جدول جو
جدول جو

معنی مذکینک - جستجوی لغت در جدول جو

مذکینک
قریه ای است به خوارزم نزدیک قم کنت و زنکج و قره داش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشکنک
تصویر مشکنک
(دخترانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از زنان شاعر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
(دخترانه)
مشک (سنسنکریت) + ین (فارسی) از هر چیز خوشبو، مشک الود، معطر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مکینا
تصویر مکینا
(دخترانه)
بنفشه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مکینه
تصویر مکینه
آلت مکیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکین
تصویر مسکین
فقیر، بینوا، درویش، بی چیز، بیچاره، درمانده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
آنچه که بوی مشک بدهد، مشک آلود، کنایه از خوش بو، کنایه از سیاه، تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
به لغت سریانی بنفشه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
نرمی و آهستگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ)
ماشین. ماکینه. رجوع به ماشین شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / نِ)
آلت مکیدن. فرهنگستان ایران این کلمه را معادل محجمه پذیرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص 162 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ نَ)
پرنده ای است کوچک شبیه کبک و او پیوسته در کنارهای آب نشیند. (برهان) (ناظم الاطباء). مرغی است کوچک که در کنار آبها نشیند. (انجمن آرا) (آنندراج). جانوری است کوچک جثه که شبیه بود به کبک و بیشتردر کنارهای آب نشیند. (فرهنگ جهانگیری) (الفاظالادویه) ، گوی عمیق را نیز گویند که در زمین افتد. (برهان). گودال عمیق و ژرف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کی یَ)
مؤنث مذکّی. رجوع به مذکّی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ)
مؤنث مذکی. رجوع به مذکی شود، سحابه مذکیه، ابر در پی هم بارنده. (از متن اللغه). ابر باربار بارنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مسکی. مشکی. به رنگ مشک. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
درویش و آن که هیچ ندارد یا آنچه در آن کفایت او شود نداشته باشد یا آن که او را فقر از حرکت و قوت بازداشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گدا. گدای بینوا. مسکین را معمولاً بر کسی اطلاق می کنند که وضع او از فقیر بدتر باشد. (از اقرب الموارد). بسیار بی حرکت و بی قوت، وکسی که تنگدستی و فقر او را از حرکت و قوت باز داشته باشد، و اهل شرع مسکین کسی را گویند که هیچ ندارد و فقیر کسی را نامند که آن قدر مال نداشته باشد که زکات بر آن واجب شود. (غیاث). از مادۀ سکون مشتق، و گویی چون درویش بی نوا از کار سعی و کوشش در امر زندگانی بازمانده و غیرمتحرک است او را مسکین نامیده اند.و در شرع با لفظ فقیر مرادف باشد، و فقیر کسی را گویند که او را از مال دنیا کمتر چیزی موجود باشد، امامسکین آن کسی است که او را از مایحتاج زندگانی و مابه الحیاه هیچ نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بیچاره. مفلس. (از مهذب الاسماء). بی چیز. ج، مساکین: أن لایدخلنها الیوم علیکم مسکین. (قرآن 24/68). و لایحض علی طعام المسکین. (قرآن 34/69). و لم نک نطعم المسکین. (قرآن 44/74). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
شهر علوم آن که در او علی است
مسکن مسکین و مآب و متاب.
ناصرخسرو.
چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش.
ناصرخسرو.
ای یافته از فضل خدا تمکینی
گاهی که شود دچار با مسکینی
باید که نوازشی بیابد از تو
از جود رسانی به دلش تسکینی.
خاقانی (دیوان ص 925).
سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند.
مولوی.
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه به خرقه همی دوخت وتسکین خاطر مسکین را همی گفت... (گلستان سعدی).
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی.
سعدی (گلستان).
الفقیر لایملک هرچه درویشان راست وقف مسکینان است. (گلستان سعدی).
- مسکین شدن، بیچاره شدن.فقیر گشتن. اسکان. سکون. سکونه. (از منتهی الارب).
، فقیره. مسکینه، خوار و حقیر و ضعیف. (منتهی الارب). ذلیل و مقهور و در مؤنث هم مسکین به کار می رود و هم مسکینه. (از اقرب الموارد) ج، مساکین، مسکینون. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بدبخت. بیچاره:
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید؟
رودکی.
مبادا کز این کار غمگین شویم
ز شاه ستمکاره مسکین شویم.
فردوسی (ملحقات).
صدعیب دارد این دل مسکین و یک هنر
کو را به کدخدای جهان از جهان هواست.
فرخی.
هر روز کلنگ را نفیر دگر است
مسکین ورشان با بم و زیر دگر است.
منوچهری.
هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند [بودلف] و مسکین خبر ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). کسان فراکردند چنانکه کسی به جای نیاورد تا از روی نصیحت وی را [زن حسن مهران را] بفریفتند مسکین غازی راسلطان فرو خواهد گرفت. (تاریخ بیهقی ص 231). مسکین او که او را [خدای را] به صنایع شناخت. (کشف الاسرار ج 2 ص 508).
خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین.
ناصرخسرو.
چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین
هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد.
مسعودسعد.
سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار.
خاقانی.
چرخ را جمشید و افریدون نماند
کز من مسکین کشد کین ای دریغ.
خاقانی.
مسکین دلم از خلق وفائی می جست
گمره شده بود و رهنمائی می جست.
خاقانی.
مسکین عدو که فال همی زد به روز نیک
روزش به آخر آمد و از فال درگذشت.
خاقانی.
تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت.
خاقانی.
جو جوم از عشق آنک خالش مشکین جو است
این دل مسکین چودید خر شد و بارم ببرد.
خاقانی.
کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.
نظامی.
مسکین من بی کسم که یکدم
با کس نزنم دمی در این غم.
نظامی.
همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم
نگه کن در من مسکین که بس مضطر فروماندم.
عطار.
طفل را گر نان دهی برجای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر.
مولوی.
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد.
سعدی (گلستان).
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی (گلستان).
بیچاره که در میان دریا افتاد
مسکین چه کند که دست و پائی نزند.
سعدی.
زآنگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهورتر است.
سعدی (گلستان).
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست.
حافظ.
ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمعبپرسید که او محرم راز است.
حافظ.
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
واندر چمن فکنده ز آواز غلغلی.
حافظ.
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(از امثال و حکم دهخدا).
- نرگس مسکین، قسمی نرگس که در گل آن زردی نباشد و تمام سپید است و عطر نیز ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل نرگس مسکین شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی از دهستان قره پشلو است که در شمال باختری شهر زنجان و 9 هزارگزی راه شوسۀ خلخال واقع است و 848 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در 9هزارگزی راه عمومی با 341 تن جمعیت. آب آن از چشمه سار و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ نَ)
نوعی از حلوا باشد، و آن را از عسل و گاهی از شکر هم پزند. (برهان) (آنندراج). نام حلوایی است. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چِ نَ)
قسمی انگور. نوعی انگور
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مسکین بودن. فقر. درویشی. بی چیزی:
براین آستان عجز و مسکینیت
به از طاعت و خویشتن بینیت.
سعدی (بوستان).
گر دشمن من به دوستی بگزینی
مسکین چه کند با تو بجز مسکینی.
سعدی (رباعیات)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
مؤنث مسکین. فقیره. ج، مسکینات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مسکین وگویند ’ها’ برای تشبیه است. و رجوع به مسکین شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَکْ کی)
جمع واژۀ مذکّی است. رجوع به مذکی شود، ابر بارباربارنده. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). واحد مذاکی است و مذاکی السحاب، یعنی ابرهائی که مره بعد اخری ببارند. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشکینک
تصویر مشکینک
نوعی از حلوا که آنرا از عسل وگاه از شکر پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذکرین
تصویر مذکرین
جمع مذکر در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذلین
تصویر مذلین
جمع مذل در حالت نصبی وجری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
مکینت در فارسی: پایگاه، گرانسنگی آهستگی در فارسی خوزی بر گرفته از مکنه تازی لاتینی تازی گشته دستگاه چرخین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکین
تصویر مسکین
درویش و آنکه هیچ ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
هر چیز مشک آلود را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکینت
تصویر مکینت
وقار، آهستگی
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست کوچک شبیه کبک و او پیوسته در کنارهای آب نشیند. در یزد آنرا کبک کر گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکینه
تصویر مکینه
((مَ نَ یا نِ))
آلت مکیدن، محجمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکینه
تصویر مکینه
((مَ نِ))
نرمی، آهستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکین
تصویر مسکین
((مِ))
فقیر، تنگدست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشکین
تصویر مشکین
((مُ یا مِ))
مشک آلود، سیاه و تیره
فرهنگ فارسی معین