جدول جو
جدول جو

معنی مرتجه - جستجوی لغت در جدول جو

مرتجه
(مُ تَجْ جَ)
تأنیث مرتج به معنی مضطرب و لرزان. (از متن اللغه). رجوع به مرتج ّ شود
لغت نامه دهخدا
مرتجه
(مُ تَ جَ)
أرض مرتجه، زمین بسیارگیاه. (منتهی الارب). تأنیث مرتج است. رجوع به مرتج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرتجی
تصویر مرتجی
امیدوار، آنکه نسبت به برآورده شدن آرزویش خوشبین باشد، آرزومند، متوقع، مایۀ امید، راجی، بیوسنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتجع
تصویر مرتجع
مقابل متجدّد، کهنه پسند، بازگشت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتجل
تصویر مرتجل
ویژگی کسی که بدون تفکر شعر یا نثر می گوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتجل
تصویر مرتجل
ویژگی شعر یا نثری که بدون تامل، مقدمه و تفکر گفته شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
مقام، منزلت، پایه، بار، دفعه، در تصوف هر یک از مراحل سلوک، طبقۀ ساختمان
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ جِ)
لرزان. (یادداشت مرحوم دهخدا). متزعزج. که بشدت بلرزد. نعت فاعلی است از ارتجاف. رجوع به ارتجاف شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نعت فاعلی است از ارتجام. رجوع به ارتجام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جَ)
نعت مفعولی است از ارتجام. رجوع به ارتجام شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ لَ)
تأنیث مرتجل. رجوع به مرتجل شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ جَ)
شعر و خطبۀ بدیهه گفته شده. (غیاث اللغات). کلامی که بدون تفکر و تأمل گفته شود اعم از شعر یا نثر. (از فرهنگ فارسی معین). گفته شده بطور بدیهه. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی است از ارتجال. رجوع به ارتجال شود، مقتضب. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ارتجال شود، لفظی که از معنی به معنی دیگر بی مناسبت نقل کرده شده با وجود لحاظ معنی اول. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، مرتجل در رأی، منفرد در آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ارتجال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
کسی که به پاره ای از ملخ برسد پس بریان کند از آن. (منتهی الارب) (آنندراج). گردآورندۀ ملخ بسیار برای بریان کردن. (ناظم الاطباء). که جمع کند پاره ای از ملخ ها و بریان کند آنها را. (از اقرب الموارد). رجوع به ارتجال شود، بدیهه گویندۀ سخن و شعر و خطبه. (از ناظم الاطباء). آن که ارتجالا و فی البدیهه و تأمل و تهیه سخن گوید. نعت فاعلی است از ارتجال رجوع به ارتجال شود، آن که می گیرد پای کسی را. (ناظم الاطباء) رجوع به ارتجال شود، آن که بگیرد زند را به هر دو دست و هر دو پای. (منتهی الارب). رجوع به ارتجال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
بازگردنده. بازگشت کننده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از ارتجاع. رجوع به ارتجاع در تمام معانی آن شود، آن که طرفدار آداب و سنن قدیمی است، مقابل متجدد. (فرهنگ فارسی معین). نامی است که در نیم قرن اخیر طرفداران انقلاب و تحولات شدید و سریع اجتماعی به محافظه کاران مخالف خویش داده اند، یعنی کسی که مایل به رجوع و بازگشت به قرون وسطی و طرفدار نظامات اجتماعی آن دوران است. مقابل متجدد و روشنفکر
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
بنای لرزنده. (آنندراج) (از منتهی الارب). ساختمان مرتجف قژقژکننده. (از اقرب الموارد) ، آسمان غرنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر بانگ کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتجاس. رجوع به ارتجاس در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
امیدوار. (یادداشت مرحوم دهخدا). پر از امید. (ناظم الاطباء) ، ترسناک. پربیم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
نام یکی از اسبان پیغامبر است که به جهت خوبی آواز بدین نام نامیده شده بود. رجوع به منتهی الارب و متن اللغه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
گرداینده. مایل گردنده. (آنندراج). مایل شده. میل کرده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از ارتجاح به معنی مایل گردیدن. رجوع به ارتجاح شود، متحرک به بالا و پائین و بسرعت و بدون اختیار در حین جنباندن. شتر که در رفتن بجنبد و بالا و پائین پرد. نعت است از ارتجاح. رجوع به ارتجاح شود، جنبانندۀ سرین. (ناظم الاطباء). که سرین هایش از سنگینی بجنبد و بالا و پائین پرد. رجوع به ارتجاح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
امیدداشته شده. (غیاث اللغات، از لطیف اللغات) (آنندراج). مرتجی. رجوع به مرتجی (م ت جا) شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جِ)
ارجوزه خوان. (منتهی الارب). ارجوزه گوی. که ارجوزه خواند. که قصیده در بحر رجز خواند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از ارتجاز. رجوع به ارتجازشود، تندر آوازه کننده. (آنندراج). رعدکه بغرد. نعت است از ارتجاز. رجوع به ارتجاز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَتْ تَ بَ)
درست کرده شده. (غیاث اللغات). ترتیب داده شده. منظم. تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود، درجه به درجه داشته شده. (غیاث اللغات). تأنیث مرتب است. رجوع به مرتّب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ جا)
امیدگاه. جای امید. (یادداشت مرحوم دهخدا). آن که امید بدو دارند. مایۀ امید:
همت عالی توان ای مرتجی
می کشد این را خدا داند کجا.
مولوی.
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء سبیل.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ تَجْ جَ)
ستور فربه گشتۀ فراخ تهیگاه از خوردن گیاه. یقال ماشیه مبتجه. (ناظم الاطباء). تأنیث مبتج ماشیه مبتجه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
منتجه در فارسی مونث منتج: بر آیند، چوز که جای برون آمدن بچه یا زه است مونث منتج: (شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند والتئام قیاسات منتجه ) (چهارمقاله. 42)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروجه
تصویر مروجه
مونث مروج. مونث مروج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
درجه، مقام، حد، مرحله، پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتجح
تصویر مرتجح
گرداینده، مایل گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتجع
تصویر مرتجع
بازگردنده، بازگشت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
آمده زود سر ود زود گفت کلامی (شعر یانثر) که بدون تفکر و تامل گفته شود. کسی که بدون تفکر و تامل سخنی (شعر یا نثر) گوید جمع مرتجلین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتجله
تصویر مرتجله
مونث مرتجل جمع مرتجلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتبه
تصویر مرتبه
((مَ تَ بَ یا بِ))
پایه، منزلت، جمع مراتب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتجع
تصویر مرتجع
((مُ تَ جِ))
بازگشت کننده، کهنه پسند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتجل
تصویر مرتجل
((مُ تَ جَ))
شعر یا سخنی که بی تأمل گفته شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتجه
تصویر منتجه
((مُ تَ جَ یا جِ))
نتیجه دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتجع
تصویر مرتجع
واپسگرا
فرهنگ واژه فارسی سره