جدول جو
جدول جو

معنی مرجی - جستجوی لغت در جدول جو

مرجی(مُ جی ی)
مرجی ٔ. منسوب به گروه مرجئه. رجوع به مرجئه شود
لغت نامه دهخدا
مرجی(مُ جی ی)
کسی که به تأخیر می اندازد کاری را که تعهد کرده است و درنگی می کند. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارجاء. رجوع به ارجاء شود، نزدیک به زادن رسیده. گویند: ناقه مرجی و کذا ناقه مرجیه. (ناظم الاطباء). آبستنی که زمان وضع حملش نزدیک شده است. نعت فاعلی است از ارجاء. رجوع به ارجاء شود
لغت نامه دهخدا
مرجی(مَ جی ی)
جنبان. مضطرب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرجی(مَ)
به لهجۀ طبری، عدس. مرجمک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مرجی
عدس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مربی
تصویر مربی
تربیت کننده، پرورش دهنده، پرورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترجی
تصویر ترجی
امیدوار شدن، امید داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرجی
تصویر خرجی
هزینۀ روزانه، پولی که برای هزینۀ خاصی لازم است، مقابل خاصّه، معمولی، متعارف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجع
تصویر مرجع
چیزی که برای کسب اطلاعات به آن مراجعه می کنند
مجتهد جامع الشرایطی که در زمینۀ امور دینی اطلاعات کامل دارد
محل بازگشت، بازگشتن
مرجع تقلید: عالم روحانی که مردم در تکالیف شرعیه از او تقلید می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرجی
تصویر فرجی
جامۀ ردامانندی که بر روی جامه های دیگر بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرضی
تصویر مرضی
چیزی که مورد پسند و خشنودی واقع شده باشد، پسندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرعی
تصویر مرعی
آنچه در نظر گرفته شود و مراعات شود، مراعات شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجری
تصویر مجری
کسی که امری را اجرا کند، اجرا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرئی
تصویر مرئی
چیزی که دیده می شود، نمایان، پدیدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجری
تصویر مجری
صندوق کوچک فلزی یا چوبی، صندوقچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجح
تصویر مرجح
برتری داده شده، افزونی داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجب
تصویر مرجب
مهیب، معظم، بزرگ، باشکوه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جِءْ)
مرجئه. (متن اللعه). رجوع به مرجئه شود، مرجی ّ. مرجئه. (از متن اللغه). رجوع به مرجی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جی یَ)
منسوب است به مرج. (یادداشت مؤلف). رجوع به مرج شود. اما العصافیر الاهلیه الجبلیه والمرجیه فکلها مجففه. (ابن البیطار یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
رهگذر، گذرگاه، محل رفتن، محل عبور، راه، طریق اجرا شده، انجام یافته
فرهنگ لغت هوشیار
امید داشته شده عدس: ... تا بیرون آرد برای ما از آنچه برویاند زمین از تره اش و سیرش و مرجویش و پیازش... امید داشته شده: مامول و مرجو از کرم بزرگان و اصحاب فضل و کمال
فرهنگ لغت هوشیار
سست کن سستار، نرمار، سست، نرم سست کننده، دارویی را گویند که بقوت حرارت و رطوبت خود قوام اعضای کثیفه المسام را نرم و مسامات آنرا وسیز بگرداند تا آنکه بسهولت و آسانی فضول مجتمعه و محتبسه در آنها دفع شود مانند ضماد شوید (شبت) و بذرکتان
فرهنگ لغت هوشیار
مردبودن رجولیت، آراسته بصفات نیک انسانی بودن جوانمردی: دانم که در مردی و جوانمردی روا نباشد این بی حرمتی کردن، شجاعت دلیری: چو جد و چون پدر از مردی و هنرمندی کجا برزم نهد روی پشت لشکر باد، (معزی)، قوه باه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرذی
تصویر مرذی
مانده، بر راه افکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرسی
تصویر مرسی
متشکرم، سپاسگزارم، ممنونم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجی
تصویر محجی
زفت
فرهنگ لغت هوشیار
امید مندی، امید داشتن امید داشتن امیدوار بودن، امیدواری، جمع ترجیحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مترجی
تصویر مترجی
امیدوار امید دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه را شاد فراهم آورنده آنندراج از غیاث اللغات برگرفته و آن را تازی دانسته یک لا گونه ای پوشش در ویشانه است نوعی جبه صوفیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرجی
تصویر خرجی
هزینه روزانه
فرهنگ لغت هوشیار
خاژغان (دیگ و پاتیل وامثال آن را گویند و در عربی مرجل خوانند) دیگ دیگ: پاس خطش نگذارد که بگرداند رنگ اگر از موم نهی بر سرآتش مرجل. (طالب آملی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجری
تصویر مجری
گوینده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرسی
تصویر مرسی
سپاس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مرجع
تصویر مرجع
بازیابه، بن مایه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مربی
تصویر مربی
پرورنده، پروراننده
فرهنگ واژه فارسی سره