جدول جو
جدول جو

معنی مرائس - جستجوی لغت در جدول جو

مرائس
(مُ ءِ)
سپس ماننده در کارزار. (منتهی الارب) ، شتر که جز در سر او قوت و چربش نمانده باشد. (منتهی الارب). مرآس. مراءّس. مرایس. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
مرائس
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مرأس. (ناظم الاطباء). رجوع به مراس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مراس
تصویر مراس
علاج کردن، درمان کردن، چاره کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ رَءْ ءِ)
شیر درنده. (از منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
مایس. رجوع به مایس شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مائس، ج مائسه. (ناظم الاطباء). رجوع به مائس و مائسه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
مرایر. جمع واژۀ مریره، به معنی ریسمان تابیده و حبل مفتول است. (از متن اللغه). رجوع به مریره و مریر شود، جمع واژۀ مرّه به معنی تلخی است. (از اقرب الموارد). رجوع به مره شود، جمع واژۀ مریر، به معنی زمین خشک و خالی است. (از متن اللغه). رجوع به مریر شود، جمع واژۀ مراره. (اقرب الموارد). رجوع به مرارت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ءِ)
جمع واژۀ مراض. (از متن اللغه). رجوع به مراض شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ءِ)
به شتاب. شتابان: مر مرائلا، مر مسرعاً. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، به شتاب گذشت. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شِ شِ نَ)
گوارنده شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 87). گوارا شدن طعام. (از منتهی الارب) (از آنندراج). مرء. (متن اللغه) ، خوش هوا گردیدن زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مرآه. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مرآه و مراء و مرایا. (متن اللغه) (اقرب الموارد). رجوع به مرآه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’رأی’، ریاکار. (منتهی الارب). ریاکننده. خودنما. (غیاث اللغات) (آنندراج). نیکی فروش. (یادداشت مؤلف). متظاهر. سالوس. اهل زرق و ریا. ج، مراؤون: مرائیان را به حطام دنیا بتوان دانست. (تاریخ بیهقی ص 523). و منافقان و مرائیان راتشویر دهند. (نصیحهالملوک، از فرهنگ فارسی معین).
هرکه در راه عشق صادق نیست
جز مرائی و جز منافق نیست.
معزی.
گفت اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر از آن دارم که سوگند خورم که مرائی نیم. (تذکرهالاولیاء). چون درویش گرد توانگر گردد بدان که مرائیست و چون گرد سلطان گردد بدان که دزد است. (تذکره الاولیاء).
خار و خودروی و مرائی بوده ای
در دو عالم این چنین بیهوده ای.
مولوی.
آن مرائی در صلوه و در صیام
مینماید جد و جهدی بس تمام.
مولوی.
گر مرید صورتی در صومعه زنار بند
ور مرائی نیستی در میکده فرزانه باش.
سعدی.
مرائی که چندین ورع مینمود
چو دیدند هیچش در انبان نبود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مُ رَءْ ءَ)
شتر که جز در سر او قوت و چربش نمانده باشد. (منتهی الارب). مرآس. رجوع به مرآس شود
لغت نامه دهخدا
(مِ ءَ)
مرآس. (منتهی الارب). رجوع به مرآس شود، مهتر قوم. (ناظم الاطباء) ، رأس مرأس، ای مصک للرؤس. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). قوی. سری که به قوت کله می زند به سرهای دیگر. (ناظم الاطباء). ج، مرائس
لغت نامه دهخدا
(عَ ءِ)
جمع واژۀ عروس. یقال هم عروس و هن عرائس. (منتهی الارب). زن و مرد نوکدخدا. (آنندراج). رجوع به عروس شود
لغت نامه دهخدا
(فَ ءِ)
جمع واژۀ فریسه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فریسه شود
لغت نامه دهخدا
(غَ ءِ)
جمع واژۀ غریسه. (اقرب الموارد). رجوع به غریسه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ءِ)
جمع واژۀ حریسه، گوسپند بشب دزدیده، جمع واژۀ حریسه، به معنی دیوار از سنگ که برای گوسپندان سازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ را)
فحل مراس، گشن شدید و سخت. (منتهی الارب). ذو شده. (اقرب الموارد) ، شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مرایر در فارسی:، جمع مره، تلخی ها تلخینه ها بدی ها جمع مره چیزهای تلخ، کارهای بزرگ، شرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رائس
تصویر رائس
ابر پیش آی، سردار، استاندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرائی
تصویر مرائی
ریاکار، ریا کننده، خود نما
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی ک مروسیدن مروسش (ممارسه)، سختی، نیرو مروسیدن علاج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرائس
تصویر فرائس
جمع فریسه، شکار ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع عروس، از ریشه پارسی اروسان پیو گان زنی که تازه زناشویی کرده جمع عرائس (عرایس) مقابل داماد. توضیح در عربی به مردی که تازه زناشویی کرده اطلاق شود، زن پسر شخص، هر چیز زیبا و آراسته، بسیار محجبوب یا عروس ارغنون زن. زهره. (رب النوع طرب) یا عروس جهان. ستاره زهره. یا عروس چرخ. آفتاب. یا عروس چمن. گل. یا عروس چهارم. آفتاب. یا عروس خاوری. آفتاب. یا عروس خشک پستان. زن نازا، دنیای بی بقا جهان فانی. یا عروس دریایی. جانوریست سخت پوست از شاخه بند پایان و از رده سخت پوستان و جزو راسته ده پایان که دارای شکم نسبتا بزرگی است و انتهای بدنش یک پرده شنای قوی به نام تلسن ختم می شود. این جانور کاملا شبیه خرچنگهای دراز رودخانه یی است و بسیار شکیل و زیباست و وجه تسمیه اش نیز همین است. انبرکهایش قوی است به طوری که با یک ضربت سریعا سخت ترین استخوان های جانورانی راکه شکار می کند و یا صدف حیوانات دریایی را قطع می کند و در شنا نیز بسیار سریع حرکت می کند طول بدنش تا 50 سانتیمتر می رسد و وزنش تا 5 کیلو گرم نیز مشاهده شده است. این جانور گوشتش مورد توجه اروپاییان است و به همین جهت در دریاهای شمال صید می شود خرچنگ دریایی، مدوز. یا عروس روز. آفتاب. یا عروس شوی مرده. دنیای فانی. یا عروس عدن، ماه قمر، ستاره کوکب. یا عروس عرب. مکه معظمه. یا عروس فلک. آفتاب. یا عروس کج. صورتی زشت و مهیب که کودکان را بدان ترسانند. یا عروس گل. گل نوبر آمده. یا عروس مرده شوی. دنیای فانی. یا عروس معنی. معنی زیبا. یا عروس نه فلک. آفتاب. زنی که تازه زناشویی کرده جمع عرائس (عرایس) مقابل داماد. توضیح در عربی به مردی که تازه زناشویی کرده اطلاق شود، زن پسر شخص، هر چیز زیبا و آراسته، بسیار محجبوب یا عروس ارغنون زن. زهره. (رب النوع طرب) یا عروس جهان. ستاره زهره. یا عروس چرخ. آفتاب. یا عروس چمن. گل. یا عروس چهارم. آفتاب. یا عروس خاوری. آفتاب. یا عروس خشک پستان. زن نازا، دنیای بی بقا جهان فانی. یا عروس دریایی. جانوریست سخت پوست از شاخه بند پایان و از رده سخت پوستان و جزو راسته ده پایان که دارای شکم نسبتا بزرگی است و انتهای بدنش یک پرده شنای قوی به نام تلسن ختم می شود. این جانور کاملا شبیه خرچنگهای دراز رودخانه یی است و بسیار شکیل و زیباست و وجه تسمیه اش نیز همین است. انبرکهایش قوی است به طوری که با یک ضربت سریعا سخت ترین استخوان های جانورانی راکه شکار می کند و یا صدف حیوانات دریایی را قطع می کند و در شنا نیز بسیار سریع حرکت می کند طول بدنش تا 50 سانتیمتر می رسد و وزنش تا 5 کیلو گرم نیز مشاهده شده است. این جانور گوشتش مورد توجه اروپاییان است و به همین جهت در دریاهای شمال صید می شود خرچنگ دریایی، مدوز. یا عروس روز. آفتاب. یا عروس شوی مرده. دنیای فانی. یا عروس عدن، ماه قمر، ستاره کوکب. یا عروس عرب. مکه معظمه. یا عروس فلک. آفتاب. یا عروس کج. صورتی زشت و مهیب که کودکان را بدان ترسانند. یا عروس گل. گل نوبر آمده. یا عروس مرده شوی. دنیای فانی. یا عروس معنی. معنی زیبا. یا عروس نه فلک. آفتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرائی
تصویر مرائی
((مُ))
ریاکار، متظاهر
فرهنگ فارسی معین
دورو، ریاکار، سالوس، ظاهرنما، متظاهر
متضاد: مخلص، یکرنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد