جدول جو
جدول جو

معنی مذنگ - جستجوی لغت در جدول جو

مذنگ(مَ ذَ)
بر وزن و معنی مدنگ است که کلید چوبین و دندانۀ کلید و پرۀ قفل و چوب گنده باشد که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد. (از برهان قاطع). رجوع به مدنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مانگ
تصویر مانگ
(دخترانه)
مانک، ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مژنگ
تصویر مژنگ
ناخوشی، زشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشنگ
تصویر مشنگ
خل، دیوانه، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملنگ
تصویر ملنگ
سرخوش، مست، بی خود، مجرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدنگ
تصویر مدنگ
کلید یا دندانۀ کلید، چوب پس در، کلون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذنب
تصویر مذنب
گناهکار، آنکه گناه کرده، آنکه کار زشت از او سر زده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مذنب
تصویر مذنب
غورۀ خرما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانگ
تصویر مانگ
ماه، از کرات آسمانی که در هر ۲۹ روز و ۱۲ ساعت و۴۴ دقیقه یک بار به دور زمین می گردد و از خورشید کسب نور می کند، قمر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ)
دهی است از دهستان انزان بخش بندرگز شهرستان گرگان در 5 هزارگزی جنوب غربی بندرگز بین دو راهی بندر گزبهشهر و گرگان در دشت معتدل هوایی واقع و دارای 980 تن سکنه است. آبش از یک چشمۀ بزرگ و دو چشمۀ کوچک و محصولش برنج، غلات، پنبه، کنجد، مختصر نیشکر و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(غَ ذَ)
در فرهنگ نظام به معانی غدنگ (به دال) آورده و به بیت همه چون غول بیابان... استشهاد کرده و وجه اشتقاقی برای آن آورده است. رجوع به غدنگ شود
لغت نامه دهخدا
به معنی ماه باشد که قمر است، (برهان)، ماه را گویند، (فرهنگ جهانگیری)، به معنی ماه است، (انجمن آرا) (آنندراج)، مانک، ماه، (ناظم الاطباء)، از اوستا، ’مونغ’، این کلمه در بعضی لهجه های ایرانی باقی مانده، کردی، ’مانگ’ ’منگ’ ’مهنگ’ (ماه)، در طبری نیز ’مانگ’، (حاشیۀ برهان چ معین) :
به گرمی بدیشان یکی بانگ زد
کز آن بانگ تب لرزه بر مانگ زد،
عنصری (از انجمن آرا)،
نتابد پیش مهر روی او مانگ
که از شش دانگ حسن اوست یک دانگ،
؟،
مه آتش پرستی ته دیم ور قدیمه
بهاره، بهشته، مهر و مانگه، نه دیمه،
رضا قلیخان هدایت (انجمن آرا ذیل دیم)،
وی مانگ قسم یه چنی برزه
ماچ دوس کردن و ترس و لرزه،
(ترانۀ کردی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
، به معنی آفتاب هم به نظر آمده است و به معنی اول اصح است، (برهان)، خورشید، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
قماربازی ناشایسته. (ناظم الاطباء). بازی قمار. (شعوری) ، لاف. (ناظم الاطباء). لاف. گزاف. (از شعوری) ، تلاق وبظر. (ناظم الاطباء). لحم زائد فرج زنان. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
کفلیز. (منتهی الارب). کفچلیز. (از مهذب الاسماء). مغرفه. (متن اللغه) (اقرب الموارد). کفگیر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). ج، مذانب، آبراهه بسوی زمین یا در پستی. (منتهی الارب). رهگذر آب در نشیب. (مهذب الاسماء). مسیل میان دو بلندی از زمین. کانال. ترعه. (یادداشت مؤلف). مسیل بین دو تپه یا مسیل آب به سوی زمین. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). ج، مذانب، نهری که از مرغزار بجانب دیگر رود. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). جوی خرد. (یادداشت مؤلف). ج، مذانب
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
گنه کار. (منتهی الارب). گناه کننده. (آنندراج). گناهکار. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خطاکار. (ناظم الاطباء). که مرتکب گناه شود. (از متن اللغه). که صاحب گناه گردد. (متن اللغه) (از اقرب الموارد). بزهکار. مجرم اثیم. تبه کار. بزه مند. عاصی
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَنْ نِ)
غورۀ خرمای نیم رس که از دنباله رسیدن آغاز کند. (ناظم الاطباء). غورۀ خرما که رطب شدن گیرد. (آنندراج) (از منتهی الارب). غورۀ خرما که از طرف دم شروع به رسیدن و پخته شدن کند. نعت فاعلی است از تذنیب. رجوع به تذنیب و نیز رجوع به تذنوب شود، ماده شتری که از شدت درد زه دم خود را دراز کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَدَ)
دندانۀ کلیدان. (از لغت فرس اسدی). تزه. (لغت فرس، هرن). کلید چوبی باشد که کلیدان را بدان بگشایند. در فرهنگی به معنی دندانۀ کلیدان و پرۀ قفل نیز به نظر درآمده. (جهانگیری چ عفیفی ج 1 ص 813) (از برهان قاطع). کلید چوبین یعنی چوبی خرد که چون او را حرکت دهند چوب کلان که به او در از اندرون بسته است گشاده شود و آن چوب کلان را کلیدان گویند و بعضی به معنی دندانۀ کلید گفته اند و در مؤید [اللغات] به معنی پرۀ قفل آورده. (از رشیدی) (از انجمن آرا). دندانۀ کلید باشد، یعنی چون خواهند که در را ببندند آن دندانه ها از بالای در افتد و محکم شود. (اوبهی) مدنج. (سمرقندی، یادداشت مؤلف). در فرهنگ اسدی آن را مرادف تزه یا تژه و به معنی دندانۀ کلیدان می نویسد ولی در شاهدی که می آورد [بیت قریعالدهر] کلیدان به معنی قفل و مدنگ به معنی چفت یا کلان است [جای دیگر] از ظاهر استعمال این کلمه در بیت قریع چنین فهمیده می شود که مدنگ قسمتی از کلان در است که به منزلۀ رزه یا ظرف دسته است ونیز کلیدان یا کلیددان آن چیزی است که حالا بدان شیطانک می گویند و آن گاهی بر بالا و گاهی بر زیر و گاهی بر یک سوی مدنگ جای دارد و ظاهراً در زمان یا در شهرقریع شیطانک یا کلیدان در زیر جای داشته است و شایدکلیدان خود همان دسته را می گفته اند و در آن وقت از زیر می آویخته است ؟ [در جای دیگر] : مدنگ، تزه، تژ، تژه، و آن کلید چوبین کلیدان یعنی کلان یا کلون است.کلید چوبین در. قسمتی از دروند است که زبانه را پذیرد و مدنگ کلیدان است و زبانه یا کلید مدنگ یا زه است (از یادداشتهای مؤلف). در این ابیات مدنگ به معنی زبان کلیدان و کلون قفل بکار رفته است:
در بفلنج کرده بودم استوار
وز کلیدانه فروهشته مدنگ.
علی قرط (یادداشت مؤلف).
همه آویخته از دامن دعوی دروغ
چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریع (یادداشت مؤلف).
خود تو شدی خزانۀ ارزاق اهل علم
کردی در خزانۀ ارزاق بی مدنگ.
سوزنی.
ایمان کلید جنت و در بی مدنگ نی
دندانۀ نیاز گشایندۀ مدنگ.
سوزنی.
از خاک بارگاه تو چون سرمه یافته ست
در بند هر دری نبود چون مدنگ چشم.
سیف اسفرنگ.
کون خری دم خری گیر و رو
زآنکه کلیدان نبود بی مدنگ.
مولوی (جهانگیری).
نه گله را به بیابان بود نیاز شبان
نه خانه را به مواضع بود نیاز مدنگ.
شمس فخری.
، در این بیت ظاهراً مفهوم کلید از آن استنباط می شود:
نیزه شاه به هرجا که رود بگشاید
سر آن نیزه مگر بر در فتح است مدنگ.
سلمان ساوجی.
، به معنی چوب پس در انداختن هم هست و با ذال نقطه دار نیز درست است. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
دهی است از دهستان چناران بخش حومه وارداک شهرستان مشهد، در 80هزارگزی شمال غربی مشهد و 4هزارگزی شمال راه شوسۀ مشهد به قوچان با 424 تن سکنه. آبش از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رود بزرگی است در سرزمین هندوچین که از دریاچۀ ’تسه اینگ - هه’ در شمال شرقی تبت و ارتفاع سه هزار متری سرچشمه می گیرد و با نهرهای عمیق از ’یون - نان’ می گذرد و لائوس را از تایلند جدا می کند و پس از عبور از ’وینتیان’ و کامبوج و مرکز آن یعنی ’پنوم پن’ وارد ویتنام جنوبی می شود، آنگاه به قسمت جنوبی دریای چین می ریزد. طول آن در حدود 000، 180، 4 گز است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مِ شَ)
مگس سبز که گوشت را گنده کند، و آن را مژمژ خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَنْ نَ)
دم دار. دنباله دار. (یادداشت مؤلف). رجوع به مذنّبه شود، خرمای نیم پخته. (از مهذب الاسماء). غورۀ خرما که رسیدگی و پختگی در آن از طرف دمش ظاهر شود. (از بحر الجواهر). رجوع به مذنّب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ / مَ شَ)
نوعی از غله است. (برهان) (غیاث) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). کرسنه. گاودانه. (فرهنگ فارسی معین). خرفی. (نوعی غله است) (بحر الجواهر) نام غله ای است. (انجمن آرا). نوعی از غله که مشنج نیز گویند. و مشنگ تلخ، کرسۀ تلخ. (ناظم الاطباء) : وطعامهم و الذره الجلبان و یسمونه المشنک و منه یصنعون الخبز. (ابن بطوطه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملنگ
تصویر ملنگ
مردم سر وپا برهنه و مجرد
فرهنگ لغت هوشیار
مگس سبز رنگی که روی گوشت می نشیند و از آن تغذیه می کند. دزد راهزن، خل ابله. کرسنه گاودانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسنگ
تصویر مسنگ
بازی ناشایسته، بازی قمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مژنگ
تصویر مژنگ
ناخوشی زشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرنگ
تصویر مرنگ
تشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذنب
تصویر مذنب
گنهکار، گناه کننده، خطاکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدنگ
تصویر مدنگ
کلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانگ
تصویر مانگ
ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملنگ
تصویر ملنگ
((مَ لَ))
سرخوش، مست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدنگ
تصویر مدنگ
((مَ دَ))
کلید، دندانه کلید، قفل، کلون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذنب
تصویر مذنب
((مُ نِ))
گناهکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانگ
تصویر مانگ
ماه، قمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشنگ
تصویر مشنگ
((مَ شَ))
دزد، راهزن، کسی که عقل درست و کامل نداشته باشد
فرهنگ فارسی معین