جدول جو
جدول جو

معنی مرائل - جستجوی لغت در جدول جو

مرائل
(مُ ءِ)
به شتاب. شتابان: مر مرائلا، مر مسرعاً. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، به شتاب گذشت. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسائل
تصویر مسائل
مسئله ها، موضوع ها، مطلب ها، پرسشهایی درباره مسائل شرعی، امور مشکل، معضل ها، سؤال ها، پرسش ها، جمع واژۀ مسئله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراجل
تصویر مراجل
مرجل ها، دیگ ها، ظروف فلزی یا سنگی که در آن چیزی بجوشانند یا غذا طبخ کنند، قدرها، جمع واژۀ مرجل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مراحل
تصویر مراحل
مرحله ها، جاهای فرود آمدن، منزل ها، جاهای کوچ کردن، جمع واژۀ مرحله
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ءِ)
سپس ماننده در کارزار. (منتهی الارب) ، شتر که جز در سر او قوت و چربش نمانده باشد. (منتهی الارب). مرآس. مراءّس. مرایس. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’رأی’، ریاکار. (منتهی الارب). ریاکننده. خودنما. (غیاث اللغات) (آنندراج). نیکی فروش. (یادداشت مؤلف). متظاهر. سالوس. اهل زرق و ریا. ج، مراؤون: مرائیان را به حطام دنیا بتوان دانست. (تاریخ بیهقی ص 523). و منافقان و مرائیان راتشویر دهند. (نصیحهالملوک، از فرهنگ فارسی معین).
هرکه در راه عشق صادق نیست
جز مرائی و جز منافق نیست.
معزی.
گفت اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر از آن دارم که سوگند خورم که مرائی نیم. (تذکرهالاولیاء). چون درویش گرد توانگر گردد بدان که مرائیست و چون گرد سلطان گردد بدان که دزد است. (تذکره الاولیاء).
خار و خودروی و مرائی بوده ای
در دو عالم این چنین بیهوده ای.
مولوی.
آن مرائی در صلوه و در صیام
مینماید جد و جهدی بس تمام.
مولوی.
گر مرید صورتی در صومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش.
سعدی.
مرائی که چندین ورع مینمود
چو دیدند هیچش در انبان نبود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مرآه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مرآه و مراء و مرایا. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به مرآه شود
لغت نامه دهخدا
(شِ شِ نَ)
گوارنده شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87). گوارا شدن طعام. (از منتهی الارب) (از آنندراج). مرء. (متن اللغه) ، خوش هوا گردیدن زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مراض. (از متن اللغه). رجوع به مراض شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
مرایر. جمع واژۀ مریره، به معنی ریسمان تابیده و حبل مفتول است. (از متن اللغه). رجوع به مریره و مریر شود، جمع واژۀ مرّه به معنی تلخی است. (از اقرب الموارد). رجوع به مره شود، جمع واژۀ مریر، به معنی زمین خشک و خالی است. (از متن اللغه). رجوع به مریر شود، جمع واژۀ مراره. (اقرب الموارد). رجوع به مرارت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مرأس. (ناظم الاطباء). رجوع به مراس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
مجلسها و محفلها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ سِ)
فرستنده. ارسال کننده. رسیل. (از متن اللغه). پیغام کننده. (ناظم الاطباء). نامه فرستنده. (فرهنگ فارسی معین). نعت فاعلی است از مراسله به معنی برانگیختن و به رسالت فرستادن. رجوع به مراسله شود، پیروی کننده در کار. (ناظم الاطباء). رسیل. (اقرب الموارد) : راسله فی عمله، تابعه، فهو رسیل. (متن اللغه). رجوع به رسیل شود، زنی که در هر دو ساق وی موی بسیار و دراز بود. (از منتهی الارب). زنی که ساق هایش پرمو باشد. (از اقرب الموارد). رجوع به مراسیل شود، زن شوی مرده. (مهذب الاسماء). زنی که او را شوی وی جدا کرده باشد یا زن کلان سال یا زن شوی مرده. (از منتهی الارب). زنی که به سبب مرگ یا طلاق از شوی خود جدا مانده باشد. (از متن اللغه) ، زنی که از شوی خود احساس طلاق کند و خود را برای شوی دیگری زینت کند و به وی پیام فرستد. و در آن زن هنوز جوانی باقی باشد، زنی که به خطبه کنندگان نامه و پیغام کند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، زنی که چند بار طلاق داده شده است و پروائی ندارد. (از متن اللغه) ، زنی که سنی بر او گذشته باشد وهنوز باقیمانده ای از جوانی در وی باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). والاسم: الرسال. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
جمع واژۀ مرسل. (یادداشت مؤلف). رجوع به مرسل شود، جمع واژۀ مرسله است. (یادداشت مؤلف). رجوع به مرسله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
قاسم خاک فئال الارب). آنکه در بازی فئال خاک را قسمت کند. (ناظم الاطباء). بازی کننده فئال. و گویند:کما قسم الترب المفائل بالید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مائل. رجوع به مائل شود، جمع واژۀ مائله به معنی زن باتبختر و زن خرامنده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مهیل، به معنی جای خوفناک. (آنندراج). رجوع به مهایل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ / کَ)
جمع واژۀ مرکل. (منتهی الارب). رجوع به مرکل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ)
جمع واژۀ مرجل. دیگها. رجوع به مرجل شود:
ز یخ گشته شمرها همچو سیمین
طبق ها بر سر سنگین مراجل.
منوچهری.
، جمع واژۀ ممرجل، یعنی جامه ها که در آن صورت های مرجل باشد. (آنندراج). رجوع به مرجّل و ممرجل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
مسایل. جمع واژۀ مسأله. (اقرب الموارد). مسأله ها. موضوعات. موضوعها. رجوع به مسأله و مسایل شود:
با که بگویم حکایت غم عشقت
این همه گفتیم و حل نگشت مسائل.
سعدی.
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
ازشافعی نپرسند امثال این مسائل.
حافظ.
، مطالبی که درعلوم بدانها برهان آورند و غرض از آن علم شناختن آنها باشد. و آن یکی از اجزاء سه گانه علم باشد، اول موضوعات و آن همان است که از عوارض ذاتی آن بحث می گردد، ثانیاً مبادی آن حدود و اجزاء و اعراض موضوعات است و مقدمات بدیهی یا نظری، و ثالثاً مسائل. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از تعریفات جرجانی). محمولات منتسبه به موضوع و جزئیات موضوع علم.
- مسائل شرعیه، امور شرعی. فروع فقهی. احکام شرعی در موضوعات گوناگون. حکم شرع درباره خبری: ایشان (ملاباشی) بغیر از استدعای وظیفه به جهت طالب علمان... و تحقیق مسائل شرعیه و تعلیم ادعیه و امور مشروعه به هیچ وجه به کار دیگر دخل نمیکردند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 1)، جمع واژۀ مسیل. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مسیل شود، جمع واژۀ مسل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به مسل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
مخایل. ابرها که بارنده نپندارند. رجوع به مخایل و مخیله شود، نشانه ها. علامتها. (ناظم الاطباء) :
مخائل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران.
مسعودسعد (دیوان ص 413).
دلالت عذر و مخائل خدیعت و مکر او ظاهر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 28). و رجوع به مخایل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حِ)
جمع واژۀ مرحله. (منتهی الارب). منازل. رجوع به مرحله شود: بغراخان در بعضی از آن مراحل جان تسلیم کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 90). در طی آن مراحل و منازل به مضیقی رسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294)
لغت نامه دهخدا
(بُ ءِ)
موی گردن خروس. (آنندراج). پرهای گرداگرد گردن مرغ یا خاص است به یال شوات. (منتهی الارب) (آنندراج). برائلی. (منتهی الارب).
- ابوبرائل، خروس. (منتهی الارب) (آنندراج).
- برائل الارض، گیاه زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، گیاهی مأکول و دوائی که جعفری نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مقیل. (ناظم الاطباء). رجوع به مقیل شود، جمع واژۀ مقول: و مقائل فلا سفتهم. (مسعودی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مقول شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسائل
تصویر مسائل
موضوعات، مساله ها
فرهنگ لغت هوشیار
مرایر در فارسی:، جمع مره، تلخی ها تلخینه ها بدی ها جمع مره چیزهای تلخ، کارهای بزرگ، شرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرائی
تصویر مرائی
ریاکار، ریا کننده، خود نما
فرهنگ لغت هوشیار
(مرحله) سرای ها در افغانستان به جای این که بگویند ازین شهر تا آن شهر هفت منزل است می گویند هفت سرای است ستاد ها گامه ها اوامان جمع مرحله منزلها مرحله ها: باراده رفتن بشیراز طی مراحل مینمودند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراسل
تصویر مراسل
فرستنده، ارسال کننده، نامه فرستنده
فرهنگ لغت هوشیار
مخایل در فارسی، جمع مخیله، نشان ها پنداشتها ابر های گولزن جمع مخیله: نشانه ها علامتها: و مخایل مزید مقدرت و دلایل دوام سلطنت آن شاه رایزن از پرتو نور ضمیر این وزیر رایزن هر روز ظاهرتر چهره نمود، ابرهایی که طلیعه باران هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برائل
تصویر برائل
پرهای گردن، یال ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرائی
تصویر مرائی
((مُ))
ریاکار، متظاهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراحل
تصویر مراحل
((مَ حِ))
جمع مرحله، منزل ها، مرحله ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مراسل
تصویر مراسل
((مُ س))
نامه فرستنده، جمع مراسلین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسائل
تصویر مسائل
پرسمانها، پرسشها، دشواری ها
فرهنگ واژه فارسی سره