جدول جو
جدول جو

معنی مرداوژن - جستجوی لغت در جدول جو

مرداوژن
مردافکن، برای مثال ببر گردافکن است و شیرشکار / شیر مرداوژن است و ببرشکر (مسعودسعد - ۲۱۸)
تصویری از مرداوژن
تصویر مرداوژن
فرهنگ فارسی عمید
مرداوژن
(خِ فَ)
مردافکن. شجاع. بهادر. پهلوان. رجوع به مردافکن شود:
زره پوش خفتند مرداوژنان
که بستر بود خوابگاه زنان.
سعدی.
تو در پنجۀ شیر مرداوژنی
چه سودت کند پنجۀ آهنی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
مرداوژن
مرد افکن: ببر گردافکن است و شیر شکار شیر مرداوژن است و ببر شکر. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
مرداوژن
((مَ اُ ژَ))
دلیر، نیرومند
تصویری از مرداوژن
تصویر مرداوژن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرداویج
تصویر مرداویج
(پسرانه)
مرد آویز نام سرسلسله امرای زیاری در قرن چهارم و پنجم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مردافکن
تصویر مردافکن
(پسرانه)
قوی، زورمند، آنکه مردان را به زمین می زند و شکست می دهد، نام یکی از بزرگان ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرداوژن
تصویر گرداوژن
دلیر، پهلوان، گردافکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردافکن
تصویر مردافکن
آنکه مردان قوی را بر زمین می زند، قوی، پرزور
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
درپی کرده و وصل یافته. (منتهی الارب). موصول. (متن اللغه). گویند خیط مردون، ای موصول. (اقرب الموارد) ، وصله یافته. (ناظم الاطباء). مردوم. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ کُ نَنْ دَ / دِ)
که مرد را به زمین افکند. که مرد را به خاک اندازد:
رایضان کرگان به زین آرند
گر چه توسن بوند و مردافکن.
فرخی (دیوان ص 324).
، پهلوان قوی پنجۀ دلیر که مردان را در نبرد شکست دهد:
تژاوم بود نام و مردافکنم
سر شیر جنگی ز تن برکنم.
فردوسی.
پسندآمد و گفت اینت سپاه
سواران مردافکن و رزمخواه.
فردوسی.
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود مردافکن و پیشرو.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 821).
به لشکر چنین گفت قنطال روس
که مردافکنان را چه باک از عروس.
نظامی.
، که مرد را سست کند و از پا درآورد:
بفکن سپر چو تیغ برآهخت
غره مشو به لابۀ مردافکنش.
ناصرخسرو.
لیکن این نیست روا کز تو همی خواهد
این تن کاهل بی حاصل مردافکن.
ناصرخسرو.
- می مردافکن، بادۀ قوی و گیرنده، که می خواره را مست کند و از پا درآورد:
چنین که جام می لعل اوست مردافکن
در این زمانه کسی نیست مرد میدانش.
سلمان.
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا لختی برآسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
در شیشۀ گردون نیست کیفیت چشم او
کاین بادۀ مردافکن مینای دگر دارد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مرد. رجوع به مرد شود، پهلوانان. دلیران. شجاعان. گردان:
یا بزرگی و ناز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی.
حنظله.
که مردی ز مردان نشاید نهفت.
فردوسی.
به مردان توان کرد ننگ و نبرد.
فردوسی.
، اولیأالله. مردان راه حق. خاصان حق. اهل طریقت:
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنائی.
- مردان علوی، کنایه از کواکب هفتگانه یا سبعۀ سیاره است. (از برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- ، هفت اوتاد که از بزرگان عالم غیب اند. (ازبرهان قاطع). رجوع به هفت مردان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پسر سرخاب بن باو از آل باؤ و از ملوک طبرستان و پدر اسپهبد شروین است و مدت بیست سال حکومت داشته است در قرن دوم هجری. (حبیب السیر ج 2 چ خیام ص 417)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع امرد است به معنی کودکان ساده رو. (غیاث اللغات). در فرهنگهای عربی جمع امرد، ’مرد’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
علی بن سلیمان بن احمد المرداوی دمشقی فقیه حنبلی. از علما است در مردا (نزدیک نابلس) متولد شد ودر بزرگسالی به دمشق منتقل گشت (817 تا 885 هجری قمری) و آنجا بمرد. کتاب الانصاف فی معرفهالراجح من الخلاف در چهار مجلد بزرگ. در فقه است که در مجلدی آن را مختصر کرده است و التنقیح المشبع فی التحریر احکام المقنع و تحریر المنقول فی اصول الفقه و شرح آن بنام التحبیر فی شرح التحریر، در دو مجلد. (الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ردأان. تثنیۀ رداء. (منتهی الارب). رجوع به رداء و ردأان شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
به صیغۀ تثنیه، آنچه گرداگرد ریش بچه باشد. (منتهی الارب). آنجا که موی برنیاید از دو سوی زیر لب. (مهذب الاسماء). آنچه ’عنفقه’ و ریش بچه را از دو سو دربرگیرد. (از اقرب الموارد). آنجا که موی برنیاید اززیر لب و بروت که بر بالای آن است. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابن زیار مکنی به ابوالحجاج مؤسس سلسلۀ امیران زیاری (آل زیار) است که از 316 تا حدود 435 هجری قمری در ایران شمالی و مرکزی و جنوبی امارت داشته اند. وی از بزرگان دیلم و ابتدا از اتباع اسفارین شیرویه و سپهسالار او بود و اسفار به مصاحبت او بود که طبرستان را در 316 از داعی صغیر و ماکان کاکی گرفت و سپس از جانب اسفار مأمور گرفتن بیعت از سلار امیر خاندان آل مسافر در طارم شد اما چون از مظالم اسفار دلتنگ بود محرمانه با سلار ساخت و به یاری سران ناراضی دیگر بر اسفار بیرون آمد و او را که ابتدا به ری و طبس گریخته و سپس به الموت پناه جسته بود در طالقان دستگیر و مقتول ساخت و مرداویج سپس به دفع ما کان که نخست به خدمت وی آمده و بعد روی گردانده بود پرداخت و او را راند پس از آن مالک طبرستان و گرگان و دامغان وقسمت عمده عراق عجم گردید و در 319 متصرفاتش با ممالک سامانی از سویی و با نقاط تحت ادارۀ خلیفۀ عباسی از سوی دیگر مجاور شد و سران دیلمی به سبب بخشندگی وی از هر سو به خدمتش شتافتند و مرداویج همدان را نیز متصرف شد و لشکر مقتدر خلیفه را که به سرداری هارون بن غریب به دفع وی آمده بود به سختی گریزان ساخت و عازم فتح اصفهان شد خلیفه مظفر بن یاقوت را به حفاظت اصفهان فرستاد اما او قادر به حفظ آنجا نشد و مرداویج به آسانی به آن شهر دست یافت و بلافاصله از آنجا عازم فتح اهواز گردید و از این طریق نیز با عراق عرب همخاک شد. اما با خلیفه از در صلح در آمد. صلح با سامانیان و پذیرفتن پسران بویه به خدمت و بخشیدن لقب عمادالدوله به برادر بزرگتر یعنی علی و نیز فراخواندن برادر خود وشمگیر از گیلان از کشاورزی به ملکداری وکشمکشها که بعدها با علی بن بویه یافت و غیره نیز ازوقایع دیگر سلطنت مرداویج است. مرداویج تعلق خاصی به آداب ایرانی و مراسم و آیین زرتشتی داشت و از اعمال عرب و خلیفۀ عباسی سخت متنفر بود و بر آن می رفت که دولت از دست رفتۀ ساسانی را از نو زنده کند و بغداد را ویران و مداین و عمارات شاهنشاهی را تجدید کندو خاندان خلفا را براندازد و به همین سبب تاجی مرصعهمانند تاج نوشیروان بر سر می گذاشت و بر تختی زرین می نشست و در اقامۀ آداب قومی ایرانی سخت کوشا بود چنانکه در زمستان سال 323 در شب جشن سده (دهم بهمن ماه) به اصفهان از دو سوی زاینده رود هیزم فراوان گرد کرد وسایل چراغانی و آتش افروزی و سور و سرور فراهم ساخت تا شایستۀ چنان جشنی باستانی باشد. اما روز پیش از اقامۀ مراسم از آنها بازدید کرد و آنچه ترتیب دادند به سبب آنکه بر صحرا نهاده شده بود به نظرش حقیر و ناچیز آمد و بر متصدیان خشم گرفت و مصمم شد که سیاست کندشان. رؤسای لشکری بدان سبب بر جان خود ترسیدند و درصدد شورش برآمدند، اما ف تنه آنان را حسن بن محمد قمی وزیر که پدر ابن العمید است فرو نشاند. چهارروز بعد مرداویج بر غلامان ترک خود خشم گرفت و خواست که آنان را به دست لشکریان دیلم براندازد ترکان برای نجات جان خویش روزی که مرداویج به گرمابه رفته و از خشم محافظان را هم از پاسداری بازداشته بود بر سر او ریختند و او را کشتند و سرای و اثاث را غارت کردند و از بیم دیلمان گریختند. برای تفصیل بیشتر رجوع به تاریخ عمومی مرحوم عباس اقبال ص 128 تا 134 شود
لغت نامه دهخدا
(گُ اَ ژَ)
نام مرد مبارزی بوده است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
گردافکن. پهلوان. دلیر. شجاع. رجوع به گردافکن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مردان
تصویر مردان
پهلوانان، دلیران و شجاعان
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پهلوانان را بر زمین زند و مغلوب کند پهلوان دلیر شجاع: عنان پیچ و گرد افکن و گرز دار چومن کس نبیند بگیتی سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرداوژنی
تصویر مرداوژنی
مرد افکنی
فرهنگ لغت هوشیار
بسیارقوی، پرزور، زورمند، مرداوژن، گیرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد