جدول جو
جدول جو

معنی مذفوف - جستجوی لغت در جدول جو

مذفوف
(مَ)
مهیا. آماده. حاضر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملفوف
تصویر ملفوف
در نوردیده و پیچیده شده، در لفافه پیچیده شده
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعلین به مفاعیل تبدیل می شود، کور، نابینا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفوف
تصویر محفوف
چیزی که گرداگرد آن گرفته شده، پیچیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
شفاف و روشن و تنک که از زیر آن چیزی پیداو نمایان باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَفْ فَ)
سهم مذفف، تیر سبک شتاب رو. (منتهی الارب). سهم و تیر خفیف سریع. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَفْ فِ)
آنکه بشتاب می کشد خسته را. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذفیف. رجوع به تذفیف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مردتهی دست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مضفوف. (اقرب الموارد). و رجوع به همین کلمه شود، آبی که بر گرد آن ازدحام کرده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
درنوردیده و پیچیده و فراهم آورده. (آنندراج). مأخوذ از تازی، پیچیده شده و لفافه شده و لفافه کرده و احاطه شده و در جوف گذاشته. (ناظم الاطباء). تافته. لوله شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مجموع و لفافه و کلم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ابومحمد عبدالله بن محمد النحوی القیروانی (متوفی به سال 808 هجری قمری) وی را تألیفی در عروض است. (از روضات الجنات ص 446)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نابینا. (دهار). نابینا. ج، مکافیف. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج). کور و نابینا. (ناظم الاطباء). نابیناکرده. بینای چشم پوشیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بینا و قوی چون زید این دیگر و آن باز
مکفوف همی زاید و معلول ز مادر.
ناصرخسرو.
مردی مکفوف و اهل خبر و حافظ قرآن و اخبار و ادعیه. (تاریخ بیهق ص 163).
- مکفوف داشتن، کور کردن: اگر آز نبودی و دیدۀ بصیرت آدمی را به حجاب آن از دیدن عواقب کارها مکفوف نداشتندی کس از جهانیان غم فردا نخوردی. (مرزبان نامه).
، بازایستاده و برگردیده. (ناظم الاطباء) ، بازداشته. دور داشته. ممنوع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مکفوف داشتن، دورداشتن. بازداشتن: عین الکمال را از این دولت که عین کمال است مکفوف و نوایب زمان از این درگاه باجاه مصروف داراد. (لباب الالباب چ نفیسی ص 10).
، پیراهن نوردیده. (غیاث) (آنندراج). بسته و نوردیده. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عروض) رکنی از بحور عروض که هفتم ساکن آن رفته باشد. (منتهی الارب). به اصطلاح عروض رکن هفت حرفی که حرف هفتم ساکن را از آخر اوانداخته باشند چون از مفاعیلن نون بیندازند مفاعیل بماند به ضم لام. (غیاث) (آنندراج). رکنی از بحور که هفتم ساکن آن رفته باشد چنانکه نون را از مفاعیلن وفاعلاتن ساقط کنند تا مفاعیل و فاعلات گردد. (ناظم الاطباء). رکنی که کف ّ در آن داخل شده باشد. (از اقرب الموارد). چون از مفاعیلن نون بیندازی مفاعیل بماند به ضم لام و مفاعیل چون از مفاعیلن منشعب باشد آن را مکفوف خوانند یعنی حرفی از آن کم کرده اند. (المعجم چ دانشگاه ص 51)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آبی که بر آن ازدحام مردم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط) : لانسقی فی النزح المضفوف. (راحز، از محیطالمحیط) ، آن که از کثرت سائلان تهی دست شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
صف زده. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اشک روان. (منتهی الارب) : ذرف الدمع، سال، فالدمع ذارف و هو ذریف و مذروف. (از متن اللغه). ذرف العین دمعها، والدمع مذروف و ذریف. (از اقرب الموارد). نعت مفعولی است از ذرف و ذرفان. رجوع به ذرف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دلالت شده، فرودآمده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
سبک گردیده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سبک شده. (ناظم الاطباء). رجوع به خفیف شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طعام مذعوف، طعام زهرآمیخته. (منتهی الارب). طعامی که در آن ذعاف یعنی سم قاتل و زهر زودکشنده باشد. (از متن اللغه). مسموم. (اقرب الموارد) ، دوای زهردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرداگرد گرفته شده. (از غیاث) (آنندراج). محاطشده. احاطه کرده شده. (ناظم الاطباء). گرداگرد فراگرفته. گرداگرد گرفته. فرا گرفته. محاط. محاط به. دورکرده. احاطه شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
حفت الجنه به چه محفوف گشت
بالمکاره که از او افزود کشت.
مولوی (مثنوی، دفتر پنجم ص 12).
، محتاج. قوم محفوفون، قومی نیازمند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَوْ وَ)
برد مفوف، چادر تنک که در وی خطهای سپید باشد، یا عام است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). برد نازک. گویند بردی که طولاً در آن خطوط سفید باشد. (از اقرب الموارد). چادر تنک منقش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگرچه کسوت مهلهل عجمیه ام خلق است، حله مفوف عربیتم نیک نو است. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 17) ، صفت رنگ اسب است. اسب ابرشی که نقطه های سفید کوچکی داشته باشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 15)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملفوف
تصویر ملفوف
در نور دیده، فراهم آورده پیچیده شده (در لفاف) درنوردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکفوف
تصویر مکفوف
نابینا کرده، کور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محفوف
تصویر محفوف
گرد گرفته گرداگرد فرا گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملفوف
تصویر ملفوف
((مَ))
پیچیده شده، در لفافه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکفوف
تصویر مکفوف
((مَ))
کور، نابینا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفوف
تصویر محفوف
((مَ))
گرداگرد
فرهنگ فارسی معین