج) (از انجمن آرا). دو چوب بلندی که در میان آنها به فاصله ها چوب ها مانند پله های پلکان کار گذاشته شده و در بالا رفتن از درخت و دیوار و جز آنها استعمال می شود. (از فرهنگ نظام). زینه. (غیاث اللغات). پله. درجه. مرتبه. زینه، خواه از چوب باشد یا جز آن. (ناظم الاطباء). سُلَّم. (ترجمان القرآن) (دهار). معراج. (منتهی الارب) (دهار). اُدْرُجّه. دَرَجه. دُرْجه. دُرَجّه. مِرقاه. مَرقاه. (از منتهی الارب) : چهل پایۀ نردبان از برش که میرفت تا اوج کیوان سرش. فردوسی. گر آن زر که اوداد برهم نهندی نگر آیدی چرخ را نردبانی. فرخی. تو را آن جهان نردبان این جهان است به سر بر شدن باید این نردبان را. ناصرخسرو. سوی بهشت عدن یکی نردبان کنم یک پایه ازصلات و دگر پایه از صیام. ناصرخسرو. گفتا که: به زیر نردبان بنشین بندیش ز پایهای سارانی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 59). همت بلند باید کردن که تو هنوز بر پلۀ نخستین از نردبانیا. رونی. و ارتفاع این دکه مقدار سی گز همانا باشد و از پیش روی دو نردبان بر آن ساخته است کی سواران آسان بر آن روند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 126). بر آسمان چگونه توان شد به نردبان. عثمان مختاری. اگر بسیار بندیشی خرد باشد از او عاجز کجا بر آسمان تاند شد آنکو نردبان دارد. سنائی. شیرمردان دین در آخر کار نردبانی بساختند از دار. سنائی. اگر صد قرن از این عالم بپوئی سوی آن بالا چو دیگر سالکان خود را هم اندر نردبان بینی. سنائی. چنان بلندسخن مهتری که گر خواهد به بام عرش برآید به نردبان سخن. سوزنی. کس به سر آسمان برنشد از نردبان. جمال الدین عبدالرزاق. ظلم و حرم تو حاش ﷲ پای سگ و نردبان کعبه. خاقانی. طمْع نبینی به بر طبع من پیل که بیند به سر نردبان. خاقانی. با زمانه پنجه در نتوان فکند بر فلک هم نردبان نتوان نهاد. خاقانی. این بگفت و آتشین آهی بزد آنگهی بر نردبان دار شد. عطار. در بر آن کار عالی کار خلق اشتری برنردبان خواهد بدن. عطار. نتوان به آسمان ز ره نردبان رسید. کمال الدین اسماعیل. ای بنازیده به ملک و خان ومان نزد عاقل اشتری بر نردبان. مولوی. سوی بام آمد ز متن نردبان جاذب هر جنس راهم جنس دان. مولوی. نردبان خلق این ما و من است عاقبت زین نردبان افتادن است. مولوی. رباخواری از نردبانی فتاد شنیدم که هم در نفس جان بداد. سعدی. به دوزخ درافتادم از نردبان. سعدی. نردبانی چنان بساز ای کرد که تواند به آسمانت برد. اوحدی. نجوید نردبان مرغ از پی بام. امیرخسرو. به یک گام کز نردبانی جهی سلامت بود گر به جانی جهی. امیرخسرو. بام قصر وصال اوست بلند نردبان خیال ما کوتاه. آصفی (از آنندراج). - نردبان افکندن (نهادن) ، در اثنای راه سر حرف با رفیقان باز کردن تا تصدیع مسافت راه تخفیف یابد و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج) : مکن عمر را در خموشی تباه ز گفتار نه نردبانی به راه. طالب آملی (از آنندراج). - نردبان بر بام بودن، پریشان اختلاط بودن. (آنندراج). - نردبان به راه انداختن. - نردبان چرمین، نردبانی که از چرم سازند: و برای اهل کوهستان قلعه ها ساخت چنانکه الا به نردبان چرمین نتواند رفت. (تاریخ طبرستان). - امثال: با نردبان به آسمان نتوان رفت. شتر بر نردبان. مثل نردبان دزدها. نردبان پله پله، کار را به صبرو متانت باید انجام داد. باید رعایت مراتب را کرد
ظرفی که از چینی اعلا سازندو از آن زهر نمی تواند بگذرد و هر آوند و سبو مانندی که از چینی ساخته شده باشد. (ناظم الاطباء). شیشه ای چون استوانه و دهانه کمی تنگ تر از شکم. قسمی شیشه دهان گشاده که قنادان در آن خرده نبات کنند. شیشه نگاه داشتن ترشی جات را. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : با تمامی چینی آلات از لنگری های بزرگ فغفوری و مرتبانها و بادیه ها. (عالم آرا، فرهنگ فارسی معین). دندان اگر ز دوره او ارده می خورد فوقی نبات می خورد از مرتبان تو. فوقی (یادداشت مرحوم دهخدا)
ظرفی که از چینی اعلا سازندو از آن زهر نمی تواند بگذرد و هر آوند و سبو مانندی که از چینی ساخته شده باشد. (ناظم الاطباء). شیشه ای چون استوانه و دهانه کمی تنگ تر از شکم. قسمی شیشه دهان گشاده که قنادان در آن خرده نبات کنند. شیشه نگاه داشتن ترشی جات را. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا) : با تمامی چینی آلات از لنگری های بزرگ فغفوری و مرتبانها و بادیه ها. (عالم آرا، فرهنگ فارسی معین). دندان اگر ز دوره او ارده می خورد فوقی نبات می خورد از مرتبان تو. فوقی (یادداشت مرحوم دهخدا)
جمع واژۀ مردم. خلایق. خلق. آدمیان. ناس. انس. اناس. جهانیان. انام: چاه پر کرباسه و پر کژدمان خورد ایشان پوست روی مردمان. رودکی. چون کشف انبوه غوغائی بدید بانگ و زخ مردمان خشم آورید. رودکی. اگر روزی از تو پژوهش کنند همه مردمانت نکوهش کنند. بوشکور. ز بس بر سختن زرش بجای مردمان هزمان زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. فرخی. ای از ستیهش تو همه مردمان بمست دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست. لبیبی. گفت کاین مردمان بی باکند همه همواره دزد و چالاکند. عنصری. نادانتر مردمان آن است که مخدوم را بی حاجت در کارزار افکند. (کلیله و دمنه). و بدان التفات ننمائی که مردمان قدر طبیب ندانند. (کلیله و دمنه). از رنجاندن جانوران و کشتن مردمان احتراز نمودم. (کلیله و دمنه) ، اهالی: سکنۀ آن بارسارغ، منک، نملیات شهرکهائی اند خرد و با نعمت ومردمان جنگی. (حدود العالم) ، عامه. همگان. رعیت: هرون یک ساعتی در بارگاه ماند و مقرر گشت مردمان را که بجای پدر وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 361). مردمان امید در وی بستند. (تاریخ بیهقی ص 334). مردمان او را حرمت نگاه داشتندی. (تاریخ بیهقی ص 122). و مزیت جانب اولوالامر بر اصناف مردمان بدانست که... (سندبادنامه ص 7) ، کسان. اشخاص: ما فراز شدیم و او را بگرفتیم گفت شما چه مردمانید. (تاریخ بیهقی). رای عالی چنین اقتضا می کند که چندتن را... با تو فرستاده آید تا از درگاه دور باشند که مردمانی بیگانه اند. (تاریخ بیهقی ص 271). چنان محتشم را سبک بر زبان آورد مردمان شریف و وضیع را ناپسند شد. (تاریخ بیهقی ص 383)
جَمعِ واژۀ مردم. خلایق. خلق. آدمیان. ناس. انس. اناس. جهانیان. انام: چاه پر کرباسه و پر کژدمان خورد ایشان پوست روی مردمان. رودکی. چون کشف انبوه غوغائی بدید بانگ و زخ مردمان خشم آورید. رودکی. اگر روزی از تو پژوهش کنند همه مردمانت نکوهش کنند. بوشکور. ز بس بر سختن زرش بجای مردمان هزمان زناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. فرخی. ای از ستیهش تو همه مردمان بمست دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست. لبیبی. گفت کاین مردمان بی باکند همه همواره دزد و چالاکند. عنصری. نادانتر مردمان آن است که مخدوم را بی حاجت در کارزار افکند. (کلیله و دمنه). و بدان التفات ننمائی که مردمان قدر طبیب ندانند. (کلیله و دمنه). از رنجاندن جانوران و کشتن مردمان احتراز نمودم. (کلیله و دمنه) ، اهالی: سکنۀ آن بارسارغ، منک، نملیات شهرکهائی اند خرد و با نعمت ومردمان جنگی. (حدود العالم) ، عامه. همگان. رعیت: هرون یک ساعتی در بارگاه ماند و مقرر گشت مردمان را که بجای پدر وی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 361). مردمان امید در وی بستند. (تاریخ بیهقی ص 334). مردمان او را حرمت نگاه داشتندی. (تاریخ بیهقی ص 122). و مزیت جانب اولوالامر بر اصناف مردمان بدانست که... (سندبادنامه ص 7) ، کسان. اشخاص: ما فراز شدیم و او را بگرفتیم گفت شما چه مردمانید. (تاریخ بیهقی). رای عالی چنین اقتضا می کند که چندتن را... با تو فرستاده آید تا از درگاه دور باشند که مردمانی بیگانه اند. (تاریخ بیهقی ص 271). چنان محتشم را سبک بر زبان آورد مردمان شریف و وضیع را ناپسند شد. (تاریخ بیهقی ص 383)
درختی در بهشت، آنکه با دستی خورد و با دستی منع کند، پیشوا. فرمانده. رئیس، کندۀ چوبینی مر صنعتکاران را که بر زمین نشانند برای جلا دادن کارهای خود، گریبان پیراهن و گردن و سینۀ پیراهن. (ناظم الاطباء) ، کوهان شتر: رحم آمد مر شتر راگفت هین برجه و بر گردبان من نشین. مولوی
درختی در بهشت، آنکه با دستی خورد و با دستی منع کند، پیشوا. فرمانده. رئیس، کندۀ چوبینی مر صنعتکاران را که بر زمین نشانند برای جلا دادن کارهای خود، گریبان پیراهن و گردن و سینۀ پیراهن. (ناظم الاطباء) ، کوهان شتر: رحم آمد مر شتر راگفت هین برجه و بر گردبان من نشین. مولوی
معرب مرتبان. حالا قسمی ظرف شیشه ای را گویند و درقدیم گویا به ظرفی سفالین می گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ظرف زجاجی. (ناظم الاطباء). بستوقه، مرطبان کوچک سفالین. (منتهی الارب). و رجوع به مرتبان شود
معرب مَرتَبان. حالا قسمی ظرف شیشه ای را گویند و درقدیم گویا به ظرفی سفالین می گفته اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). ظرف زجاجی. (ناظم الاطباء). بُستوقه، مرطبان کوچک سفالین. (منتهی الارب). و رجوع به مرتبان شود
حاکمی که در سرحد باشد. (اوبهی). حاکم و میر سرحد. (جهانگیری). سرحددار. صاحب طرف.طرفدار. حافظ مرز و ثغر و حدود. که محافظت نواحی مرزی و طرفی از مملکت با اوست. حافظ الحد: به هرمرز بنشاند یک مرزبان بدان تا نسازند کس را زیان. دقیقی. طلایه نه و دیده بان نیز نه به مرز اندرون مرزبان نیزنه. فردوسی. بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان. فردوسی. یک فوج قوی لاجرم بدان مرز از لشکر یأجوج مرزبان است. ناصرخسرو. و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. (مجمل التواریخ). تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون. نظامی. تیر زبان شد همه کای مرزبان هست نظرگاه تواین بی زبان. نظامی. چو موی ازسر مرزبان باز کرد بدو مرزبان نرمک آواز کرد. نظامی. ، مملکت دار. دارندۀ کشور و ملک: دلارام گفت ای شه مرزبان نه هر زن دو دل باشد و یک زبان. فردوسی. رجوع به معنی قبلی شود، مسلط. حاکم. فرمانروا: نباشد به خود بر کسی مرزبان که گویدهر آنچ آیدش بر زبان. نظامی. ، نگهدارنده. نگهبان. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول و معنی بعدی شود، ولایت دار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حاکم. شهربان. که فرمانروائی و حکومت قسمتی از مملکت با اوست: به درگاه شاه آمده با نثار هم از مرزبان و هم از شهریار. فردوسی. به دستور گفت آن زمان شهریار که بدگوهری بایدم بی تبار. که یک چند باشد به ری مرزبان یکی مرد بی دانش و بد زبان. فردوسی. پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. محمد ولی عهد سلطان عالم خداوند هر مرز و هر مرزبانی. فرخی. این همه شهرها به روزگار جاهلیت اندر فرمان پهلوانان و مرزبانان سیستان بودند. (تاریخ سیستان). و اپرویز هم از پدر بگریخت وبا آذربیجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد و مقام کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). به هر مرز اگر خود شوم مرزبان چه گویم چو کس را ندانم زبان. نظامی. در آن مرز کان مرد هشیار بود یکی مرزبان ستمکار بود. سعدی. ، سردار. امیر. سر کردۀ سپاه. امیرزاده. صاحب منصب: اگر مرزبانی و داماد شاه چرا بیشتر زین نداری سپاه. فردوسی. نشستند هر سه (سلم، تور، ایرج) به آرام و شاد چنان مرزبانان خسرو نژاد. فردوسی. ز لشکر یکی مرزبان برگزید که گفتار ایشان بداند شنید. فردوسی. و زیرتر از آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). پرویز بدی که در سپاهش صد نعمان مرزبان ببینم. خاقانی. ، دارنده. مالک. صاحب. حافظ: عادل همام دولت و دین مرزبان ملک کز عدل او مبشر عهد و زمان ماست. خاقانی. ای مرزبان کشور پنجم که در گهت هفتم سپهر مانه که هشتم جنان ماست. خاقانی. جهان مرزبان شاه گیتی نورد. نظامی. ، زمین دار. مالک زمین. (از غیاث اللغات) (برهان قاطع) (از رشیدی) (ازدستور الاخوان). صاحب و نگاهدارندۀ زمین. (انجمن آرا). رجوع به معنی قبل شود، دوازده یک کیل. ج، مرزبانات. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات)، دهقان: چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد نسیمش مرزبانان را خبر کرد. نظامی
حاکمی که در سرحد باشد. (اوبهی). حاکم و میر سرحد. (جهانگیری). سرحددار. صاحب طرف.طرفدار. حافظ مرز و ثغر و حدود. که محافظت نواحی مرزی و طرفی از مملکت با اوست. حافظ الحد: به هرمرز بنشاند یک مرزبان بدان تا نسازند کس را زیان. دقیقی. طلایه نه و دیده بان نیز نه به مرز اندرون مرزبان نیزنه. فردوسی. بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان. فردوسی. یک فوج قوی لاجرم بدان مرز از لشکر یأجوج مرزبان است. ناصرخسرو. و مرزبان صاحب طرفان را خوانده اند. (مجمل التواریخ). تن مرزبان دید در خاک و خون کلاه کیانی شده سرنگون. نظامی. تیر زبان شد همه کای مرزبان هست نظرگاه تواین بی زبان. نظامی. چو موی ازسر مرزبان باز کرد بدو مرزبان نرمک آواز کرد. نظامی. ، مملکت دار. دارندۀ کشور و ملک: دلارام گفت ای شه مرزبان نه هر زن دو دل باشد و یک زبان. فردوسی. رجوع به معنی قبلی شود، مسلط. حاکم. فرمانروا: نباشد به خود بر کسی مرزبان که گویدهر آنچ آیدش بر زبان. نظامی. ، نگهدارنده. نگهبان. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول و معنی بعدی شود، ولایت دار. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). حاکم. شهربان. که فرمانروائی و حکومت قسمتی از مملکت با اوست: به درگاه شاه آمده با نثار هم از مرزبان و هم از شهریار. فردوسی. به دستور گفت آن زمان شهریار که بدگوهری بایدم بی تبار. که یک چند باشد به ری مرزبان یکی مرد بی دانش و بد زبان. فردوسی. پدر مرزبان بود ما را به ری تو افکندی این جستن تخت پی. فردوسی. محمد ولی عهد سلطان عالم خداوند هر مرز و هر مرزبانی. فرخی. این همه شهرها به روزگار جاهلیت اندر فرمان پهلوانان و مرزبانان سیستان بودند. (تاریخ سیستان). و اپرویز هم از پدر بگریخت وبا آذربیجان رفت و با مرزبانان آنجا هم اتفاق شد و مقام کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 99). به هر مرز اگر خود شوم مرزبان چه گویم چو کس را ندانم زبان. نظامی. در آن مرز کان مرد هشیار بود یکی مرزبان ستمکار بود. سعدی. ، سردار. امیر. سر کردۀ سپاه. امیرزاده. صاحب منصب: اگر مرزبانی و داماد شاه چرا بیشتر زین نداری سپاه. فردوسی. نشستند هر سه (سلم، تور، ایرج) به آرام و شاد چنان مرزبانان خسرو نژاد. فردوسی. ز لشکر یکی مرزبان برگزید که گفتار ایشان بداند شنید. فردوسی. و زیرتر از آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97). پرویز بدی که در سپاهش صد نعمان مرزبان ببینم. خاقانی. ، دارنده. مالک. صاحب. حافظ: عادل همام دولت و دین مرزبان ملک کز عدل او مبشر عهد و زمان ماست. خاقانی. ای مرزبان کشور پنجم که در گهت هفتم سپهر مانه که هشتم جنان ماست. خاقانی. جهان مرزبان شاه گیتی نورد. نظامی. ، زمین دار. مالک زمین. (از غیاث اللغات) (برهان قاطع) (از رشیدی) (ازدستور الاخوان). صاحب و نگاهدارندۀ زمین. (انجمن آرا). رجوع به معنی قبل شود، دوازده یک کیل. ج، مرزبانات. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات)، دهقان: چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد نسیمش مرزبانان را خبر کرد. نظامی
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، در 33هزارگزی شمال سنقر و 3هزارگزی شمال راه سنقر به قروه، درمنطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 135 تن سکنه وآبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان، در 33هزارگزی شمال سنقر و 3هزارگزی شمال راه سنقر به قروه، درمنطقۀ کوهستانی سردسیر واقع و دارای 135 تن سکنه وآبش از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
تیرۀ مرکبان، تیره کاسنی. دراصطلاح گیاه شناسی بزرگترین تیره از رستنیهای گلدار است و جنسهای مختلف آن بیش از ده هزار و تقریباً تمام آنها علفی هستند و کمتر در آنها درختی میتوان تشخیص داد. گلهای آنها در بالای ساقه ای قرار گرفته که منتهی به قسمتی به نام نهنج میشوند. در تمامی مرکبان دستگاه ترشحی به اشکال مختلف دیده میشود که شیرابه های سفید رنگ در آنها جاری است. برخی از آنها لوله های منشعب و درهم ترشحی دارند و بعضی دارای لوله ها و آوندهای منظم ترشحی می باشند و در پاره ای از آنها یاخته ها وکیسه های ترشحی و حتی کرکهای ترشحی می توان یافت که شیرابه های رزینی و صمغی در آنها جایگیر شده است. تیره مرکبان را بر حسب شکل نهنج و گلچه هائی که بر روی آن قرار دارند به سه دسته تقسیم می کنند: لوله گلی ها، زبانه گلی ها، آفتابیها. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 259)
تیرۀ مرکبان، تیره کاسنی. دراصطلاح گیاه شناسی بزرگترین تیره از رستنیهای گلدار است و جنسهای مختلف آن بیش از ده هزار و تقریباً تمام آنها علفی هستند و کمتر در آنها درختی میتوان تشخیص داد. گلهای آنها در بالای ساقه ای قرار گرفته که منتهی به قسمتی به نام نهنج میشوند. در تمامی مرکبان دستگاه ترشحی به اشکال مختلف دیده میشود که شیرابه های سفید رنگ در آنها جاری است. برخی از آنها لوله های منشعب و درهم ترشحی دارند و بعضی دارای لوله ها و آوندهای منظم ترشحی می باشند و در پاره ای از آنها یاخته ها وکیسه های ترشحی و حتی کرکهای ترشحی می توان یافت که شیرابه های رزینی و صمغی در آنها جایگیر شده است. تیره مرکبان را بر حسب شکل نهنج و گلچه هائی که بر روی آن قرار دارند به سه دسته تقسیم می کنند: لوله گلی ها، زبانه گلی ها، آفتابیها. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 259)
پارسی تازی گشته مرتبان چینی دهن ظرف و کوزه گلی لعاب دار یا چینی دهن گشاد: ... با تمامی چینی آلات از لنگریهای بزرگ فغفوری و مرتبانها و بادیه ها ودیگر ظروف نفیسه غوری و فغفوری که در چینی خانه موجود بود وقف ژستانه متبرکه صفیه صفویه... فرموده
پارسی تازی گشته مرتبان چینی دهن ظرف و کوزه گلی لعاب دار یا چینی دهن گشاد: ... با تمامی چینی آلات از لنگریهای بزرگ فغفوری و مرتبانها و بادیه ها ودیگر ظروف نفیسه غوری و فغفوری که در چینی خانه موجود بود وقف ژستانه متبرکه صفیه صفویه... فرموده
ظرف و کوزه گلی لعاب دار یا چینی دهن گشاد: ... با تمامی چینی آلات از لنگریهای بزرگ فغفوری و مرتبانها و بادیه ها ودیگر ظروف نفیسه غوری و فغفوری که در چینی خانه موجود بود وقف ژستانه متبرکه صفیه صفویه... فرموده
ظرف و کوزه گلی لعاب دار یا چینی دهن گشاد: ... با تمامی چینی آلات از لنگریهای بزرگ فغفوری و مرتبانها و بادیه ها ودیگر ظروف نفیسه غوری و فغفوری که در چینی خانه موجود بود وقف ژستانه متبرکه صفیه صفویه... فرموده
نردبام، دو چوب یا دو قطعه فلزی بلند عمودی که در میان آن ها به فاصله معین چوب ها یا قطعات فلزی افقی کار گذاشته و توسط آن از دیوار، درخت و غیره بالا روند، زینه
نردبام، دو چوب یا دو قطعه فلزی بلند عمودی که در میان آن ها به فاصله معین چوب ها یا قطعات فلزی افقی کار گذاشته و توسط آن از دیوار، درخت و غیره بالا روند، زینه
اگر بر نردبان از گل و خشت می رفت، دلیل صلاح کار او است. اگر چوبین بود، دلیل ضعف دین است. اگر از سنگ وآهن بود، دلیل که بیننده قوت بیابد. محمد بن سیرین دیدن نردبان به خواب مردم مصلح را، دلیل ظفر بود بر دشمن و فاسق را دلیل منافقی بود. اگر بیند که از نردبانی بالا رفت، دلیل بزرگی و منفعت بود. اگر بیند که از نردبان به زیر آمد، به خلاف این است.
اگر بر نردبان از گل و خشت می رفت، دلیل صلاح کار او است. اگر چوبین بود، دلیل ضعف دین است. اگر از سنگ وآهن بود، دلیل که بیننده قوت بیابد. محمد بن سیرین دیدن نردبان به خواب مردم مصلح را، دلیل ظفر بود بر دشمن و فاسق را دلیل منافقی بود. اگر بیند که از نردبانی بالا رفت، دلیل بزرگی و منفعت بود. اگر بیند که از نردبان به زیر آمد، به خلاف این است.