جدول جو
جدول جو

معنی مراکز - جستجوی لغت در جدول جو

مراکز
مرکز ها، میان دایره ها، نقطه های وسط دایره، محل های اقامت شخص یا حاکم و والی، پایگاه ها، مکان ها، کنایه از دنیاها، جهان ها، جمع واژۀ مرکز
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
فرهنگ فارسی عمید
مراکز(مَ کِ)
جمع واژۀ مرکز. رجوع به مرکز شود.
- مراکز بحران، در نجوم، عبارت است از رسیدن قمر به درجات معینه از فلک البروج. و آن را تأسیسات قمر نیز گویند. و در اختیارات امور مذمومند و بغایت نحس... و در عدد تأسیسات اختلاف است بعضی هشت ثبت کرده اند و بعضی ده. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
مراکز
جمع مرکز، مندوها کیان ها میانک ها
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
فرهنگ لغت هوشیار
مراکز((مَ کِ))
جمع مرکز
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
فرهنگ فارسی معین
مراکز
جایگاه ها
تصویری از مراکز
تصویر مراکز
فرهنگ واژه فارسی سره
مراکز
مرکزها، کانون ها، نقاط مهم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرکز
تصویر مرکز
میان دایره، نقطۀ وسط دایره، محل اقامت شخص یا حاکم و والی، پایگاه، محل، مکان، کنایه از دنیا، جهان
مرکز ثقل: در علم فیزیک، گرانیگاه، جایگاه اصلی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراکب
تصویر مراکب
مرکب ها، چیزهایی که بر آن سوار شوند، حیواناتی که بر آن سوار شوند، جمع واژۀ مرکب
فرهنگ فارسی عمید
(مَ کِ)
مراکض الحوض، اطراف حوض. (از منتهی الارب). جوانب حوض. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
خشمگین. (منتهی الارب). معاتب. (متن اللغه). خشم گیرنده و عتاب کننده: راعز الرجل، انقبض و عاتب. (اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مراعزه. رجوع به مراعزه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ / کَ)
جمع واژۀ مرکل. (منتهی الارب). رجوع به مرکل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
مراکین. جمع واژۀ مرکن. (از متن اللغه). رجوع به مرکن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مراکیه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مدخل بعدی شود، جمع واژۀ مرکو. (آنندراج). رجوع به مرکوّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
رگ برجهنده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مختلج. (متن اللغه) ، ثابت. (آنندراج). که در جای خود استوارتر و ثابت باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). منتصب بر زمین. فروبرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). مستقر. جایگزین. (فرهنگ فارسی معین). مرتسم. جایگیر. جا گرفته: از آن مسموعات که در حس مرتکز گشته خود را مشغول عیش و طرب داشتی. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
ایستادن گاه مردم. (منتهی الارب). جمع واژۀ مرکد، به معنی محل رکود است. (از متن اللغه). رجوع به مرکد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
آن چیزها که بر آنها سوار شوند. (غیاث اللغات). مرکب. (منتهی الارب). حیوان یا وسائلی که بر آنها سوار شوند و طی طریق کنند، اعم از اسب یا کشتی. رجوع به مرکب شود: بفرموده تا به وجه اعظام و احترام با ساز و عدت و آلت و اهبت و مراکب و موالی با سرخانه و اهالی گردد. (مرزبان نامه، از فرهنگ فارسی معین). بفرمود تا جواری و منشآت و مراکب و سفاین را ترتیب سازد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان)
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
میانۀ دائره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نقطه که میان دائرۀ پرگار می باشد. (غیاث). نقطۀ پرگار. (مهذب الاسماء). دنگ. در اصل این لفظ صیغۀ اسم ظرف از رکز بالفتح است که به معنی چیزی نوکدار مثل نیزه و جز آن در زمین فرو بردن است پس نقطۀ دائرۀ پرگار را بهمین جهت رکز گویند که آن جائی است که نوک پرۀ پرگار را در آن فرو برده با پرۀ دیگر دایره می کشند. (غیاث) ، در اصطلاح مهندسان، نقطه ای است در وسط دایره یا کره بطوری که جمیع خطوطی که از آن نقطه بسمت محیط دایره یا کره خارج گردد برابر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقابل محیط. میان دائره یا کره. ج، مراکز:
همی نام باید که ماند نه ننگ
برین مرکز ماه و پرگار تنگ.
فردوسی.
چون مرکز پرگار شد آن قطرۀ باران
وان دایرۀ آب بسان خط پرگار.
منوچهری.
مرکز نشود دایره آن دایره بنگر
صد دایره در دایره بنموده پدیدار.
منوچهری.
، میان چیزی. (غیاث). قلب. دل:
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان.
خاقانی.
گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید. (سندبادنامه ص 2). جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد. (سندبادنامه ص 2).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ.
نظامی.
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش.
نظامی.
آن لگد کی دفع خار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.
مولوی.
- فلک خارج مرکز، فلک اوج. و از آنرو این فلک را خارج مرکز گویند که مرکز آن غیر مرکز زمین است و محیط بر زمین. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکز اتکاء، نقطۀ اتکاء. مرکز اتکال. پشت. پشتی بان. پشت و پناه. پشتی وان. هوادار.
- مرکز ارض، مرکز زمین.
- مرکز اغبر، مرکز غبرا. کنایه از زمین:
بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار
بنهاد مرا مادر برمرکز اغبر.
ناصرخسرو.
- مرکز خاک (خاکی) ، زمین:
انباشت شاه معده آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب.
خاقانی.
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فروخواند آفرینش های افلاک.
نظامی.
- مرکز خورشید، کنایه از آسمان چهارم. (برهان) (آنندراج) :
فارغ از این مرکز خورشید گرد
غافل از این دایرۀ لاجورد.
نظامی.
- ، کنایه از دنیا. (برهان) (آنندراج).
- مرکز شدن، نقطۀ اتکاء و قلب و نقطۀ استثنائی چیزی قرار گرفتن:
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
ناصرخسرو.
- مرکز ضوء، در اصطلاح فیزیک، در عدسیها محل تقاطع محور اصلی با محورهای فرعی است.
- مرکز غبرا، مرکز اغبر. کنایه از زمین:
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا.
مسعودسعد.
- مرکز کارزار، میدان جنگ:
به کردار آتش به نیزه سوار
همی گشت بر مرکز کارزار.
فردوسی.
که هومان به پیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار.
فردوسی.
- مرکز مثلث، کنایه از زمین، به اعتبار ابعاد ثلاثه که طول و عرض و عمق دارد. (غیاث) :
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش.
خاقانی.
، جای باش مردم. (منتهی الارب). جایگاه. (مهذب الاسماء). موضع و محل شخص، أخل ّ فلان بمرکز، موضع خود را ترک کرد. (از اقرب الموارد) :
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
فردوسی.
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم.
فردوسی.
هر زمان از هاتفی آواز می آید ترا
کاندرین مرکز دل خرم نخواهی یافتن.
خاقانی.
فلک به دایگی دین او در این مرکز
زنی است بر سرگهواره ای بمانده دوتا.
خاقانی.
چار پای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن.
خاقانی.
مجمع اهل دل است و مرکز علمای کامل. سعدی (گلستان).
گر پای بدر می نهم از مرکز شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده.
سعدی.
- مرکز چرخ، کنایه از زمین. (غیاث) (آنندراج).
- مرکز خاک و زمین یا وسط کرۀ ارض. (غیاث) (آنندراج).
- امثال:
حق به مرکز قرار گرفت. (امثال و حکم دهخدا).
، جائی که لشکر را قیام لازم باشد. (منتهی الارب). جایی که به سپاهیان امر شود در آنجا باشند. (از اقرب الموارد). لشکرگاه. معسکر. اردو، مرکزوالی، محل اقامت او. (لغت مولده است). (از اقرب الموارد). مقر حکومت. حکومتی، محل استاده کردن چیزی. (غیاث) ، در اصطلاح املاء، دندانه در کتابت. هر یک از دندانه های کلمه که نشان حرفی باشد. خمیدگیها که برای باء و پی و تاء و یاء و امثال آن وضع کنند و با نقطه های یگانه و دوگانه و سه گانه تحتانی و فوقانی از یکدیگر متمایز سازند. چون مرکز ب ’بد’ و ’سبد’ و مرکز ن ’تند’ و ’نیک’ (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بی سواد. بی علم. (ناظم الاطباء) ؟ ، گول فریفته شده. گول خورده از سخن و استهزاشده و مسخره شده. (ناظم الاطباء) ؟
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پستان. (منتهی الارب). ثدی. (متن اللغه) ، یقال هو خفیف المراز و المرازه، وقتی که بیازماید آن را تا ثقل وی معلوم کند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرکز
تصویر مرکز
نقطه پرگار، میانه دائره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراز
تصویر مراز
اندازه
فرهنگ لغت هوشیار
پرده های کیانی که شماره آنها سه است از بیرون به درون: سخت شامه (شامه غشا نازک)، جولاهین، نرم شامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرتکز
تصویر مرتکز
جایگزین ثابت مستقر جایگزین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مرکب، رهواران جمع مرکب: بفرمود تا بوجه اعظام و احترام باسازوعدت و آلت و اهبت و مراکب و موالی با سرخانه و اهالی گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراکب
تصویر مراکب
((مَ کِ))
جمع مرکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرتکز
تصویر مرتکز
((مُ تَ کِ))
ثابت، مستقر، جایگزین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرکز
تصویر مرکز
((مَ کَ))
میان، وسط، میان دایره، نقطه وسط دایره، جمع مراکز، محل اصلی و فراوانی چیزی، محل، مقام، پایتخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرکز
تصویر مرکز
کانون، کیان، میانگاه، نافه، ونسار، وندسار
فرهنگ واژه فارسی سره
بین، میان، میانه، وسط، پایگاه، جایگاه، قرارگاه، محفل، محور، کانون، قلب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متمرکز، متمرکز شده است
دیکشنری اردو به فارسی