کودک نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (از غیاث اللغات). نزدیک رسیده به خواب دیدن. (مهذب الاسماء). کودک نزدیک رسیده به حد بلوغ که آلت او تحریک وشهوتش به جماع ظاهر شود. (از تعریفات). نزدیک شده به حلم و احتلام. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). به مردی نزدیک شده. یافع. حوقل. ناهد. نوگوشاسب. مناهز. (یادداشت مؤلف). در شرف بلوغ چه پسر چه دختر. در آستانۀ بلوغ: چون مراهق گشت دخترطالبان بذل می کردند کابین گران. مولوی. اما روزه تأدیب آن است که کودک را چون مراهق شود به روزه بگیرند. (النهایۀ طوسی از فرهنگ فارسی معین) ، در شرف فوت فرصت. در آستانۀ به پایان رسیدن وقت و مهلت و نزدیک به آخر وقت. گویند: صلی العصر مراهقاً، یعنی در واپسین فرصت و نزدیک به فوت شدن وقت نماز عصر و کذا دخل مکه مراهقاً. رجوع به منتهی الارب، متن اللغه و اقرب الموارد شود، آخر وقت حج در مکه درآینده. (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به معنی قبلی شود، کسی که آخر وقت نماز خواند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی دوم شود
کودک نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (از غیاث اللغات). نزدیک رسیده به خواب دیدن. (مهذب الاسماء). کودک نزدیک رسیده به حد بلوغ که آلت او تحریک وشهوتش به جماع ظاهر شود. (از تعریفات). نزدیک شده به حلم و احتلام. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). به مردی نزدیک شده. یافع. حوقل. ناهد. نوگوشاسب. مناهز. (یادداشت مؤلف). در شرف بلوغ چه پسر چه دختر. در آستانۀ بلوغ: چون مراهق گشت دخترطالبان بذل می کردند کابین گران. مولوی. اما روزه تأدیب آن است که کودک را چون مراهق شود به روزه بگیرند. (النهایۀ طوسی از فرهنگ فارسی معین) ، در شرف فوت فرصت. در آستانۀ به پایان رسیدن وقت و مهلت و نزدیک به آخر وقت. گویند: صلی العصر مراهقاً، یعنی در واپسین فرصت و نزدیک به فوت شدن وقت نماز عصر و کذا دخل مکه مراهقاً. رجوع به منتهی الارب، متن اللغه و اقرب الموارد شود، آخر وقت حج در مکه درآینده. (از منتهی الارب) (از آنندراج). رجوع به معنی قبلی شود، کسی که آخر وقت نماز خواند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی دوم شود
رسیده برنا، تنگنماز کسی که در واپسین دم نماز بخواند پسر نزدیک به بلوغ: اما روزه تادیب آنست که کودک را چون مراهق شود به روزه بگیرند، کسی که آخر وقت نماز خواند
رسیده برنا، تنگنماز کسی که در واپسین دم نماز بخواند پسر نزدیک به بلوغ: اما روزه تادیب آنست که کودک را چون مراهق شود به روزه بگیرند، کسی که آخر وقت نماز خواند
آنکه اندک اندک دوستی تو در دل اومانده باشد. (منتهی الارب). آنکه از مودت و دوستی تو در دلش جز قلیلی باقی نمانده باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، رجل مرامق، بدخوی ناتوان. سیّی ءالخلق عاجز. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
آنکه اندک اندک دوستی تو در دل اومانده باشد. (منتهی الارب). آنکه از مودت و دوستی تو در دلش جز قلیلی باقی نمانده باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، رجل مرامق، بدخوی ناتوان. سَیّی ءالخلق عاجز. (متن اللغه) (اقرب الموارد)
نعت مفعولی از مصدر ارهاق. رجوع به ارهاق شود، آن که به کشتن رسیده باشد. (منتهی الارب). کسی که او را گرفته باشند تا بقتل رسانند، کسی که بر او تنگ گرفته باشند. (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از مصدر ارهاق. رجوع به ارهاق شود، آن که به کشتن رسیده باشد. (منتهی الارب). کسی که او را گرفته باشند تا بقتل رسانند، کسی که بر او تنگ گرفته باشند. (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از مصدر ترهیق. رجوع به ترهیق شود، موصوف به ستم و ظلم و متهم به بدی و شر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که او را مردمان و مهمانان بسیارفراهم آیند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، متصف به ’رهق’ یعنی سبکی عقل، کسی که در دین خود مورد اتهام باشد، فاسد، کریم و جواد. (از اقرب الموارد)
نعت مفعولی از مصدر ترهیق. رجوع به ترهیق شود، موصوف به ستم و ظلم و متهم به بدی و شر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آن که او را مردمان و مهمانان بسیارفراهم آیند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، متصف به ’رهق’ یعنی سبکی عقل، کسی که در دین خود مورد اتهام باشد، فاسد، کریم و جواد. (از اقرب الموارد)
نام بیماری است در شکم. (ناظم الاطباء). در طب قدیم نوع مالیخولیا که آن را ناشی از سودا میدانستند و عقیده داشتند که گردن صاحب مرض به علت تصاعد ابخره ستبر میشود: مدعی گر چه خودآزار مراقی دارد باب قصاب شکن گردن چاقی دارد. گل کشتی (از فرهنگ فارسی معین)
نام بیماری است در شکم. (ناظم الاطباء). در طب قدیم نوع مالیخولیا که آن را ناشی از سودا میدانستند و عقیده داشتند که گردن صاحب مرض به علت تصاعد ابخره ستبر میشود: مدعی گر چه خودآزار مراقی دارد باب قصاب شکن گردن چاقی دارد. گل کشتی (از فرهنگ فارسی معین)
جمع واژۀ مرفق. (ترجمان علامۀ جرجانی). رجوع به مرفق شود، مرافق الدار، جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب). مصاب الماء و نحوها، آبریزگاه خانه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، منافع. مرافق الدار، منافعها. (اقرب الموارد) ، وسایل آسایش. (فرهنگ فارسی معین). لوازم. ضروریات خانه. رجوع به دو معنی قبلی شود: خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجره ها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهای نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم. (اسرارالتوحید از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 73، از فرهنگ فارسی معین) ، جمع واژۀ مرفق و مرفقه، به معنی متکا و مخده. (از اقرب الموارد). رجوع به مرفق و مرفقه شود، آن چیزها که بدان نفع یابند. (غیاث اللغات، از صراح اللغه). چیزهائی که از آنها سود برند. (فرهنگ فارسی معین). المرفق و المرفق، مااستعین به و انتفع. (متن اللغه). فواید. منافع. راحت و منفعتی که از مالی یا کسی حاصل شود: در ذکر بخارا و مناقب و فضایل او و آنچه در وی است و در روستاهای وی از مرافق ومنافع. (تاریخ بخارا). هر که از او دورتر از مرافق و منافع او محروم تر. (سندبادنامه ص 64). و نیز اهل ضیعتها را به علت نویسندگان خود و حواشی و خدمتکاران ومرافق و منافع اصحاب خود به مثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص 165). ذکر وجوه اموال و منافع آن به قم که آن را به اصطلاح مرافق گویند. (تاریخ قم ص 167)
جَمعِ واژۀ مرفق. (ترجمان علامۀ جرجانی). رجوع به مرفق شود، مرافق الدار، جای آب و برف انداختن و مانند آن و خلاجایها. (از منتهی الارب). مصاب الماء و نحوها، آبریزگاه خانه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، منافع. مرافق الدار، منافعها. (اقرب الموارد) ، وسایل آسایش. (فرهنگ فارسی معین). لوازم. ضروریات خانه. رجوع به دو معنی قبلی شود: خانقاهی سخت نیکو با همه مرافق از حجره ها و حمام و جماعت خانه و غیر آن تمام کردم و فرشهای نیکو و اسباب و آلات مطبخ و هر آنچ دربایست آن بود از همه نوع بساختم. (اسرارالتوحید از یادداشتهای قزوینی ج 7 ص 73، از فرهنگ فارسی معین) ، جَمعِ واژۀ مرفق و مرفقه، به معنی متکا و مخده. (از اقرب الموارد). رجوع به مرفق و مرفقه شود، آن چیزها که بدان نفع یابند. (غیاث اللغات، از صراح اللغه). چیزهائی که از آنها سود برند. (فرهنگ فارسی معین). المِرفَق و المَرفِق، مااستعین به و انتفع. (متن اللغه). فواید. منافع. راحت و منفعتی که از مالی یا کسی حاصل شود: در ذکر بخارا و مناقب و فضایل او و آنچه در وی است و در روستاهای وی از مرافق ومنافع. (تاریخ بخارا). هر که از او دورتر از مرافق و منافع او محروم تر. (سندبادنامه ص 64). و نیز اهل ضیعتها را به علت نویسندگان خود و حواشی و خدمتکاران ومرافق و منافع اصحاب خود به مثل این تکلیف کرده اند. (تاریخ قم ص 165). ذکر وجوه اموال و منافع آن به قم که آن را به اصطلاح مرافق گویند. (تاریخ قم ص 167)
همراه. موافق. (منتهی الارب). آنکه در سفر همراهی کند: رافقه ، صاحبه فی السفر. (متن اللغه). رفیق. مصاحب. (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مرافقه. رجوع به مرافقه شود، در بدیع، صنعت مرافق آن است که شعری بگویند (واغلب رباعی) که جای هر مصراع را اگر عوض کند در معنی شعر و قوافی آن خللی نیفتد. مانند این دو رباعی: دجله صفت دو چشم خونین من است آتشکده وصف دل غمگین من است جای تف و نم بستر و بالین من است غرقه شدن و سوختن آئین من است. امیر معزی. از زلف برون کنی اگر تاب شوم بر لب ننهی اگر می ناب شوم در چشم نیاوری اگر خواب شوم از دست فروریزی اگر آب شوم. ؟ رجوع به فرهنگ نظام و آنندراج شود
همراه. موافق. (منتهی الارب). آنکه در سفر همراهی کند: رافَقَه ُ، صاحبه فی السفر. (متن اللغه). رفیق. مصاحب. (از اقرب الموارد). نعت فاعلی است از مرافقه. رجوع به مرافقه شود، در بدیع، صنعت مرافق آن است که شعری بگویند (واغلب رباعی) که جای هر مصراع را اگر عوض کند در معنی شعر و قوافی آن خللی نیفتد. مانند این دو رباعی: دجله صفت دو چشم خونین من است آتشکده وصف دل غمگین من است جای تف و نم بستر و بالین من است غرقه شدن و سوختن آئین من است. امیر معزی. از زلف برون کنی اگر تاب شوم بر لب ننهی اگر می ناب شوم در چشم نیاوری اگر خواب شوم از دست فروریزی اگر آب شوم. ؟ رجوع به فرهنگ نظام و آنندراج شود
موی و پشم برکنده از پوست. (منتهی الارب). پشم و موی منتتف و برکنده، یا خاص بدانچه که از پوست به هنگام دباغت برکنند. (از متن اللغه) ، گیاه برکندۀ اندک جهت ستور. (منتهی الارب). گیاه مختصری که برای گوسفند از زمین برکنند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و گفته اند: المراقه من النبات ما یشبع المال، گیاه به مقداری که ستور را سیر کند. (از اقرب الموارد) ، آنچه که از موی پس از شانه زدن فروریزد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
موی و پشم برکنده از پوست. (منتهی الارب). پشم و موی منتتف و برکنده، یا خاص بدانچه که از پوست به هنگام دباغت برکنند. (از متن اللغه) ، گیاه برکندۀ اندک جهت ستور. (منتهی الارب). گیاه مختصری که برای گوسفند از زمین برکنند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و گفته اند: المراقه من النبات ما یشبع المال، گیاه به مقداری که ستور را سیر کند. (از اقرب الموارد) ، آنچه که از موی پس از شانه زدن فروریزد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
مراهقه. در شرف بلوغ واقع شدن. به سن بلوغ نزدیک شدن. در آستانۀ بلوغ قرار گرفتن. رجوع به مراهقه شود، نزدیکی بلوغ. (یادداشت مؤلف) : عمر من در سن ترعرع به مراهقتی نزدیک بود. (ترجمه محاسن اصفهان ص 94)
مراهقه. در شرف بلوغ واقع شدن. به سن بلوغ نزدیک شدن. در آستانۀ بلوغ قرار گرفتن. رجوع به مراهقه شود، نزدیکی بلوغ. (یادداشت مؤلف) : عمر من در سن ترعرع به مراهقتی نزدیک بود. (ترجمه محاسن اصفهان ص 94)
نزدیک رسیدن کودک به بلوغ. (منتهی الارب). به نزدیک بلوغ رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به احتلام نزدیک شدن پسربچه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). فهو: مراهق و راهق، و هی: مراهقه و راهقه. (متن اللغه) ، قریب آخر وقت حج رسیدن به مکه. (از منتهی الارب). رجوع به مراهق شود
نزدیک رسیدن کودک به بلوغ. (منتهی الارب). به نزدیک بلوغ رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به احتلام نزدیک شدن پسربچه. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). فهو: مراهق و راهق، و هی: مراهقه و راهقه. (متن اللغه) ، قریب آخر وقت حج رسیدن به مکه. (از منتهی الارب). رجوع به مراهق شود
برون لایه برون لایه کمنیام (کمنیام پرده صفاق)، به کله زدن: گونه ای دیوانگی لایه خارجی پرده صفاق، نوعی مالیخولیا که آنرا ناشی از سودامیدانستند و عقیده داشتند که گردن صاحب مرض بعلت تصاعد ابخره ستبر میشود: مدعی گر چه خود آزار مراقی دارد باب قصاب شکن گردن چاقی دارد. (گل کشتی)
برون لایه برون لایه کمنیام (کمنیام پرده صفاق)، به کله زدن: گونه ای دیوانگی لایه خارجی پرده صفاق، نوعی مالیخولیا که آنرا ناشی از سودامیدانستند و عقیده داشتند که گردن صاحب مرض بعلت تصاعد ابخره ستبر میشود: مدعی گر چه خود آزار مراقی دارد باب قصاب شکن گردن چاقی دارد. (گل کشتی)