جدول جو
جدول جو

معنی مذوح - جستجوی لغت در جدول جو

مذوح(مِذْ وَ)
بسیار ملامتگر درشتگوی سرزنش کننده. (منتهی الارب) ، درشت و معنف در راندن. (یادداشت مؤلف). که به خشونت و عنف براند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مذوح(مُ ذَوْ وِ)
آنکه اسراف می کند و بیهوده خرج می نماید. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذویح، به معنی پراکنده کردن و پریشان و متفرق گردانیدن مال را. رجوع به تذویح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مذبح
تصویر مذبح
جای قربانی کردن، کشتارگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروح
تصویر مروح
راحت رساننده، خوشی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذبوح
تصویر مذبوح
گلوبریده شده، سربریده، کنایه از با تلاش زیاد و بی فایده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ ذَرْ رِ)
آنکه ذراریح در طعام اندازدو آن را زهردار کند. (از ناظم الاطباء). شخصی که ذرّاح در طعام اندازد. (آنندراج). نعت فاعلی است از تذریح. رجوع به تذریح شود، شخصی که زعفران در آب تر کند. (از منتهی الارب). رجوع به تذریح شود
لغت نامه دهخدا
(مِرْ وَ)
مروحه. بادکش. (منتهی الارب). بادزن. (بحر الجواهر). بادبزن. بادبیزن. هر چیز صفحه مانند که بحرکت در توان آورد متحرک شدن هوا و خنک شدن را به هنگام شدت گرما. ج، مراوح. (اقرب الموارد). و رجوع به مروحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وِ)
نعت فاعلی از مصدر ترویح. رجوع به ترویح شود، فروشندۀ خوشبوی و عطرفروش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَوْ وَ)
نعت مفعولی از مصدر ترویح. رجوع به ترویح شود. خوشبوی شده. بوی عطر گرفته: مشام جان زنده دلان در دو جهان معطر و مروح گردانید. (دیباچۀدیوان حافظ). الدهن المروح، روغن خوشبوی یافته. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). روغن خوشبوی. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چاه باد رسیده. (منتهی الارب). غدیر که آن را ریح و باد رسیده باشد. مریح. و رجوع به مریح شود، یوم مروح، روزی با بادی خوش، غصن مروح، شاخ که باد به آن خورده باشد. (از اقرب الموارد) ، شادمان و نشاطآور. (منتهی الارب). فرس مروح، اسب شادمان و خوشخرام، قوس مروح، کمان شادکن بیننده را به حسن و خوبی خود و کمان خوش تیرگذار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب کشنده از چاه و جز آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بئر متوح، چاهی که بدست آب از آن توان کشید بی دلو یا آنکه از وی به دست آب بر چرخ کشند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، عقبه متوح، پشتۀ دور و دراز. یقال سرنا عقبه متوحاً، ای بعیداً. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ذبح کرده شده. (منتهی الارب). کشته شده به طریق ذبح. (ناظم الاطباء). قتیل. (متن اللغه). گلوبریده. نعت مفعولی است از ذبح، حلال. (منتهی الارب). روا. (یادداشت مؤلف) :کل شی ٔ فی البحر مذبوح، ای لایحتاج الی الذابح. (منتهی الارب) ، ای حلال اکله و لایحتاج الی الذبح والذابح. (یادداشت مؤلف) ، مذبوح بها، درازلحیه. (منتهی الارب). مذبوح، آنکه زیر زنخ وی از ریش پوشیده بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذبح. ذبیح. آنچه که آمادۀ ذبح شده است. (متن اللغه).
- حرکت مذبوح، حرکتی که مرغ یا جانور ذبح شده در آخرین لحظات حیات انجام دهد. کنایه از کوشش بیفایده. (از فرهنگ فارسی معین). حرکتی بدرد. حرکتی نه به اراده. جنبشی بی اراده و بی نتیجه و بی امیدواری. (یادداشت مؤلف). تلاشی از روی کمال یأس و بیهوده. رجوع به مذبوحانه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَرْ رَ)
طعام مذرح، طعام که ذراح (جانور خرد سمی) در آن اندازند. (از متن اللغه). طعامی که سم ذراریح در آن کرده باشند. مذروح. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از تذریح. رجوع به تذریح شود، لبن مذرح، شیر که بر آن آب غالب باشد، و کذلک: عسل مذرح. (از منتهی الارب). زعفران مذرح، زعفران در آب حل کرده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِجْ وَ)
از بیخ برکننده هر چیز و هلاک کننده آن. (منتهی الارب). آنکه هلاک کند هر چیزی را. (ناظم الاطباء). آنکه از بیخ برکند هر چیز را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ بَ)
آنچه بدان ذبح کنند. (منتهی الارب). کارد. (مهذب الاسماء). آلت ذبح. (متن اللغه). ج، مذابخ
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَبْ بِ)
کشنده. ذبح کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذبیح. رجوع به تذبیح شود، کسی که پشت راگسترد و سر را پست کند. (آنندراج). آنکه در رکوع سرش را بدان حد فرودآورد که از پشتش فروتر قرار گیرد. یا آن مدبح (با دال مهمله) است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
جای قربانی کردن. (منتهی الارب). مکان ذبح. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). قربانگاه. آنجا که گوسپند و جز آن ذبح کنند، آنچه زیر حنک باشد از حلق. (از متن اللغه). آنجای از حلقوم گوسفند و جز آن که هنگام ذبح ببرند. آنجای گلوی حیوان حلال گوشت که حیوان را از آنجا ذبح کنند، شکاف در زمین مقدار بالشت و مانند آن. (منتهی الارب). شکافی در زمین به اندازۀ شبر و مانند آن. گویند: غادر السیل فی الارض اخادید و مذابح. (از اقرب الموارد). ج، مذابح، محراب. (منتهی الارب). مذبح در کنیسه به منزلۀ محراب است در مساجد. (ازمتن اللغه) : ناگاه پدید آمد فرشتۀ خدا ایستاده بر دست راست مذبح بخور برابر زکریا. (ترجمه دیاتسارون ص 8) ، کتب خانه نصاری. (منتهی الارب). موضع کتاب مقدس. (از متن اللغه). و المذابح بیوت کتب النصاری الواحد کمسکن، و منه قول کعب فی المرتد ادخلوه المذبح وضعوا التوراه و حلفوه باللّه، حکاه الهروی فی الغریبین. (لسان العرب). و این غلط است و مراد از کلمه وضع توراه این اشتباه ناشی شده است. (یادداشت مؤلف) ، کوشک. (منتهی الارب). گمان میکنم مقاصیر را که جمع مقصوره است جمع جمع قصر تصور کرده است و غلط کرده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُذْ)
گرما که پژمراند تره را. (آنندراج). ذوی النبت، ذبل: و اذواه الحر، أذبله. (متن اللغه). نعت است از اذواء
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مال مجوح، مال هلاک شده و هلاک کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ مسح. پلاس ها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، میانه های راه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَ عَ رَ)
رفتن در زمین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه در مالیدن آن بر بدن بسیار مبالغه در دلک عضو نکنند. (تحفۀ حکیم مؤمن). داروئی که بوسیلۀ آن بدن را مسح کنند. (از بحر الجواهر). ج، مسوحات
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بذح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به بذح شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
چشیده شده. (یادداشت مؤلف).
- مذوقات، چشیده ها. (فرهنگ فارسی معین). مقابل مبصرات و مسموعات و مشمومات و ملموسات. (یادداشت مؤلف).
، مذیق، شیر آمیخته با آب. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملوح
تصویر ملوح
سیاسرمه (قره پازی) از گیاهان زود تشنه قره پازی
فرهنگ لغت هوشیار
مالیدنی پرواسیدنی، جمع مسح، پلاس ها میانراه ها دارویی که بوسیله آن بدن را مسح کنند (بحرالجواهر) آنچه که بهنگام مالیدن آن ببدن در مالش مبالغه نکنند، جمع مسوحات
فرهنگ لغت هوشیار
مروحه: باد بزن خوشی آورنده آسایش دهنده خوشی یافته ظسایش یافته، خوشبوی بادبزن جمع مراوح. راحت داده خوشی داده شده. راحت دهنده خوشی آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذبح
تصویر مذبح
جای قربانی کردن، قربانگاه
فرهنگ لغت هوشیار
کشتار گلو بریده، دست و پا زده ذبح شده گلوبریده (حیوان)، یا حرکت مذبوح. حرکتی که مرغ یا جانور ذبح شده در آخرین لحظات حیات انجام دهد، کوشش بیفایده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
چشیده چشیده شده چشیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذبح
تصویر مذبح
((مَ بَ))
جای قربانی کردن، کشتارگاه، جمع مذابح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذبوح
تصویر مذبوح
((مَ))
گلو بریده، کشته شده، ذبح شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
((مَ))
چشیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروح
تصویر مروح
((مُ رَ وَّ))
راحت داده، خوشی داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مروح
تصویر مروح
((مُ رَ وِّ))
راحت کننده، آسایش دهنده
فرهنگ فارسی معین