جدول جو
جدول جو

معنی مرثمه - جستجوی لغت در جدول جو

مرثمه(مُ رَثْ ثَ مَ)
ارض مرثمه، زمین باران رسیده. (منتهی الارب). زمینی که به بارانی اندک مرطوب شده باشد. (از متن اللغه). ممطوره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردمه
تصویر مردمه
مردمک، دریچه ای میان عنبیه که نور را به داخل چشم هدایت می کند، مردمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرثیه
تصویر مرثیه
شعر یا سخنی که در سوگواری خوانده می شود، عزاداری
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَثْ ثَ مَ)
جانوری که آن را بسته، تیر و مانند آن زنند تا کشته گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغ و یا خرگوش و مانند آن را بسته و به تیر زنند تا کشته شده و هلاک گردد. (ناظم الاطباء). جانوری که آن را هدف قرار داده تیر به سوی آن اندازند تا کشته شود. (از شرایع محقق حلی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بازداشته و زندانی شده برای مرگ و فقط در مورد پرنده یا خرگوش و امثال آن گویند که بر جایی نشانند و سپس تیر به سوی او اندازند تا کشته شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَخْ خَ مَ)
ماکیان بیضه در زیر بال گرفته. (از منتهی الارب). رجوع به مرخم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ مَ)
مرخم. (منتهی الارب) (متن اللغه). راخمه. راخم. (متن اللغه). رجوع به مرخم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ مَ)
تأنیث مردم. سحاب مردمه، ابر ثابت و پا برجای، کذلک حمی مردمه. (ناظم الاطباء). رجوع به مردم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ مَ / مِ)
مردمک. مردمک چشم. (برهان قاطع) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا). مردم دیده:
آن خوشه بین چنانک یکی خیک پر نبید
سر بسته و نبرده بدو دست هیچ کس
بر گونۀ سیاهی چشم است غژم او
هم بر مثال مردمۀ چشم از او تکس.
بهرامی.
زنج گفت سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمۀ دیدۀ صواب شاید بود. (مرزبان نامه ص 177). رجوع به مردمک شود
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ مَ)
آلت رجم. قذافه. (متن اللغه). وسیلۀ سنگسار کردن. وسیلۀ سنگباران
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ صَ)
سنگسار کردن. ج، مراجم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُخَثْ ثَ مَ)
مؤنث مخثم: نعل مخثمه، کفش پهناور بی سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، نعل مخثمه، کفش پهناور نوک دار. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ یَ)
مرثیه. مرثیت. در عزای مرده گریستن و برشمردن اوصاف او. رجوع به مرثیه شود،
{{اسم مصدر، اسم}} عزاداری. سوکواری. مرده ستائی. ذکر محامد و اوصاف مرده و ستایش او. نوحه سرائی در عزای کسی. مدیح مرده. شرح محاسن و ذکر خیر مرده. مرثیت.نیز رجوع به مرثیت شود: فرمود (عضدالدوله) تا وی را بردار کردند و با تبر و سنگ بکشتند و در مرثیۀ وی این ابیات بگفتند. (تاریخ بیهقی ص 291). در مرثیه او قطعه ای گفت. (تاریخ بیهقی ص 371). عتبی رساله ای در مرثیه او انشاء کرده است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 441).
آن شوخ به قتل من دلخسته کمر بست
در مرثیه ام معنی باریک توان بست.
طاهر غنی (آنندراج).
، شعری که در سوک از دست رفته ای گویند. شعری که در عزای کسی گویند و در آن به محامد و صفات پسندیدۀ وی اشاره کنند. رثاء. ج، مراثی: یکی از شعرای خراسان نیشابوری این مرثیه بگفت اندر مرگ وی. (تاریخ بیهقی ص 186).
آورده سه بیت به تضمین ز شعر خویش
در مرثیه به نام نریمان برآمده.
خاقانی.
مرثیۀ همت است نقش خط سرنوشت
ضابطۀ آدم است سوک کرم داشتن.
واله (از آنندراج).
، روضه. (ناظم الاطباء). مراسم عزائی که به یاد شهیدان راه دین و بخصوص در ایام محرم و به یاد واقعۀکربلا برپا کنند، اشعاری که در ذکر مصائب و شرح شهادت پیشوایان دین و بخصوص شهیدان کربلا سرایند و خوانند. نوحه.
- مرثیه خواندن، نوحه و مراثی در مراسم عزاداری شهیدان کربلا به آهنگ خاص خواندن.
- مرثیه ساختن، مرثیه سرودن. در عزای کسی شعر سرودن:
مرثیه سازم که مرد شاعرم
تا از اینجا برگ و لالنگی برم.
مولوی.
- مرثیه سرودن، در رثای از دست رفته ای شعر گفتن و مدیح او کردن.
- ، درشرح وقایع کربلا و در عزای بزرگان دین شعر مصیبت ساختن و خواندن. رجوع به مرثیه سرائی شود.
- مرثیه گفتن، در عزای مرده ای شعر سرودن و محامد او بر شمردن: خواجه بونصر مشکان که این محتشم را به نشابور مرثیه گفت هم به هرات بمرد. (تاریخ بیهقی ص 371). و یکی از شعرای خراسان نیشابوری این مرثیه بگفت اندرمرگ وی. (تاریخ بیهقی ص 186)
لغت نامه دهخدا
(شَ فَ لَ)
مرده ستودن و رحمت کردن. (تاج المصادر بیهقی). رثاء. رثی. رثایه. مرثاه. گریستن بر مرده و برشمردن و ذکر محاسن وی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مرثیه و مرثیت شود، در عزای مرده شعری سرودن. (از اقرب الموارد). رجوع به مرثیت و مرثیه شود، رحمت و رقت آوردن. (از اقرب الموارد). رحم کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَثْ ثَ نَ)
أرض مرثنه، مرثونه. (منتهی الارب). زمینی که قطرات باران متناوب (رثان) بدان رسیده. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
رثی. رثاء. رثایه. مرثیه. بر مرده گریستن و محاسن او را برشمردن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به رثاء و مرثیه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ثَ مَ)
نوک بینی. (منتهی الارب). عرتمه. (اقرب الموارد) ، مابین بینی و لب، گو لب بالایین. (منتهی الارب). عرتمه. (اقرب الموارد) ، سیاهی میان دو سوراخ بینی سگ، شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ ثَ مَ)
ابن اعین از امراء هارون رشید است که ولایت خراسان به او داده شد. (از حبیب السیر). هرثمه بن نصر جیلی است که هارون او را به ولایت مصر گماشت سپس به افریقا فرستاد و او از آنجا به افریقای شمالی رفت و در آن دیار اصلاحاتی کرد و دو سال ونیم فرماندار کشورهای اسلامی افریقا بود. سپس استعفاء کرد و هارون او را به حکومت خراسان گماشت و تا روزگار ف تنه میان امین و مأمون در آنجا بود. در آن فتنه وی جانب مأمون را گرفت و پیشوای لشکر او گردید وتا هنگامی که فتنه با قتل امین پایان یافت صادقانه به مأمون خدمت کرد اما سرانجام مأمون از او برگشت و زندانیش کرد و در زندان مرو به سال 200 هجری قمری درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 از چ قدیم ص 1121 و 1122)
لغت نامه دهخدا
(شَ جَ بَ)
مرهم بر جراحت نهادن، و ’م’آن اصلی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَسْ سَ مَ)
مؤنث مرسّم، نعت مفعولی از مصدر ترسیم. رجوع به مرسّم و ترسیم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ ثَ)
أرض مرمثه، زمین که گیاه ’رمث’ رویاند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رمث شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَسْ سِ مَ)
مؤنث مرسم، نعت فاعلی از مصدر ترسیم. رجوع به مرسّم و ترسیم شود
لغت نامه دهخدا
(شَ صَ لَ)
مصدر میمی است به معنای رغم. (ناظم الاطباء). رجوع به رغم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ غَ مَ)
سختی و ناپسندی. (از منتهی الارب). کره و اکراه. (از اقرب الموارد). رغم. و رجوع به رغم شود، بازیی است مر عربان را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
سر فروافکندن، خاموش بودن از خشم یا تکبر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ ثَ / ثِ مَ)
نوعی کفش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بُثُ مَ)
لغتی است در برثنه بمعنی شوکت و قوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به برثنه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هرثمه
تصویر هرثمه
شیر بیشه، زیر بینی شیربیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرثاه
تصویر مرثاه
موییدن برموده، ستودن مرده مرده ستایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرثیه
تصویر مرثیه
مرده ستودن و رحمت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرحمه
تصویر مرحمه
مرحمت در فارسی مهربانی نواخت، بخشایش
فرهنگ لغت هوشیار
مردمک (چشم) : زنج گفت: سخنهای هنج همه نقش نگین مصلحت و مردمه دیده صواب شاید بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرثمه
تصویر جرثمه
اصل هر چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرثیه
تصویر مرثیه
((مَ یِ))
شعر یا سخنی که در مدح و سوگواری مرده خوانده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرثیه
تصویر مرثیه
سوگیاد، سوگنامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تعزیه، رثا، سوگ سرود، مرثیت، سوگنامه، نوحه، نوحه سرایی
متضاد: سرود، عزاداری، سوگواری، ماتم
فرهنگ واژه مترادف متضاد