جدول جو
جدول جو

معنی مرتنه - جستجوی لغت در جدول جو

مرتنه
(مِ تَ نَ / مُ رَتْ تَ نَ)
نان روغنی پیه آمیخته. (از منتهی الارب). نان پیه آمیخته. (ناظم الاطباء) ، خبزهالمشحمه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). یا آن مرثنه است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرتهن
تصویر مرتهن
رهن گیرنده، گروگیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتهن
تصویر مرتهن
چیزی که به رهن گرفته شده، چیزی که در گرو باشد، گروگان، کسی یا چیزی که مقید و دربند امری باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
مقام، منزلت، پایه، بار، دفعه، در تصوف هر یک از مراحل سلوک، طبقۀ ساختمان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ هَِ نَ)
تأنیث مرتهن. رجوع به مرتهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَتْ تَ بَ)
درست کرده شده. (غیاث اللغات). ترتیب داده شده. منظم. تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود، درجه به درجه داشته شده. (غیاث اللغات). تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ بَ / بِ)
پایه. درجه. مقام. حد. مرحله. اندازه. رتبه: ثمرۀ این اعتراف و رضا آن است که احاطه کند زیادتی فضل خدا را و دریابد مرتبۀ بلند ثواب. (تاریخ بیهقی ص 309). مرتبۀ هر کسی پیدا کرد. (مجمل التواریخ، از فرهنگ فارسی معین).
پیشتر از مرتبۀ عاقلی
غافلی ای بود خوشا غافلی.
نظامی.
کارش از آن درگذشت و به مرتبۀ بالاتر رسید. (گلستان).
تا بدین مرتبه خونخوار نمی باید بود.
وحشی.
، منزلت رفیع. پایۀ بلند. پایگاه رفیع. مقام والا:
بادت جلال و مرتبه چندان که آسمان
هر صبحدم بر آورد از خاورآینه.
خاقانی.
گر پای سگ کویش بر دیدۀ ما آید
زاین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن.
خاقانی.
فرق ترا درخورد افسر سلطانیت
گر چه بدین مرتبه غیر تو شد کامکار.
خاقانی.
یکی از دوستان قدیمش... در چنان مرتبه دیدش گفت منت خدای را... (گلستان).
- مرتبۀ احدیت (اصطلاح عرفانی) ، مرتبه ای است که در آن حقیقت وجود در نظر گرفته شود فارغ از هر چیز دیگری، در این مرتبه کلیه اسماء و صفات مستهلک شوند و این مرتبه را جمعالجمع و حقیقه الحقایق و عماء نیز گویند. (از تعریفات). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- مرتبۀ الهیه، در نظر گرفتن حقیقت وجود است به شرط جمیع اشیاء لازمۀ آن از کلی و جزئی که عبارت است از اسماء و صفات و آن را واحدیت و مقام جمع نامند و چون این مرتبه مظاهر اسمائی را که عبارت از اعیان و حقایق است به کمالاتی که با استعدادات السماء مناسب باشد می رساند آن را مرتبۀ ربوبیت نامند و اگر حقیقت وجودفقط به شرط کلیات اشیاء در نظر گرفته شود از آن به رحمن، رب العقل الاول، به لوح قضا و ام الکتاب و قلم اعلی تعبیر کنند. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- مرتبۀ انسان کامل، عبارت است از همگی و تمامی مراتب الهیه و کونیه از عقول و نفوس کلیه و جزئیه و مراتب طبیعت تا پایان تنزلات وجود و آن را مرتبۀ عمائیه نیز گویند. از این رو مرتبۀ انسان کامل مشابه مرتبه الوهیت باشد و فرقی بین این دو مرتبه نیست جز آنکه مرتبۀ در الوهیت سخن از ربوبیت و مربوبیت رود. و ازاین لحاظ است که در مرتبۀ انسان کامل صحبت از جانشینی و خلافت حق درباره انسان کامل بمیان آید. (از کشاف اصطلاحات الفنون از تعریفات جرجانی).
- مرتبۀ جمعالجمع، مقام وحدت و ظهور است. (غیاث اللغات). رجوع به سطور قبلی ذیل مرتبۀ احدیت شود.
، (در ساختمان) طبقه. آشکوب: ساختمان چهارمرتبه یعنی چهارطبقه، چهارآشکوبه، بار. دفعه. کرت. راه. مره. نوبت:
هزار مرتبه مانا فزون شنیدستی
که هست یار بد از مار جانگزای بتر.
خاقانی.
، (در حساب) در نوشتن اعداد از راست به چپ برای هر رقم مرتبه ای قائل شده اند که نمایان گر ارزش هر رقم است. و به ترتیب از راست به چپ مرتبه اول از 1 تا 9است که آن را مرتبه اول یا یکان یا آحاد گویند و هررقمی که در این مرتبه واقع شود نماینده آحاد است، ورقمی که در مرتبۀ دوم قرار گیرد نمایندۀ عشرات یادهگان است از 10 تا 99 و رقمی که در مرتبۀ سوم واقع شود نمایندۀ مئات یا صدگان است از 100 تا 999 و به همین ترتیب. مثلاً در عدد 638 رقم اول که در مرتبۀآحاد است نمایندۀ 8 واحد است و رقم دوم که در مرتبۀ عشرات است نمایندۀ 3 عشره یا 30 واحد است و رقم سوم که در مرتبۀ مئات است نمایندۀ 6 مائه یا 600 واحد است
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ بَ)
پایگاه بلند. منزلت رفیع. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به مرتبت و مرتبه شود، پایگاه. (مهذب الاسماء). منزله. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پایه. (منتهی الارب). مکانت. (منتهی الارب). رجوع به مرتبه و مرتبت شود، جای دیده بان بر سر کوه. (منتهی الارب). مرقبه. (اقرب الموارد) (متن اللغه). که بر قله کوه باشد. (از متن اللغه). استادنگاه سر کوه. (فرهنگ خطی) ، مقام شدید. (متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، مراتب
لغت نامه دهخدا
(مُ رَثْ ثَ نَ)
أرض مرثنه، مرثونه. (منتهی الارب). زمینی که قطرات باران متناوب (رثان) بدان رسیده. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُرْ را نَ)
نیزۀ نرم. (مهذب الاسماء). واحد مران است. رجوع به مرّان شود، درختی که از آن نیزه می سازند. (ناظم الاطباء). رجوع به مرّان شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ نَ)
تأنیث مرتهن. رجوع به مرتهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
أرض مرتجه، زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب). تأنیث مرتج است. رجوع به مرتج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ)
رهن. (متن اللغه). رهین. گروی. (منتهی الارب). به گرو گرفته شده. مقید. در گرو. گروگان. در بند گرو کرده:
ای به همه خوبی و نیکی سزا
ای به هوای تو جهان مرتهن.
فرخی.
ذاکر فضل تو و مرتهن برّ تواند
چه طرازی به طراز و چه حجازی به حجاز.
منوچهری.
برد خواهی پیش او ناپروریده شعر خویش
کرد خواهی در ملامت عرض خود رامرتهن.
منوچهری.
بی هنر با مال و با شاهی نباشد نیک بخت
با هنر هرگز به محنت درنماند مرتهن.
ناصرخسرو.
اوباش آفرینش و حشو طبیعت اند
کالا به دست حرص و حسد مرتهن نیند.
خاقانی.
، کسی یا چیزی که وابسته به چیزی یا دربند امری باشد. (فرهنگ فارسی معین). مقید به امری. (از اقرب الموارد). رجوع به معنی بعدی شود، مشغول. متعهد. مقید. مقابل رها و فارغ:
به آزاد مردی و آزادگی
تو کس دیده ای در خور خویشتن
از آزادگان هر که او بیشتر
به شکر تو دارد زبان مرتهن.
فرخی.
به فضل تو گویندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن.
فرخی.
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن.
فرخی.
سرهنگان سلطان به سوابق او معترف بودند و به شکر او مرتهن. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ عَ)
چراگاه. مرتع. چمن زار:
او نمی دانست کاندر مرتعه
از کلاب آمد ورا این واقعه.
مولوی.
رجوع به مرتع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَدْ دَ)
تأنیث مرتد. رجوع به مرتد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نِهْ)
به کنه چیز دررسنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). آنکه به کنه چیزی می رسد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اکتناه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تِ نَ)
مؤنث منتن، یعنی بدبوی. (ناظم الاطباء). رجوع به منتن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ)
آن که به رهن می گیرد. (از متن اللغه). آخذالرهن. (از اقرب الموارد). گرو گیرنده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). رهن ستاننده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از ارتهان. رجوع به ارتهان شود، گرودهنده. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
قسمی از ماهی استوانه ای شکل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَجْ جَ)
تأنیث مرتج به معنی مضطرب و لرزان. (از متن اللغه). رجوع به مرتج ّ شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
مرون است در تمام معانی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به مرون و مرانه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ نَ)
روئیدنگاه انار وقتی که بسیار باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَکْ کَ نَ)
تأنیث مرکن که نعت مفعولی است از مصدر ترکین. رجوع به مرکن و ترکین شود، ناقه مرکنهالضرع، ماده شتر برآمده پستان و درازپستان. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ یَ)
پیراستن پوست با گیاه. عرتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ نَ / نِ)
کرتینه. (آنندراج). تار عنکبوت. (ناظم الاطباء). نسج عنکبوت. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به کرتینه، کارتنک و کارتنه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سخن را به نیکو روش بیرون آوردن و به آواز نرم گفتن، گام نزدیک گذاشته راه رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
درجه، مقام، حد، مرحله، پایه
فرهنگ لغت هوشیار
گروگان، پابند چیزی که بگرو گرفته شده گروگان، کسی یا چیزی وابسته بچیزی یا در بند امری باشد، گرو گیرنده رهن ستاننده جمع مرتهنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتهنه
تصویر مرتهنه
مونث مرتهن جمع مرتهنات. مونث مرتهن جمع مرتهنات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرانه
تصویر مرانه
مرانه در فارسی: زغال اخته از گیاهان زغال اخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرتنه
تصویر کرتنه
عنکبوت: (زدام کار تنه چون مگس فرار کند فضای روزی او بسته راه پروازش) (رکن بکرانی)، نسج عنکبوت کار تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرتنه
تصویر فرتنه
گام نزدیک برداشتن، پر گویی توفیدن دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
((مَ تَ بَ یا بِ))
پایه، منزلت، جمع مراتب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتهن
تصویر مرتهن
((مُ تَ هَ))
گروگان، به رهن گرفته شده
فرهنگ فارسی معین
درگرو، رهین، مرهون، گروگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد