جدول جو
جدول جو

معنی مرتعشه - جستجوی لغت در جدول جو

مرتعشه
(مُ تَ عِ شَ)
تأنیث مرتعش. رجوع به مرتعش شود
لغت نامه دهخدا
مرتعشه
مونث مرتعش جمع مرتعشات
تصویری از مرتعشه
تصویر مرتعشه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان، لرزنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتزقه
تصویر مرتزقه
کسانی که وجه ارتزاق دریافت می کنند، جیره خواران، مواجب گیرندگان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ صِ فَ)
دندانهای رسته نزدیک یکدیگر. (از مهذب الاسماء). رصفه. (اقرب الموارد از لسان العرب). رجوع به مرتصف شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
از ’ر ع ی’، به نیک نظر نگریستن کسی را. (منتهی الارب). با نظر مساعد و خوب در کار و حق کسی نگریستن. منه: مراعاه الحقوق. (از متن اللغه). به نیک خواهی ملاحظه کردن و نظر کردن در کسی. (از اقرب الموارد) ، دیدن پایان کار را. (از منتهی الارب). مراقبت کردن در کاری و نگریستن که چگونه می گذرد و چه خواهد شد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، بخشودن و مهربانی نمودن بر کسی. (از منتهی الارب) ، گوش داشتن. (ترجمان علامۀ جرجانی). گوش فاداشتن کسی را. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). گوش به کسی داشتن، یقال: راعنی سمعک، ای استمع مقالی. (منتهی الارب). گوش دادن و استماع کردن و فهمیدن سخن کسی را، التفات کردن به سخن کسی را. (از متن اللغه) ، نگاه داشتن حق کسی را. (منتهی الارب). حفظ و رعایت حق کسی کردن. (از متن اللغه) : راعی ̍ امره، حفظه، مثل رعاه. (اقرب الموارد). حق کسی را مراعات کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، چشم داشتن. راعیت النجوم، ای رقبت غروبها. (منتهی الارب). مراقب ونگران ستاره بودن و منتظر غروب آن بودن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، با هم چرا کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). همراه چارپایان دیگر به چرا پرداختن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، بسیارگیاه شدن زمین. (از منتهی الارب). کثیرالمرعی شدن زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مرطولس. درختی است همانند انار جز آنکه برگش به باریکی موی باشد پیچیده شونده و با رطوبتی که طعم عسل دهد و با بوی تیز و تلخ. (از تذکرۀ ضریر انطاکی ص 301)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ لَ)
تأنیث مرتجل. رجوع به مرتجل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بِ طَ)
بهم پیوسته و با هم مربوط که بهم راه و رابطه دارند.
- ظروف مرتبطه، ظرفهائی که بهم راه دارند و مایعات داخل آنها در یک سطح است. رجوع به ظروف مرتبطه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
ترنجیدن و درکشیده شدن. (منتهی الارب). منقبض شدن. (اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، عتاب کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به مراعز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هََ نَ)
تأنیث مرتهن. رجوع به مرتهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ نَ)
تأنیث مرتهن. رجوع به مرتهن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ عِ)
رعشه دار. لرزان. (غیاث اللغات). لرزنده. (آنندراج). مرتعد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که لرزش و ارتعاش دارد. رجوع به ارتعاش شود:
مرتعش را کی پشیمان دیده ای
بر چنین جبری تو برچفسیده ای.
مولوی.
ز آن پشیمانی که لرزانیدیش
چون پشیمان نیست مرد مرتعش.
مولوی.
این شنیدم لیک پیری مرتعش
دست لرزان جسم تونامنتعش.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ عَ)
چراگاه. مرتع. چمن زار:
او نمی دانست کاندر مرتعه
از کلاب آمد ورا این واقعه.
مولوی.
رجوع به مرتع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ حَ)
جفنه مرتکحه، کاسۀ پر از ترید. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَفِ عَ)
تأنیث مرتفع. رجوع به مرتفع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَفَ عَ)
تأنیث مرتفع. رجوع به مرتفع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ هَِ شَ)
قوس مرتهشه، کمان نرم و سست که سرهایش بهم درآید به کشیدن. (منتهی الارب) ، تأنیث مرتهش. رجوع به مرتهش و ارتهاش شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستعده
تصویر مستعده
مستعده در فارسی مونث مستعد آتاو اروند آماده مونث مستعد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتعله
تصویر مشتعله
مشتعله در فارسی مونث مشتعل بنگرید به مشتعل مونث مشتعل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبطه
تصویر مرتبطه
مونث مرتبط جمع مرتبطات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتجله
تصویر مرتجله
مونث مرتجل جمع مرتجلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتسمه
تصویر مرتسمه
مونث مرتسم جمع مرتسمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعشات
تصویر مرتعشات
جمع مرتعشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعشین
تصویر مرتعشین
جمع مرتعش در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
مرتفعه در فارسی مونث مرتفع بلندی مونث مرتفع: قلل مرتفعه جمع مرتفعات
فرهنگ لغت هوشیار
مرتکبه در فارسی مونث مرتکب بنگرید به مرتکب مونث مرتکب جمع مرتکبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتهنه
تصویر مرتهنه
مونث مرتهن جمع مرتهنات. مونث مرتهن جمع مرتهنات
فرهنگ لغت هوشیار
مراعات در فارسی: همچرایی: ستوران با هم چریدن، پر گیاهی، چشمداشت نگرش چشم داشتن، بخشودن، مهربانی، نمیدن (توجه کردن)، تیمار، زیداری (طرفداری)، نواخت مهربانی نوازش مهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان، رعشه دار، لرزنده
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مرتزق: روزی خوار رستادی مونث مرتزق، کسانی که وجه ارتزاق دریافت دارند: مواجب مرتزقه خانقاه غازانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتیکه
تصویر مرتیکه
((مَ کِ))
مردیکه، مرد (در مقام تحقیر و توهین به کار می رود)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
((مُ تَ عِ))
لرزان، لرزنده، دارای ارتعاش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتعش
تصویر مرتعش
لرزان
فرهنگ واژه فارسی سره
رعشه ناک، لرزان، لرزنده، متزلزل
فرهنگ واژه مترادف متضاد