جدول جو
جدول جو

معنی مرثط - جستجوی لغت در جدول جو

مرثط(مُ ثِ)
آن که در نشست و سواری نرم و سست باشد. (منتهی الارب). مسترخی در قعود و رکوب. (از متن اللغه). که در نشست خود ثبات و قرارمی ورزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مربط
تصویر مربط
جای بستن چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
(شَ نَ)
اندرآب آغشتن. (تاج المصادر بیهقی). نان در آب آغشتن. (زوزنی). تر نهادن خرما را در آب و جز آن. (ازمنتهی الارب). در آب خیساندن، مالیدن و سودن چیزی را در آب تابگدازد. (از منتهی الارب). مرس. (از اقرب الموارد). چیزی در آب گذاشتن تا بگدازد. (فرهنگ خطی). مرثه فی الماء، انقصه. (متن اللغه). حل کردن دوا را در آب. (از اقرب الموارد). مالیدن و سودن خرما و جز آن را در آب تا بگدازد اجزاء وی و نرم گردد. (ناظم الاطباء) ، خاییدن کودک انگشت خویش را. (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، مکیدن کودک پستان مادر را. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، مکیدن مهره ماهی گوش را. (از ناظم الاطباء). مرث الودع، مصه، و این کنایه از حماقت است. (از متن اللغه) ، زدن. (منتهی الارب). ضرب. (اقرب الموارد) (متن اللغه) ، مهربان نشدن ناقه بر بچه اش به جهت بوی بد عرق آن، گویند: مرثت الناقه الخله. (از منتهی الارب). رجوع به ممروثه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ)
مرد شکیبا و بردبار بر خصومت و نزاع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). صبور و حلیم. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِث ث)
رجل مرث، مرد خداوند ریسمان کهنه و رخت کهنه. (ناظم الاطباء). مرد کهنه رسن و کهنه رخت. (آنندراج) (منتهی الارب). آن که حبل و ریسمانش کهنه و فرسوده است. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
به دست سپوختن چیزی را بر زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
ریخ زدن. (از منتهی الارب). سلح و غائط را افکندن. (از اقرب الموارد) ، موی برکندن. (از منتهی الارب). کندن و جدا کردن موی یا پر یا پشم از تن. (از اقرب الموارد). موی از تن برکندن. (المصادر زوزنی). برکندن موی از تن. (تاج المصادر بیهقی) ، شتافتن. (از منتهی الارب). اسراع. (از اقرب الموارد) ، گرد آوردن. (از منتهی الارب). جمع کردن چیزی را. (از منتهی الارب) ، بچه انداختن. (از منتهی الارب). افکندن زن بچۀ خود را، یعنی یکباره زاییدن وی را. (از اقرب الموارد). بسرعت زاییدن زن کودک خود را، فرود آوردن و منزل دادن کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ ذَ قَ)
سبک اندام گردیدن و سبک ابرو و سبک ریش و سبک چشم گردیدن. (از منتهی الارب). ’امرط’ بودن. (از اقرب الموارد). رجوع به امرط در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ امرط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به امرطشود، جمع واژۀ مرطاء. رجوع به مرطاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رُ)
تیر پربیفتاده. ج، مراط. (مهذب الاسماء). تیر بی پر. ج، امراط و مراط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و برخی مرط را جمع مراط دانسته اندو امراط و مراط را جمع الجمع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گلیم از پشم یا از ابریشم. (منتهی الارب). ج، مروط. (منتهی الارب) ، ازار از خز. گلیم از صوف. (غیاث). کساء وعبا از پشم یا خز یا کتان که به دور خود پیچند و بسا که زنان بر سر خویش افکنند. (از اقرب الموارد). نوعی از چادر. (غیاث) (از مهذب الاسماء). هر جامۀ نادوخته. (از اقرب الموارد). ج، مروط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، امراط. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ / مَ بِ)
جای بستن چارپایان. (از متن اللغه). اصطبل:
یارب مرا برون بر ز اینجا که حیف باشد
یوسف به مهبط چه، عیسی به مربط خر.
شرف شفروه.
خواهم ز بخت یکدلش در عرش بینم منزلش
زرادخانه بابلش مربط خراسان بینمش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ ثِ / مِ ثَ)
بینی. (منتهی الارب). انف. (اقرب الموارد) (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَثْ ثَ)
زمین باران رسیده. (آنندراج). رجوع به مرثنه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
تیر بی پر. (از منتهی الارب). ما لاریش علیه من السهام. (متن اللغه) (اقرب الموارد). یقال: سهم مراط. (از اقرب الموارد). تیری که پر بر آن نباشد. امرط. مریط. مرط. مارط. (از متن اللغه). ج، مرط. (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ مرط. (اقرب الموارد). رجوع به معنی قبلی و رجوع به حاشیۀ مربوط به آن شود، جمع واژۀ مریط و جج امرط است. (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
سنبوسه. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
آنچه ستور رابه وی بندند. (از آنندراج) (از متن اللغه) (از منتهی الارب). رسن. (مهذب الاسماء). ریسمان یا زنجیری که ستور را بدان بندند، زنجیر، چند مربط فیل، چند زنجیر فیل. (یادداشت مؤلف). از زنجیر مراد حیوان است معادل رأس، برای اسب و استر و غیره: پانزده مربط فیل او را که از بهر ذخیرۀ ایام و عدت اوقات خصام اندوخته بود بستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 336). سی مربط فیل تقریر رفت که از نخب افیال خویش به خدمت فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 293). در مقدمۀ لشکر او قریب دویست مربط فیل بود که از دیار هند غنیمت یافته بود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 106)
لغت نامه دهخدا
(شَ هََ)
بشتافتن. (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد) ، پناه دادن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مرط. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مرط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَهَْ هََ)
نعت مفعولی از مصدر ترهیط. رجوع به ترهیط شود، رجل مرهطالوجه،مرد آماسیده روی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَهَْ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر ترهیط. رجوع به ترهیط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تیر بی پر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مراط. (منتهی الارب) ، مابین رستنگاه موی و بند دست و پای ستور و سم آن، هر یک از دو رگ بدن که به نام مریطان خوانده می شوند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
نام جد هاشم بن حرمله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَقْ قَ)
نعت مفعولی از ترقیط. رجوع به ترقیط شود، داغدار و لکه دار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بردبار گشتن. شکیبا گردیدن. (از منتهی الارب). صبر و حلم ورزیدن. (از متن اللغه). در برابر دشمنان صبور و حلیم گردیدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مربط
تصویر مربط
جای بستن چهار پایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرثم
تصویر مرثم
بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرثن
تصویر مرثن
بارانخورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربط
تصویر مربط
((مَ بِ))
جای بستن
فرهنگ فارسی معین